هفتبرکه – گریشنا: اگر در برنامههای فرهنگی چندسال گذشتهی گراش شرکت کرده باشید، حتما محمدامین نوبهار را به یاد میآورید. جوان لاغراندام پر جنب و جوشی که در نقشهای متفاوت، از گردانندگی رویدادها گرفته تا عکاسی و ساختن کلیپ و طراحی پوستر و…،حضور داشت. او که در چند سال اخیر به واسطهی دورهی دانشجویی از گراش دور بوده، حالا یادداشتی شخصی نوشته برای فعالان فرهنگی شهر که پیشتر با آنها کار میکرده است. لازم به ذکر است که محمدامین اکنون دانشجوی کارشناسی ارشد جامعهشناسی است و به عنوان مدیر تولید استارتاپ آیقصه، مشغول به کار است.
محمدامین نوبهار: این یک یادداشت شخصی است که میخوانید. دلنوشته است. حرفی است شبیه تکرار شیرین یک خاطره. حرفی با دوستانم که فکر و ذکر مناند، حتی در این بُعدِ مسافتِ بعید.
در خبرها میخوانم که مراسم جشن امسال، ساعت ۲۰:۰۲ دقیقه شروع میشود. صبر میکنم. صبر میکنم و با هیچکس تماس نمیگیرم، اما دل توی دلم نیست. شب، ساعت که از ۱۱ میگذرد، فکر میکنم لابد مراسم حالا تمام شده است. زنگ میزنم به دوستانم. عزیزترینهایی که میدانم حالا و در این لحظه در چه تکاپوی شیرینِ پرمناقشهای هستند. میدانم سرشان سخت شلوغ است اما دوست دارم صدایشان را بشنوم. بیش از این طاقت ندارم. میخواهم خندههایشان و لذت وصفناپذیرِ به ثمر رسیدن کارشان را از پشت گوشی هورت بکشم و در خودم ذخیره کنم. منی که روزها است از این جمعِ بینظیر و از این رویدادهای لذتبخش دور ماندهام.
این کار، تبدیل شده به عادت همیشهام، وقتی دور از خانهام. خبرها را میخوانم و رویدادهای شهر را دنبال میکنم. زنگ میزنم بهشان. نه به قصد کمکی یا حرفی. به قصد رفع این نیازی که این روزها دیر به دیر تجربهاش میکنم. نیاز به حس شیرینِ ساختن یک شهر. حس جذابِ اثر گذاشتن.
سالها در شهرم گراش، خواستهام در ساختن این رویدادها حضور داشته باشم. فکر میکنم آنجا همهچیز یاد گرفتهام. شناختهام. چشم باز کردهام و برای همین است که نمیتوانم دل بکنم. هنوز میخواهم کنار مهدی و سعید باشم وقتی هوشمندانه دقیقهها را هدایت میکنند به سوی برنامه. کنار محمد و مسعود وقتی آرامششان را میریزند توی سالن. کنار غلامرضا؛ مجید؛ کنار جواد وقتی حرص میخورد. کنار فکرهای کوچک و بزرگ حامد و امیرحسین برای روز به روز آینده. من اینجا هر روز میخواهم کنار آتشفشان اشتیاق محسن و تمام این بچهها که نامشان به درازای یک مقاله است، باشم و نیستم.
میدانید چیست؟ من فکر میکنم آن ۲ دقیقهی بعد از ۸ را میفهمم. به آن ۲ دقیقه لبخند میزنم. میدانم برای چیست. چیزی که خیلیها لابد از کنارش میگذرند و به یادش نمیآورند. قرار هم نیست کسی بداند که آن ۲ دقیقه، همین بخش کوچکِ ابتداییِ برنامه، در یک نیمهشب ساکت و آرام، جلوی کدام خانهی خیابان ملاصدرا و چرا تعیین شده است.
من دوستانی دارم که به لحظهلحظهی برنامهشان فکر میکنند و اینطور سال شهرشان را میسازند. برایشان مهم نیست فلان گماشتهی دولت چه فکر میکند. خودشان را زیر تیغ نقد خودشان، وامیکاوند و روز به روز حرفهایتر میشوند. خودشان از پس غمهای بزرگِ هم برمیآیند. سنگ صبورهای همیشهی همدیگرند. باور نمیکنید؟ نگاه کنید که مردم کدام رویدادها را به یاد میآورند؟ با کدام خاطره دارند و برای حضور در کدام رویداد، برنامه میریزند؟
راستش را بخواهید پس از گذر سالها که دیگر هر روز نمیتوانم ببینمشان و دلم روشن شود از بودنشان، پس از یک دهه شهر به شهر رفتن برای آموزش دانشآموزان اقوام ایران، از خوزستان تا سیستان و بلوچستان، فکر میکنم شهر من یکی از کارخانههای نوآوری و خلاقیت است. بچههایی که فراتر از مرزها و نهادها فکر میکنند و منطقهای عمل میکنند.
اینها را نوشتم و حالا فکر میکنم باید چیزی درِ گوشی بگویم به دوستانم. به کسانی که مثل چشم بهشان اعتماد دارم و دلم برایشان لک زده است. میخواهم بگویم که شما موثرترین تجمعات شهر، تجمعاتی که مردم دوستش دارند را آرامآرام و در گذر سالها میسازید. برای همین است که نباید از هیچ سنگلاخی کینه بهدل بگیرید. تمام این راه را شما با خلاقیت و ممارستتان هموار میکنید. همه میدانیم که این جاده روان نیست. مهم نیست که آخر سر یک از همهچیز بیخبری بیاید از آن تریبونی که شما ساختهاید، علیه خودتان حرف بزند. بارها این را تجربه کردهام و خشمگین شدهام. اما چیزی که آرامام میکند این است که مردم او را نمیشناسند. نگرانشان نباشید. چه بسا که همچو آدمی در طی سالها حضورش در این شهر نتوانسته با دفتر و دستکاش، با سیستمی که زیر دست دارد برای خودش جایی برای حرف زدن داشته باشد. حتی اندازهی دنبالکنندههای شبکههای مجازی شما، آدمها به او اتکا نمیکنند. مسافری است که خواهد رفت و میخواهم بگویم این نباید شما را ذرهای بلرزاند.
شهر مال شماست و مال هرکسی که عشق میورزد به آن. از هرجایی که هست. حرفها مثل باد میروند و چیزی که اثر میگذارد، آن وقتِ خوشی است که شما برای بچهها، برای پدر و مادرها، برای زن و مرد و کوچک و بزرگ، و برای همهی مردم این منطقه میسازید.
دست مریزاد! دلم گرمِ شماست!