هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: میگوید من برای زنده ماندنش حاضر بودم تمام داراییام را بدهم. حاضر شدم از خودم بگذرم، فقط برای این که مدت بیشتری سایهاش روی سرم باشد. . تنها مخالف این تصمیم من، پدر همسرم بود. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. چهار ماه تمام از من آزمایش گرفتند. حتی دوبار آنژیوگرافی شدم تا خدایی نکرده بعد از اهدا مشکلی برای قلبم پیش نیاید.
همه چیز خوب پیش رفت و جواب آزمایشات و آنژیو خیالم را از بابت همه چیز تخت کرد و من یکی از کلیههایم را به همسرم اهدا کردم.
حال خوب دوباره سید احمد، برای زندگی چهار نفره ما کافی بود. وقتی کلیه من در بدن همسرم پیوند خورد دوباره به زندگی لبخند زدم و انگار کوهی از درد را از شانهام برداشتند.
بعد از پیوند کلیه آرام آرام سوی یکی از چشمانش برگشت. آن یکی چشمش که چند سال قبل تخلیه کرده بودیم، خونریزی داشت و به این یکی چشمش هم آسیب میزد. وقتی بیناییاش را به دست آورد با همان یک چشم رانندگی کرد و از پس انجام کارهای خودش برآمد. همه چیز گل و بلبل بود. اما بدن همسرم کلیه من را بعد از ده ماه پس زد و سید احمد برای همیشه من و بچه هایم را تنها گذاشت و حالا ۲۰ سال از آن روزها گذشته است.
هنوز جوانم، اما پیر
حلیمه نادرپور همسر مرحوم سید احمد موسوی برگهایی از خاطرات را ورق میزند که بیست سال از آن گذشته است. حلیمه از ازدواجش با سید میگوید: من فقط دوازده سال داشتم که شدم عروس خالهام. سید، پسرخاله ام بود اما فیروزآباد زندگی میکردند. میدانستم دیابت دارد و انسولین میزند. اما مثل یک فرد عادی زندگیاش را میکرد. کارش تکنسین آتشنشانی شهرداری لار بود. بیست و چهار ساعت لار و بیست و چهار ساعت گراش بود. وقتی هم اینجا بود در خانه اجارهایمان لوازم خانگی تعمیر میکرد و اصلا نمیتوانست بیکار بماند. از همان روزهای اول ازدواج به من رانندگی یاد داد و من تا هجده سالگی بدون گواهینامه پشت فرمان نشستم. یکی دو ماه بعد از ازدواج، سید روحالله را باردار شدم و به فاصله چهارسال سید علیرضا پسر دومم را به دنیا آوردم. من با روح الله فقط چهارده سال تفاوت سنی دارم. میخندد و میگوید هنوز جوانم. اما یک زن تنها و بی سرپرست.
سید محمد هادی را با یک کلیه باردار شدم. دکتر خیالم را از بابت حاملگی با شرایط جدید بدنیام راحت کرده بود. اما زندگی عاشقانه من با سید فقط شش سال دوام داشت و بعد از آن، مریضی سید احمد به اوج وخامت خودش رسید. تا جایی که یک چشمش را تخلیه کردیم. هفتهای دو سه بار او را دیالیز میکردیم. بعد از گرفتن گواهینامه، خودم سید را میبردم دکتر. هر کسی دکتر خوبی معرفی میکرد سید را مینشاندم کنار دست خودم و میزدم به دل جاده. آنقدر رفتم و آمدم که جاده را مثل کف دستم میشناسم. شیراز، اصفهان، کرمان. اما وقتی عمرت به دنیا نباشد، تمام جاده را هم بروی، کاری از دست هیچ طبیبی ساخته نیست.
حلیمه خانم به قلیانی که زن داداش خیرالنسا برایش چاق کرده است، پک میزند و میگوید: سید محمد هادی فقط شش ماهش بود که سید احمد فوت شد. نه همسرم پسرش را دید و نه پسرم پدرش را. چون سید دیگر بیناییاش را از دست داده بود. و محمد هم فقط شش ماه داشت. سید احمد وصیت کرده بود که لحظه دفنم عکس پسرم سید محمد هادی را در مزارم بگذارید. اما چون این کار غیر ممکن بود تا لحظه دفنش یک عکس سید محمد هادی را در کفنش گذاشتیم و بعد برداشتیم.
میپرسم به دلت بد نیامد؟ حرفم را قطع میکند و میگوید: اصلا. پدرش بود. و این کار وصیت پدرش.
بعد از پدر، برای پدر
سید محمدهادی دوران خدمتش را در بندرعباس میگذراند. با اینکه پدرش را هیچ وقت ندیده است اما از پدرش خیلی برایش گفتهام. و حالا چند سالی است که در وضعیت واتساپش این جمله را نوشته است. قیمت یک لحظه دیدن پدر چند؟
چقدر دلم برای محمد هادی تنگ شده است. چهارماه و پانزده روز است که او را ندیده ام. فرمانده اش به خاطر کرونا به او مرخصی نمیدهد. هر چقدر اصرار کردم از دور هم ببینمت کافیست، گفت نمیشود مادر.
سید روح الله از روزهای بعد از پدر میگوید. من فقط یازده سالم بود که یتیم شدم. بابا که رفت سرکوفتخوردنهای من هم شروع شد. من صبحها مدرسه میرفتم و عصرها سرکار. اما انگاری ناف مرا بعد از بابا با کتک بسته بودند. وقتی مادرم اوضاعم را میدید سکوت میکرد. چون یک زن تنها بود و نمیتوانست از حق بچهاش دفاع کند. من سالها کتک خوردم و کار کردم و بزرگ شدم. چون باید خرج خانواده ام را میدادم. من بزرگتر از هر دو برادرم بودم اما با این وجود سید علیرضا هم پا به پای من هم درس میخواند هم کار میکرد.
خیلی چیزها برایم عقده شد. حتی مهمترین هدف زندگی ام. بابا همیشه میگفت تو باید ورزشکار بشوی. من هم میخندیدم و میگفتم باید استایلم بشود شبیه آرنولد. بابا میگفت هیکلت بزرگ باشد ولی به درد نخورد که فایده ندارد. باید برای خودت و شهرت کسی بشوی. خوشحالم برای خودم، خانوادهام، مملکتم و مهمتر از همه پدرم کسی شدم که امروز قهرمان آسیا است.
از کتک خوردن تا سکوی قهرمانی
بابا که بود، هرچند مریض، اما مثل یک کوه پشتم بود. پنج ساله بودم که روی موزاییک، کنگفو کار میکردم. پدر که مُرد همه ادای پدر بودن را برایم درآوردند. اما پدری که ورزش را از من گرفت. تمام علایق و زندگیام را از من گرفت و خیلی چیزها را برایم عقده کرد. چند سالی فقط کار کردم. اما بالاخره یک روز دوباره رفتم دنبال ورزش. شیراز جای خواب نداشتم و چه شبهایی که در پارک خوابیدم. اما خوشحالم که این سختی ها مرا امروز به جایی رسانده که باید میرسیدم. من سید روح الله موسوی آنقدر مشت زدم، آنقدر تمرین کردم که شدم قهرمان مسابقات بین المللی و مدال طلا را برای مادرم هدیه آوردم.
لبخند مادرم برای من از هزاران مدال طلا هم با ارزشتر بود اما من باید برنده میشدم تا به تمام آدمهایی که گذشتهام را نابود کردند نشان بدهم که میتوانم برای خودم کسی بشوم حتی بدون پدر و حمایتهایش. مادرم برای من هم پدر است، هم رفیقم. سالهاست هم حمایت معنوی میشوم هم حمایت مادی. مادرم ندارد، اما مثل یک مرد کار میکند. ما همه خانوادهمان کار میکنیم. چرا؟ چون هنوز برای به دست آوردن جایگاه بهتر زندگی باید خیلی چیزها را داشته باشیم. باید خیلی چیزها را بخریم.
شاید من قهرمان ورزشم اما در زندگیام هنوز عقبم. برای ورزشکارانی که قدر رشته ورزشی من را میدانند من روی سکو ایستادهام اما متاسفانه اینجا شهریست که هنوز ارزش و جایگاه رشته ورزشی هنر میکس رزمی را نمیدانند. دلم پر است. اما بیخیال.
هم پدر، هم مادر
سید علیرضا آن قدر آرام است که خودم سوال پیچش میکنم. علیرضا آنقدر بابایی بود که شبها را حتما کنار بابا میخوابید. اما او هم شبیه برادرش یک جایی از زندگی بعد از پدر درسش را کنار میگذارد و میرود دنبال کار. و حالا بعد از سالها دوباره درس میخواند.
فاطمه ابراهیمیفرد، همسر سید روح الله که ورزشکار نام آشنای شهر است میگوید من مادر همسرم را مثل دوست خودم میدانم. و حتی روز پدر برایش هدیه میخرم. چون با چشم و دلم میبینم که چقدر برای این خانواده زحمت کشیده است.
حلیمه میگوید من با تنگدستی، با بیخانمانی و اجارهنشینی بچه هایم را به اینجا رساندهام. و افتخار میکنم که توانستم آبرومند زندگی کنم. اگر پسرم قهرمان است به خاطر تلاشهای خودش است. من فقط وظیفه مادری ام را انجام دادم. حمایت که محبت نیست وظیفه من است.
خدا را شکر عروسهایی دارم که انگار دخترهای من هستند. وقتی مامان صدایم میزنند انگار تمام دنیا را به من دادهاند.
خانهای از خون و دل
چشم های حلیمه آنقدر مهربان است که حتی اگر لبهایش هم نجنبد میتوانی خاطرات قشنگ و کهنه عاشقانه اش را بخوانی.
زن داداش حاجی میگوید: حلیمه مثل یک گل است که عطرش همه جا را پر میکند. آبادی فامیل است. ما هرجایی میرویم باید حتما حلیمه باشد. و آنقدر مهمان نواز است که اگر قرار است خانه شان دورهمی داشته باشیم، هرچیزی را که دارد باید با مهمانش بخورد. میگوید تنهایی نمیچسبد.
حلیمه یک خانه دو طبقه دارد که میگوید با وام و کلی قرض بالا بردهام. هنوز که هنوز است دارم قسطهای خانه و ماشینم را میدهم. طبقه بالای خانه و زندگی سید روح الله است که سه سالی میشود متاهل شده است.
حلیمه میگوید: زندگی میگذرد هر چقدر سخت. اما اگر ذهنت دغدغه نداشته باشد زندگیات راحتتر میشود. من ماهی یک میلیون و نیم حقوق بازنشستگی سید احمد به حسابم میآید اما باید پانصد تومان روی آن بگذارم تا ماهیانه قسطم را پرداخت کنم. آنقدر وام گرفتهام و پرداخت کردهام که باید اسمم را در کتاب گینس ثبت کنند. میگویم شما اسمت را جای بهتری، پیش خدا نوشتهاند و اجرت هم آنجا محفوظ است.
دغدغههای روزگار کرونایی
روح الله میگوید: به خاطر کرونا باشگاهم را تعطیل کردم و این سه ماه به اندازه سی سال عقب افتادم. کار و زندگی ما اگر یک روز بخوابد برای خورد و خوراکمان هم چیزی ته جیبمان نمیماند. من از یازده سالگی دغدغه خرج خانه مادرم را داشتم و حالا علاوه بر اینجا برای زندگی دو نفره خودم هم این دغدغه با من است. من تا کی میتوانم خانه مادرم زندگی کنم. بالاخره یک روزی باید بلند شوم. اما کاش کسی بود که از این ورزش حمایت میکرد تا من هم بتوانم زندگی ام را کمی سر و سامان بدهم. در کشورهای دیگر به یک ورزشکار به چشم تجارت نگاه میکنند اما متاسفانه در کشور و یا بهتر بگویم شهر من، حتی اسم این رشته ورزشی من را گذاشتهاند دعوای سگ و گربه.
خنده ام میگیرد اما روح الله میگوید باید متاسف شد به این فرهنگ.
سید روح الله میگوید این روزها من فقط به مسابقاتی فکر میکنم که پولش خوب باشد. چرا؟ چون باید زندگی کنم. زندگی خرج دارد. یک روزی علاقه داشتم اما امروز نیاز. اگر از ما حمایت بشود شاید این طرز تفکر من دوباره عوض بشود و من برای قهرمانی بروم مسابقات نه برای به دست آوردن پول. از نگاه روح الله به رشته ورزشی مورد علاقهاش اصلا تعجب نمیکنم. شاید اگر شبیه این اتفاق برای من هم میافتاد من برای زندگی کردن باید کار میکردم. و چه کاری بهتر از ورزش حرفهای.
حلیمه میگوید کرونا کار مرا هم تعطیل کرده است. این روزها شماره تلفن دفتر تاکسی تلفنی روی گوشی همراه من دایورت است اما دریغ از یک تماس. مدارس که تعطیل شد کار ما هم خوابید. من راننده سرویس مدارس هم هستم. کاش زودتر این ویروس تمام بشود تا ما هم به کار و زندگی مان برسیم و بیشتر از این لنگ نزنیم.
نبایدها در زندگیام جایی ندارد
مادر باز پک میزند. میگویم: مگر دود برای شما بد نیست؟ میگوید از وقتی یک کلیه شدم نباید کار سنگین میکردم، نباید دود میکشیدم و حتی نباید روزه بگیرم. اما این نبایدها در زندگی من جایی ندارد. در زندگی که با کارکردن من چرخش میچرخد میشود لم بدهی؟ دوبار همین یک کلیهام را عمل کردم. یک بار سنگ داشت و یکبار هم عفونت شدید. تو از درد زندگی من بیخبری. من درد دلهایم را با پک زدن به این قلیان میتوانم بگویم چون خیالم راحت است جایی و برای کسی جار نمیزند.
میپرسم دلت که تنگ میشود چکار میکنی؟ میروم سر مزار سید احمد. من چون مسئول دفتر آژانس بانوان حجاب هستم خیلی وقت ها خودم مسافرهایم را جابهجا میکنم. اگر روزی ده بار مسیرم از کنار جعفرآباد بخورد حتما میایستم و فاتحه میخوانم.
سید روح الله هم میگوید به هیکل بزرگ من نگاه نکن. من هم که دلم بگیرد اشک میریزم. من خیلی گریه کردم. برای همه چیز. اما خدا را شکر خدا دستم را گرفت و جواب تمام سختیهایم را داد.
به حلیمه میگویم عکسی از سید احمد را نشانم بده. آلبومهایی که جلد آن ها قدیمی است را برایم میآورد و تک تک عکس ها را با آدمهای توی عکس برایم معرفی میکند. عکس عروسیاش، مادرشدنش، مسافرتهایش حتی عکس فامیل و آشنا را همه جمع کرده است و گذاشته است برای یادگاری.
میگوید این عکسها و بچه هایم تنها یادگاریهایی هستند که برایم مانده است.
من زن پلاتینی هستم
حلیمه میگوید چند سال بعد از اینکه کلیه ام را اهدا کردم تصادف خیلی بدی کردیم. جوری که شانس زنده ماندن من فقط چند درصد بود. دست چپ سید روحالله از آرنج قطع شد. من از کله سرم تا ناخن پاهایم پر از پلاتین است. فقط صورتم چهل و هشت پلاتین دارد. گرما و سرما اذیتم میکند. اما چارهای ندارم و شغل من که رانندگی است خیلی فشار میآورد به صورتم.
سید روح الله میگوید دکترها گفتند این دست دیگر دست نمیشود برایت. اما من آنقدر فیزیوتراپی رفتم و یکی از دوستانم آنقدر در خانه دستانم را تمرین میداد که خدا را شکر حالا با همین دستم وزنه میزنم،مشت میزنم و قهرمانم.
حلیمه میخندد و میگوید یک کلیه که هستم، این هم از وضعیت جسمانیام، فکر کنم فقط چشمهایم سالم است که برای اهدا به درد بخورد. البته پلاتینهایش هم به درد میخورد.
اتاق از صدای قهقه و ریسه رفتنهای زن داداشهای حلیمه میرود روی هوا. زن داداش حاجی میگوید ما با هم زیاد شوخی داریم. ولی خدا حفظت کند خواهرشوهر جان که ما را میخندانی.
پشت خندههای حلیمه چه درد بزرگی است. چه دنیای بزرگی از تنهایی. حلیمه تازه اول چلچلیاش است اما سالهاست بزرگ شده است و زندگیاش را میچرخاند. نمیدانم حلیمه زنانگیاش را هنوز یادش هست؟ یا باید از کله سحر تا بوق سگ جان بکند برای یک لقمه نان؟ تا بتواند قسطهایی که در ذهنش صف بستهاند را صاف کند.
حلیمه متولد سال ۵۲ است. یعنی چیزی کمتر از پنجاه سال سن. و بیست سال است که خودش نانآور خانه است. یعنی بیست و هفت سالگی با سه بچه قد و نیم قد و هزار آرزوی رنگی رنگی بچههایش.
خاطرهها، عشقها هیچ وقت فراموش نمیشود
از حلیمه میپرسم گاهی از اهدای کلیه ات پشیمان شدهای؟ چون اذیتت میکند. و بگویی کاش اهدا نکرده بودم؟
پاهایش را نشانم میدهد و میگوید این کلیهای که دارم آنقدر کم کار شده است که پاهایم ورم کرده است. دستم هم همین طور. خیلی اذیتم میکند اما هیچ وقت پشیمان نشدم. چون من برای رضای خدا و برای زندگی عاشقانهام اهدا کردم. یک هدیه از طرف من به همسرم.
نزدیک سحر است و حلیمه میخواهد مهمانهایش را برساند. زن داداش خیر النسا میگوید: از ما هیچ وقت پول نمیگیرد. حلیمه میگوید: خدا از جای دیگری برایم میرساند. من از مسافرهایی که میدانم ندارند هم نمیگیرم شما که جای خود داری. خداحافظی که میکنم حلیمه میگوید: بنویس خاطرات هیچ وقت فراموش نمیشود. بیست سال گذشته است اما برای من هنوز هم مزهاش تازه است. سرپرستی یک خانواده خیلی سخت است.
چقدر دوست داشتم آن لحظه او را در آغوش بگیرم اما کرونای لعنتی تمام احساسم را در لبخندم خلاصه کرد و گفتم: «تو یک مادر و پدر به تمام معنا هستی که حاضر شدی از خودت بگذری. خدا تو را برای بچههایت حفظ کند.»
سید احمد موسوی سال ۷۹ با یک هدیه از همسرش به خاک سپرده شد: کلیهای که ده ماه به او زندگی بخشید. ۲۰ سال است که حلیمه با یک کلیه و هزار خاطره زندگی میکند.