هفتبرکه: تولید ۲۲۱ هزار ماسک حاصل تلاش چندماهه ۵۰ بانوی گراشی در دو کارگاه تولید ماسک بود. یکشنبه ۱۲ مردادماه با تقدیر از تعدادی از این نیروهای مردمی و بسیجی رسما کار این دو کارگاه به پایان رسید.
فاطمه ابراهیمی گزارشگر هفتبرکه در فروردین ۱۳۹۹ از یکی از کارگاههای تولید ماسک گراش گزارشی گرفت که تا امروز منتشر نشده است. او در این گزارش عشق را از دستهای تلاشگران زنانی روایت میکند که تنها برای رضای خدای خود پای چرخهای خیاطی نشستند.
در یک عصر بهاری که بویی از بهار نداشت، خواهران جهاندیده، معصومه خانم، زیبا، خانم نوبهار، خانم جعفرزاده، خانم صادقیان، محبوبه، خانم حسنزاده، رباب پالایش، زهره، زینب، مهناز، طیبه، خانم اکبری، خانم حسینشیری، خانم پهلوسای، زینب و خانم مهیایی تعدادی از زنان گمنام یا نام آشنا در کارگاه هستند که از لحظههای عاشقانهی خود گفتهاند.
این دو کارگاه با همکاری مجمع خیرین سلامت، پایگاههای مقاومت بسیج گراش و نیروهای مردمی در دو مقطع چند ماهه در گراش فعال بودند.
هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: «همین چند ماه قبل وقتی با گونی برنج، برای زائری که ساکش پاره شده بود،کیف دوختم، دعایم کرد. شاید آن دعا و لبخند رضایت بود که به من فهماند مفید بودن چقدر زیباست و میتواند حالم را خوب کند. ما قرار بود فقط کار تعمیرات را انجام بدهیم اما من و خواهرم علاوه بر تعمیرات لباس و شلوار و چادر، هر کار دیگری که میشد با چرخ خیاطیمان دوخت کنیم، انجام میدادیم. هیچ وقت آن بیست روز طلایی زندگیام را یادم نمیرود. حس و حال شیرینی که هنوز مزهاش را میچشم و خیلی مشتاقم تا دوباره با آمدن محرم و در همان موکب، برای زائران آقا امام حسین خیاطی کنم.» حس و حال معنوی این جملاتی که عذری جهاندیده میگوید برای من که کربلا نرفتهام زیباست چه برسد برای خودش که خادم زائران بوده است. عذری و خواهرش روزهاست که در پشت خاکریزهای جبهه مدافعان سلامت تلاش میکند، حالا امروز در کارگاه تولید ماسک، با عشق پشت چرخی نشسته است و کار کشزنی ماسک را برعهده دارد.
عذری میگوید: «من مفید بودن را یاد گرفتم و امروز که این کار از دستم برمیآید با شور خاصی این جا حاضر هستم. ساعت کاری این کارگاه که شعبه اصلی است از هشت و نیم صبح تا هشت و نیم شب به صورت یک سره است. بعد از اتمام کارم از اینجا به شعبه دوم که در مسجد محمد رسوال الله (ص) دایر است است میروم و آنجا هم اگر کاری از دستم بر بیاید انجام میدهم.
میزهای کار به ترتیب از کنار در ورودی کنار هم با نظم خاصی آرایش داده شده است. اولین چرخ خیاطی روی زمین با تشک و پشتی که پشت آن انداخته شده است مرا به سمت خودش میکشاند. خانمی خوش رو با تنپوش و ماسک صورتی رنگی مشغول تهیه ماسک است. کنارش روی زمین مینشینم و میگویم مادرجان شما با این سن و سال بهتر نبود در خانه میماندی؟ لبخندی میزند و میگوید: «کجا از این جا بهتر. این جا مثل خانه خودم است. و این بچهها همه دخترهای من هستند. این روزها که همسرم فوت شده است من مانده ام و چهاردیواری آن خانه و تنهایی. این روزها اینجا خانه من است.»
خانمی که پشت میز کارش، کنار معصومه خانم نشسته است میگوید: «من دختر خواهر معصومه ام. خاله از وقتی که من خود شناس شدم برای خودش خیاط ماهری بوده و هست. لباس عروسی من را هم همین خاله معصومه دوخته است.» خاله میگوید: «زیبا را مثل دختر نداشته خودم دوست دارم. همه زندگی من زیباست.»
زیبا میگوید: «ما از میلاد حضرت علی(ع) که شروع به کار کردیم، خاله هر روز با آژانس میآید و میرود.» میخندم و میگویم: «این که جیبتان سر ماه خالی میشود. خاله با لبخند ظریفی که آن را از پشت ماسک نمیبینم اما از نگاهش میبارد میگوید: «این خالی شدن برکت میآورد. کوچه خانه من باریک است. باید کلی راه را بیایم پایین و سر خیابان سوار ماشین بشوم. اینجا هم مینشینم روی زمین. این جوری راحت ترم.» خاله معصومه جهانسوزی هفتاد و دو ساله، میگوید: «ما که عمری گذراندهایم و همه چیز دیدهایم. امیدوارم زودتر کرونا تمام بشود و جوانها سلامت باشند و به کار و زندگی عادیشان برگردند.»
از پشتیبانی جبهه تا پشتیبانی بیمارستان
خانم نوبهار که کنار زیبا نشسته است و دست کمک اوست، میگوید: «من وقتی اول دبیرستان بودم برای رزمندگان جبهه هشت سال دفاع مقدس، هم نان میپختم و هم بافتنی میکردم.جلیقه میبافتم. امروز هم برای من هیچ فرقی با آن روزها ندارد. فقط اسم و جنسش عوض شده است. این چرخ تفنگ من است و این ماسکهای فشنگ.»
زیبا با نگاه زیبایش که از پشت ماسک لبخند میزند میگوید: «من عروس سال شصت هستم. شش ماه بعد از ازدواجم همسرم رفت خدمت سربازی. بعد از آن هم مستقیم او را فرستادند خط مقدم. آنجا زخمی شد و نتوانست عقب نشینی کند و این شد که اسیر شد. آنقدر رفتم و آمدم تا این که او را آزاد کردند. اما خیلی آسیب دیده بود. این روزها برای من تداعی آن روزهایی است که گذراندم. اما هم آن رزمندگان و هم رزمندگان مدافع سلامت با جانشان بازی کردند و میکنند . ما که راحت نفس میکشیم، حرف میزنیم، استراحت میکنیم. امیدوارم خیلی زود همه چیز درست بشود و من هم دوباره کلاسهای تفسیر و ختم قرآن را در خانهام برپا کنم.» میگویم: «ماشااله خانم فعالی هستی زیبا خانم.» میگوید: «دغدغه مردم کشور و شهرم را دارم. من صبح ها از مطب دکتر حسینی با همشهریان تماس میگیرم و آنها را غربالگری میکنم. میگویم خدا قوت زیبا خانم که این روزها کارهای زیبایی را برای سلامتی مردم رقم میزنی.»
نوای زیبای آل یاسین از بلندگوی سالن پخش میشود. حس و حال معنوی خاصی به این جا داده است. روبروی خانم جعفرزاده که به همراه دخترش زهره، روزهای کروناییشان را با عشق به مردم پشت سر میگذارند مینشینم و میگویم: «خدا قوت مادر و دختر.» مادر زهره میگوید: «ما که کاری نمیکنیم. ما فقط برای رضای خدا اینجاییم و امیدواریم بتوانیم با کمک خودش کرونا را شکست بدهیم. من پسر عمویم از اولین شهدای گراش است. آن روزها شبیه این روزهای کشور بود. ما تا آخرین لحظهاش سنگر را خالی نمیکنیم. امروز این سالن ورزشی شده است قرارگاه و حضور من و دخترم اینجا از هر کجا واجبتر است. امروز فقط باید همدلی کنیم و همکاری.»
خانم صادقیان که حرفهای ما را میشنود میگوید: «ما که آن روزهای جنگ نبودیم و سنمان به این حرفها قد نمیدهد. اما وقتی از بزرگترها میشنویم، میفهمیم که امروز تا میتوانیم باید همکاری کنیم. هم با مردم هم کادر درمانی. من اگر اینجا هستم به فرمان رهبرم لبیک گفتم و با عشق آمدهام. و کاری که دلی و با عشق باشد هیچ وقت آدم را دلزده و خسته نمیکند. وجود این ویروس است که ما را خسته کرده است نه کار کردن. انشالله خدا از ما قبول کند.»
از بچههای خودم تا بچههای جهادی
روبروی خانمی جوان که پشت میز دیگری که روی آن پر از ماسکهای نیمه تمام است مینشینم. میگویم: «فکر نمیکنم سن و سالی داشته باشی.» از صدایش میفهمم که میخندد و میگوید: «من مادر دو بچهام. یک دختر پنج ساله و یک دختر ده ساله.» میگویم: «پس چرا اینجایی؟ باید خانه باشی و حواست به بچهها باشد.» میگوید: «دیگر برای خودشان خانمی شدهاند. خیالم از بابت هر دوی آنها راحت است. من هم وظیفه خودم دانستم که اینجا باشم و هر کاری از دستم بربیاید انجام بدهم. امیدوارم خیلی زود کرونا بارش را ببندد و برود و ما برای کار بهتر دیگری دور هم جمع بشویم.»
چهره محبوبه کمی بهم ریخته است. میپرسم: «خستهای؟ میگوید دوازده ساعت یک تنه کار میکنیم. خستگی دارد اما زود درست میشود.» خیلی سریع میزش را جمع و جور میکند و دوباره خودش را میزند به کار. اشارهای میکنم به قاب رهبر و سردار سلیمانی که روی میزش گذاشته است. میگوید: «این اهدایی دفتر امام جمعه است. من این را گذاشتهام جلوی چشمم تا انگیزهام برای کار کردن مضاعف بشود. من به عشق شهدا مخصوصا شهید سلیمانی اینجا هستم. آن ها رفتند تا من و تو راحت زندگی کنیم. حالا که کشور دچار این بحران شده است ما باید به خودمان سختی بدهیم تا دیگران آسوده باشند.»
عکسی میگیرم و میگویم اجرت با خدا و شهدا. یک میز با کلی عاشق خدمت، کمی آنطرفتر گذاشته شده است. چند خانم دور تا دور آن نشستهاند. روی یکی از صندلیهای خالی مینشینم و به خانمی که روبه روی من نشسته است میگویم: «شما را که میشناسم. همسر آقای نوروزی هستید. چه حس خوبی دارد که خانوادگی پای این کار هستید.» خانم حسنزاده همانطور که ماسکهای آماده شده را اتو میکشد میگوید: «خیلی لذت بخش است. وقتی بدانیم کاری از دست هر کدام از ما بر میآید به همدیگر کمک میکنیم تا به بهترین شکل ممکن آن کار را به سرانجام برسانیم. فرقی نمیکند چه کاری باشد. این روزها و این کار خداپسندانه که جای خودش دارد. باورت میشود من اصلا خیاطی بلد نبودم؟ اما به لطف این عزیزان یاد گرفتم. حالا دیگر اصلا نمیتوانم خانه بمانم.» خانم جنگجو که کنار خانم حسن زاده نشسته است میگوید: «اینجا محفل شهداست. شهید حواسش به همه چیز هست. کجا از این جا بهتر.» با اشاره دستش به بالای سرش بنری را نشانم میدهد که عکس شهید حسن زاده روی آن است. میگوید: «ببین. ما زیر الطاف این شهدا کار میکنیم. و چه کاری از این بهتر. ما اینجا به جز شکست کرونا به هیچ چیز دیگری فکر نمیکنیم.»
از پشت سرم یکی با صدای بلند اسمم را صدا میزند. خانم پالایش را میبینم که میگوید: «پیش ما هم بیا خانم خبرنگار. بلند میشوم و میروم سمتش. رباب میگوید: «فاطمه جان کار ما سختیهای خودش را دارد. ما باید پنجاه لایی را روی هم بگذاریم. با الگو روی آن را نقاشی کنیم و با قیچی مخصوص برش بدهیم. من و خانم حاجیزادگان زیر نظر خانم رایگان این کار را انجام میدهیم.» رباب می گوید: «ما اصلا اسراف نمیکنیم و آنقدر جفت جفت کنار هم الگو را نقاشی میکنیم که هیچ پارچهای دور ریز نشود.» چند عکس میگیرم و میزی که خانمها جوانتر از بقیه به نظر میرسند نظرم را جلب میکند.
از تعطیلی جشن تا جشن در کارگاه
زهره، زینب، مهناز و طیبه کنار هم نشستهاند. دو نفر کار کش چین و طیبه هم کار دوخت را انجام میدهد. زینب سربند ما کرونا را شکست میدهیم به سرش بسته است. میگوید: «این سربند از اضافه پارچههای ماسک بود که رویاش این جمله را نوشتیم.» میکروفنی روی میز گذاشته است. میگویم جریان این چیه؟ میگوید: «ما علاوه بر کار تهیه ماسک، کار فرهنگی هم میکنیم.» همه میخندند و زینب میگوید: «آهنگ درخواستیات را بگو تا پخش کنم.» با تعجب نگاهش میکنم و میگویم واقعا؟ میخندد و میگوید: «نه بابا. ما به جز پخش اذان، ادعیه زیادی را پخش میکنیم تا حال و هوای سالن خستهکننده نشود. روزهای شعبان که اعیاد زیادی داشتیم علاوه بر پخش مولودی، گهواره هم تزئین کردهایم.» گهوارهای تزئین شده را پشت سرش نشانم میدهد که چفیهای زیر آن انداختهاند. میگوید: «چند روز دیگر که نیمه شعبان است و به خاطر کرونا مراسمی در شهر نیست ما با این گهواره دلمان را خوش کرده ایم.شیرینی هم که مردم، براتشان را برای ما میآورند. این چفیه هم از خانه شهید برزگران طبق خوابی که همسر شهید دیده است آوردهاند.» میگویم: «واقعا خانم جنگجو راست میگفت. شهدا همیشه حواسشان هست.» زینب میکروفن را روشن میکند و با صلوات های پی در پی حال خوبی به همه ما میدهد.
زهره میگوید: «ما با این کار، منت سر مردم نمیگذاریم. اما وقتی نظرات منفی دیگران را زیر پست هایی که مربوط به این کارگاه است میبینم، خستهام میکند. مثلا یکی نوشته بود جنس این ماسکها اصلا خوب نیست اما از هیچی بهتر است. اگر همان فرد فقط یک روز بیاید جای ما و دوازده ساعت را با این شرایط کار کند ببینم آن وقت هم همین حرف را می زند؟ در صورتی که جنس این ماسک از نظر دانشکده علوم پزشکی مورد تایید قرار گرفته است.» میگویم: «تو اجرت پیش خدا محفوظ هست. به این حرف ها هم اصلا توجه نکن. زینب سربند را میبندد روی سرم و چند عکس از من میگیرد و میگوید تو که همیشه پشت دوربین هستی. این بار بیا توی قاب. با بقیه بچهها دستمان را به نشانه پیروزی رو به دوربین میگیرم و زینب هم عکس میگیرد. به بچهها میگویم: «چه جمع دوستانه خوبی. انشالله خداوند حال دلتان را خیلی زود خوب کند.»
میروم سر وقت دو خانمی که پشت میز دیگری نشستهاند. قبل از این که حرفی بزنم یکی از آنها میگوید: «من امروز روز اولی است که آمدهام. اما جاری من چند روزی میشود. میگویم دو جاری سر یک میز دعوایتان نشود.» خانم اکبری میخندد و میگوید: «پناه بر خدا. تازه روز اول است که کنار همیم ببینم تا چند روز دیگر آبمان توی یک جوی می رود یا نه؟» همه میخندیم و میگویم خدا حفظتان کند. خانم اکبری میگوید: «روزهایی که خانه بودم حالم خوب نبود. اما از وقتی که آمدهام اینجا، احساس رضایت دارم. من دو خواهر پرستار دارم. وقتی حال روز پرستارها را میبینم که مدت هاست نتوانستهاند خانوادهشان را ببیند از خودم خجالت میکشم. بهداشت فردی را بیشتر رعایت میکنم و مواظب خودم هستم تا حداقل ما خودمان را به این ویروس مبتلا نکنیم و کار آن ها اضافهتر نشود.»
خانم حسینشیری مدیریت کارگاه تولید ماسک، هر از گاهی با خنده به خانم ها میگوید عجله کنید کار نباید روی زمین بماند. خودم را روبروی میزش مینشانم و میگویم: «خدا قوت. شنیدهام شما مدیر این کارگاه هستید.» میگوید: «مدیر یعنی این که خودت هم همپای بچهها پای کار باشی. من و خانم پهلوسای با همکاری همدیگر و با عشق به مردم، مدیریت این کارگاه را برعهده گرفتیم تا به مدد الهی بتوانیم با کمک این بچهها کرونا را شکست بدهیم.»
میگویم: «بچهها که اذیتت نمیکنند؟ راضی هستید از کارشان؟» میگوید: «این بچه ها فی سبیل الله خدمت میکنند. من چرا راضی نباشم وقتی خدا راضی هست.» خانم حسینیشیری میگوید: «حالا که مسئولین مربوطه، کار و تلاش این خانمها را دیدهاند کاش در آینده که همه چیز آرام شد یک کارگاه تولیدی برایمان راه بیاندازند تا برای تولید چیزهای بهتری دور هم جمع بشویم. ما میتوانیم.»
ما یک خانوادهایم
آخرین گپ و گفتم را با مادر خانواده انجام میدهم. خانم مهیایی که بچهها به او لقب مادر دادهاند روبرویم نشسته است. میگویم: «شنیدهام دست پخت خوبی دارید؟» میگوید: «نه بابا من فقط وظیفهام را انجام میدهم. ما اینجا یک خانوادهایم و تمام این بچهها فرزندان من هستند. شش سالی میشود که مسئولیت این پایگاه مقاومت کوثر با من است. من اگر یک روز این بچهها را نبینم روزم سخت میشود و دلتنگشان میشوم. تهیه یک نهار ساده که ارزش این حرفها را ندارد. من وقتی بچهها را میبینم که با عشق کار میکنند از خودم خجالت میکشم که من فقط یک آشپز سادهام. سعی میکنم دست کمک بچهها باشم تا از خودم احساس رضایت قلبی داشته باشم.»
خانمی که کنارم نشسته است میگوید: «مادر هر روز را طبق سلیقه و نظر ما غذا میپزد. مثلا امروز همه گفته بودیم کشک و بادمجان درست کند. جای شما خالی بود. انگشتهایمان را هم خوردیم.» میگویم نوش جان. خانم مهیایی میگوید: «ننویس امروز چه خوردیم. من غذاهای بهتری را هم برایشان درست کردهام. میخندم و میگویم: «مگر میشود از کشک و بادمجان گذشت؟»
خانم مهیایی مدام لبخند بر لب دارد و میگوید: «همه ما برای رضای خدا اینجاییم. من هم باید هوای بچهها را داشته باشم تا نکند ضعف کنند. یک اتاق را گذاشتهایم برای صرف غذا و عصرانه. اما خیلی از بچهها دوازده ساعت را به جز برای نماز پای چرخ مینشینند و حتی غذا هم وقت نمیکنند که بخورند. این بچهها به عشق مردم اینجا هستند. من دست تکتکشان را میبوسم.»
زینب میگوید: «خسته شدی. سه ساعت است که مثل فرفره دور خودت میچرخی. آن اتاق ته سالن، اتاق پذیرایی است. برو از خودت پذیرایی کن. ببخشید که نمیتوانم وسایل پذیرایی را بیاورم اینجا. خوردن هر چیزی اینجا در محوطه کارگاه ممنوع است.»
صدای اذان مغرب از بلندگوی سالن پخش میشود. بچهها یکی یکی خودشان را برای نماز آماده میکنند. من هم نمازم را میخوانم. یک ساعت دیگر تا تعطیلی کارگاه نمانده است که همه بعد از نماز، میزشان را مرتب میکنند و تمام سالن را جارو میزنند. دو نفر هم ماسک های آماده شده را بسته بندی میکنند. از خانمی که مسئول این کار است میپرسم تعداد ماسک های تولیدی روزانه چند تاست؟ میگوید: «۴۵۰۰ عدد که جمع تولیدی هر دو کارگاه است.»
یونس نوروزی که مدیریت هر دو کارگاه را برعهده دارد میگوید: «بعد از اتمام کار خانمها، آقایان این بستهها را به محلهای توزیع میبرند. قسمتی از ماسک ها را به گروه جهادی، تعدادی برای هلال احمر و پایش شهر و ماسکهای پارچه ای هم برای بچههایی که گند زدایی میکنند، میبریم.»
به امید دیدار
ساعت از هشت گذشته است که یکی یکی خداحافظی میکنند و میگویند: «تا فردا به امید دیدار.» درپوش چرخهای خیاطی، میز و صندلیهای خالی و سکوت سالن، همه این ها برای من که یک روز مهمانشان بودم آن هم در شیفت بعدازظهر، دلتنگی میآورد. مادر خانواده راست میگفت که اگر یک روز این شور و شوق نباشد و بچه ها را نبیند بیقرار است.
دفترم را میبندم و برمیگردم خانه. آیفون را که میزنم اطهر و عطرا که فقط پنج ساعت مرا ندیدهاند با چنان شوقی خودشان را به من میرسانند. اما من به خاطر رعایت بهداشت فردی و حضور در اجتماع خودم را باید از بچهها دور میکردم. یک ساعت زمان میبرد که خودم و وسایلم را ضدعفونی کنم. به فکر پرستارها هستم که ماههاست درگیر این قصهی تلخ هستند.
بین سفیدی ماسکها و روح درخشان زنانی که آنها را تولید میکنند پیوندی وجود دارد که کمک میکند تا از شر این بلا عبور کنیم و دوباره روزهای روشن فرا برسد.