هفتبرکه – گریشنا: اتفاق جانکاه صبح روز چهارشنبه ۱۸ دیماه ۱۳۹۸ از یاد کمتر کسی خواهد رفت. هواپیمای اوکراینی اوج گرفت و چند دقیقه بعد، جان همهی ۱۷۶ سرنشینش به آسمان رفت. سه تن از این سرنشینان، گراشی بودند، همسر و دختران دکتر عباس سعادت، یعنی شکوفه چوپاننژاد، سارا و صبا سعادت (درباره این فاجعه در گریشنا). هنوز اجساد این سه نفر به خاطر طی مراحل قانونی به خانوادهشان تحویل داده نشده، و مراسم ختم عمومی برگزار نشده است.
اکنون، یک هفته بعد از این فاجعه دلخراش، صفاسادات سعادت، دخترعموی سارا و صبا، در یادداشت کوتاهی، از این «دومین و سومین شهید خانواده سعادت» یاد کرده است.
صفاسادات سعادت:
شب قبل از حادثه خیلی حالم بد بود. احساس میکردم میخواهد اتفاقی بیفتد. هر یک ساعت از خواب بیدار میشدم و به موبایلم نگاه میکردم که شاید اتفاقی افتاده باشد. خیلی آشوب بودم.
تا اینکه حدود ساعت ۱۱ صبح بود که رفتم واتساپ، و دیدم خیلیها بهم پیام دادهاند. اولین پیام را باز کردم و دیدم نوشته: «دکتر عباس عموت بود؟ سارا و صبا کیان؟ پرواز داشتن؟»
همینطور میخواندم. مامانم زنگ زد و گفت: «صفا خوبی؟» گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی… بغض کرده بود. معلوم بود اتفاقی افتاده. ولی از من قایم میکردند. شاید به خاطر این که توی غربت بودم. میخواستند نفهمم….
نفهمیدم چی شد. فقط داشتم داد میزدم و میگفتم: «بگو چی شده مامان؟» گفت: «سارا و صبا….» خودم فهمیدم تا آخرش را.
حالم آنقدر بد بود که آن موقع دوستم موبایلم را ازم گرفت و من فقط توی سر خودم میزدم.
بعد از چند دقیقه همه بهم زنگ میزدند. انگار اسمها را اشتباهی خوانده بودند. به جای صبا، صفا خوانده بودند. ولی کاش….
اینقدر مهربان بودند، اینقدر دلشان پاک بود، که هر چی بگویم کم گفتم. این دفعه که آمده بودند، همهاش تجدید خاطرات میکردیم. فکرش را نمیکردم اینقدر دقیق و بیشتر از من یادشان باشد.
آن شب حرفی زدند که هیچوقت یادم نمیرود. گفتند: «قدر خانواده و اقوام و فامیل رو بدونین. ما اونجا خیلی تنهاییم. همهش دلمون اینجاست. شماها که پیش همین، قدر همو بدونین….»
حالا بعد از چند روز که از حادثهی هواپیمایی اوکراینی میگذرد، اما هنوز باور نمیکنم که دیگر بر روی این کرهی خاکی حضور ندارند.
از نظر اخلاقی، این دو نفر شاید جزو معدود افرادی باشند که همیشه بر روی لبشان لبخند بود و دوست داشتند همیشه بین مردم دوستی و صمیمیت خاصی باشد. هیچوقت در کار دیگران دخالتی نمیکردند و ترجیح میدادند رفتار خود را بر اساس ایدئولوژی انسانیت و احترام به دیگران قرار دهند.
از آنجایی که سارا در بین ما بچههای خانهی پدربزرگ، فرزند بزرگی به حساب میآمد، خودش را به عنوان یک رهبر گروه قرار میداد و دلسوز ما بچهها بود…. به یاد دارم که هر وقت گراش میآمدند، خانهی پدربزرگ رنگوبوی خاص خودشان را میگرفت.
صبا علاقهی زیادی به رشتهی پزشکی یا دندانپزشکی داشت و حتی در کانادا در دوران لیسانس به عنوان پژوهشگر با دکترها کار میکرد. چندی پیش هم خواندم که از صبا به خاطر باهوشی و فعال بودن، بسیار ازش تقدیر شده بود.زمانهایی که دانشگاه یا مدرسه نداشتند، او به عنوان کمکهای انسانی با همکاری گروه «سیدز» Seeds به صورت کاملا رایگان خانههایی را که در آن افراد مسن زندگی میکردند تمیز میکرد و یا از کودکان نگهداری میکرد.
زنعمویم هم همیشه جزو پایهترین افراد بود و قهقهههایی که میزد همتایی نداشت. او از نظر علمی جزو افراد درجهبالایی به حساب میآمد، ولی هرگز برای کمک به دیگران دریغ نمیکرد. چندی پیش صدای ضبطشدهای شنیدم که حتی به عنوان مترجم، به افرادی که زبان مسلط نبودهاند، کمک میکرد.
اشک میریزم و با خودم تکرار میکنم که هیچوقت فکرش را نمیکردم آنها از بین ما بروند.