هفت برکه- فاطمه ابراهیمی: آخرین دستپخت مادرم را شانزده سال قبل خوردم. این را یونس،ته تغاری مادر میگوید.
فاطمه تنها دختر این خانواده من را به داخل اتاق دعوت میکند. لبخندی میزنم و میگویم خدا حفظش کند. به تختی که گوشهای از اتاق گذاشته است نگاه میکنم. خانمی میان سال با موهای سفید و چشمانی باز روی تخت دراز کشیده است.سلام میکنم اما نمیدانم که من جوابی رانشنیدهام یا اصلا او حرفی نزده است. رو به روی تخت،روی تشک و پشتی مینشینم.
حاج جعفر،پدر شهید یونس غلامی از در وارد میشود. بلند میشوم و سلام میکنم. روی صندلی سیاهی که آن ته اتاق،کمی دورتر از تخت همسرش گذاشته شده است مینشیند و میگوید دخترم نگذاشتی برای مرحوم حاج عبدالله خدادادی یک خط قرآن بخوانم. فاطمه میگوید:بابا من که گفتم ساعت سه قرار داری و به مسجد نرو. به حاجی میگویم ببخشید تقصیر من بود. چون تا قبل از شب باید برگردم، مجبور بودم شما را از مسجد برگردانم خانه. لبخندی میزند و میگوید شوخی کردم به دل نگیر. میگویم خدا رحمتش کند و شما زنده باشی.
قصه یونسِ اول و مادرش
گپ و گفتم با حاجی را با شهادت یونس شروع میکنم. پدر با آرامش خاصی که در چهره و صدایش دارد برایم از سال ۶۵ میگوید.
من آن زمان قطر کار میکردم. وقتی خبر شهادت یونس را شنیدم نتوانستم برای تشیع پیکر پسرم خودم را برسانم. و چون همزمان پنج شهید را تشییع میکردند گفتم هر چه سریعتر این کار را بکنید و معطل آمدن من نشوید. تا کارهایم را برای آمدنم راست و ریست کردم، هجده روز از خاک سپاری گذشته بود.
فاطمه میگوید: برادرم یونس،برای دومین بار بود که به جبهه میرفت. و بیست و پنج روز فقط در جبهه بود که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
نگاهی به مادر میکنم که روی تخت بی صدا و آرام دراز کشیده است. به حاجی میگویم بعد از شنیدن خبر شهادت یونس این اتفاق برای مادر افتاده است؟ حاجی برایم تعریف میکند.
نصرت وقتی خبر شهادت یونس را شنید کم طاقت شد. او را به سفر حج بردم تا شاید دلش آرام بگیرد. آنجا مریض شد و پنج روز او را بیمارستان بستری کردند. برگشتیم گراش. بعد از مدتی دوباره او را به سوریه بردم. آنجا هم مریض شد و سه روز او را بستری کردند. وقتی برگشتیم گراش او را به دکتر شیراز بردم و تشخیص دکتر وجود لخته خونی روی مغز نصرت بود که باعث سکته خفیفی شده بود. و افرادی که سکته کرده اند نباید با هواپیما سفر کنند. من این را نمیدانستم. و چون اکسیژن به مغزش نرسیده بود این مسافرت کار دستمان داد. برگشت از سوریه همانا و افتاده شدن نصرت همانا. فاطمه میگوید: اوایل مادر میتوانست با عصا راه برود. کم کم زانوهایش سست شد و از عصا شد چهار پایه. و چهار پایه شد چهار دست و پا. اشارهای میکند به تخت مادرش و میگوید حالا که خودت میبینی. درازکش افتاده است.
حاجی میگوید: نصرت سواد ندارد. بی سوادی او هم در این افتاده شدن دخیل بود. بعد از خبر شهادت یونس خانهنشین شد و از فکر زیاد حالش بدتر شد تا جایی که حالا من تر و خشکش میکنم. اما اگر سواد داشت و خودش را با کارهای مختلفی مثل من سرگرم میکرد شاید حالا میتوانست خودش برایت حرف بزند.
حاج جعفر، پدر شهیدی که پرستار شد
حاجی سواد مکتبی دارد و ماشالله حافظهاش خیلی خوب است. میگوید برای نماز جماعت حتما به مسجد مهدیه میروم و تعقیبات نماز را من میخوانم. و یا اگر کسی عمرش را به شما بدهد در مجلس ترحیماش من قرآن میخوانم. اشارهای میکند به نوهاش اسرای پنج ساله و میگوید او هم شبیه من قرآن میخواند. از اسرا میخواهد سوره تبت را بلند بخواند. اما کم رویی اسرا کوچولو او را وادار به سکوت میکند و خودش را میکشد پشت مادرش.
نگاه نصرت به من است. میدانم متوجه حرفهای من میشود اما چون نمیتواند حرفی بزند نگاهم را مدام از او میدزدم. حاجی بلند میشود و به مرضیه میگوید بیا تا نصرت را از روی تخت بیاوریم پایین. میگویم اذیتش نکنید بگذارید بخوابد. میگوید نه. من مدام او را دست به دست میکنم تا زخم بستر نگیرد. اگر جای تکیه اش سفت و محکم باشد میتواند چند دقیقه ای بنشیند اما باید مواظبش باشم.
حاجی و حبیبه و مرضیه، هر دو عروسش، مادر را مینشانند. مرضیه میگوید: تمام کارهای مادر شوهر با خود حاجی است. اصلا نمیگذارد ما دست از پا خطا کنیم. حبیبه میگوید من هجده سال است عروس این خانوادهام اما گاهی یادم نمیآید حاجی گفته باشد این لیوان را بلند کن. حاجی میگوید اینکه حالا از این دو نفر خواستم این کار را بکنند میخواستم به شما بگویم که هیچ کس مثل من نمیتواند از پس بلند کردن و خواباندن او بربیاید به همین خاطر تمام کارهایش را خودم انجام میدهم.
به حاجی میگویم چرا پرستار نمیگیرید؟ میگوید میخواستم اجر معنوی اش حفظ بشود و این که فکر نمیکنم به اندازه من دلش برای نصرت بسوزد. من همه جوره حواسم به کارهای درمانی و بهداشتی خانمم است. البته این روزها به خاطر وارسی به صحرایی که دارم و درختانش به دنبال این هستم که بتوانم پرستاری برایش بگیرم. اما باید خیالم از یک سری مسائل راحت باشد و بدانم کارهای نصرت هم و غم اوست.
میگویم عجب پدر شوهر خوبی دارید. قدرش را بدانید. مرضیه میگوید پدر نه بگو پرستار نمونه. خیلی کم پیش میآید یک مرد این گونه عاشقانه و خالصانه مثل پروانه دور همسرش بچرخد. یک مرد اینقدر از خود گذشته باشد.
فاطمه میگوید پدر به من که دختر این خانواده هستم هیچ وقت اجازه نمیدهد کارهای مادرم را انجام بدهم. حاجی میگوید تا خودم زندهام نوکر نصرت خانم هستم. نگاهی به نصرت میکند و با خنده میگوید نوکرتم خانم.
لبخندی روی لبهای نصرت نقش میبندد. حاجی میگوید همین که میخندد برای من کافیست. وجود نصرت برای من نعمتی است. و کفران نعمت گناه است.
حاجی از قدیم برایم میگوید. از زمانی که سن من قد نمیدهد.
گراش آب خوردن نداشت. ما آب را صاف میکردیم و میخوردیم. همین نصرتی که حالا شانزده سال است روی همین تخت خوابیده است بیست پله را با تشک و بالشت میرفت روی پشت بام. آن زمان همه روی پشت بام میخوابیدند. من زحماتش را هیچوقت فراموش نمیکنم. نصرت برای بچه هایش مادر خوبی بود و برای من همسر خوبی. چرا من نباشم؟
فقط نگاهش میکنم. هیچ حرفی نمیزنم. فاطمه میگوید من ده سال است اماس دارم. فکر زیاد و نگرانی حال مادر، مرا از خواب و خوراک انداخت. و آخر سرهم این بیماری را به جانم انداخت .من با این وضعیت نمیتوانم کارهای مادر را انجام بدهم. اما خیالم راحت است پدر مثل یک پرستار تمام شیفت، کنار مادر است.
حاجی بلند میشود و از کمد آهنی کوچکی که کنار تخت نصرت گذاشته است جعبهای را بیرون میآورد و محتوی آن را نشانم میدهد. میگوید این تمام قرصهایی است که باید به نصرت بدهم. یکی برای مغزش،یکی برای معدهاش،یکی برای….حاجی یکی یکی برایم توضیح میدهد و میگوید ولی من از روی تجویز دکتر پیش نمیروم. وقتی شانزده سال کارت پرستاری از یک بیمار باشد حساب کار دستت میآید که این قرص را چه وقتی و به چه مقداری به او بدهی. گاهی وقت ها بعضی از قرص ها را نصف میکنم و یا اصلا قرص تجویز شدهای را به او نمیدهم چون نیازی به آن ندارد مگر در مواقع ضرورت. میگویم حاجی یک پا دکتر شدهای برای خودتان. باید صدایتان بزنم دکتر غلامی. میخندد و میگوید نه بابا من فقط وظیفهام را انجام میدهم. همین.
میبینم صورتم و تو آیینه
جعبه چوبی کوچکی کنار داروها گذاشته است. میگویم حاجی این عکس شهید یونس است روی این جعبه؟ میگوید بله. از این جور چیزها که عکس شهید روی آن زده شده است زیاد برایم میآورند. خدا خیرشان بدهد.
آیینه ای کنار جعبه قرصها گذاشته است. میپرسم این برای چیست؟ میگوید این برای خودم است. گاهی خودم را توی آیینه نگاه میکنم و به خودم انگیزه میدهم. لبخندی میزنم و میگویم گاهی هم دو نفری خودتان را توی آیینه ببینید. پرده کنار تخت نصرت را کنار میزند و می گوید این آینه قدی است. فکر کنم برای دیدن دونفری مان، این آیینه بهتر باشد. برای دل خوش حاجی خوشحال میشوم.
از حاجی همان طور که به نصرت قرصش را میدهد میخواهم نگاهی به دوربینم کند تا عکس بگیرم. میگوید ریا میشود دیگر، مردم میگویند برای خودنمایی عکس گرفته است. میگویم این چه حرفی است حاجی. مردم باید با دیدن این عکس به وجود شما افتخار کنند. یونس میگوید پدرم راست میگوید. ما متلک و حرف اضافه زیاد میشنویم، دیگر عکس هم بیاندازیم. میپرسم مثلا چه حرفی شما را اذیت کرده است؟ میگوید وقتی میروم داروخانه تا داروهایش را بگیرم افرادی هستند که میگویند شما خانواده شهدا داروهایتان مفت و مجانی است. در صورتی که خدا میداند پدرم ماهیانه چقدر پول دارو میدهد. حاجی میگوید من هم این حرفها را زیاد می شنوم. اما پشت سرم. کسی جلوی رویم این حرف ها را نمیزند. می گویم بیخیال. خانواده شهدا همیشه این جملهها را میشنوند.
حاجی میگوید من که سالهاست بیخیال شدهام اما یونس جوان است و طاقت و ظرفیتش کم.
به یونس میگویم از سر اجبار؟ میگوید اصلا. از روی احساس وظیفه. وقتی کارهای مادر، آشپزی، حمام کردن و شستن لباسها با پدر باشد من هم باید عهدهدار قسمتی از مسئولیت این خانه باشم. میگویم پس برای همین هنوز مجردی؟ میگوید بله. من باید حواسم به همه چیز باشد. به خاطر تمام فشار هایی که روی دوش باباست خیلی وقتها یادش میرود زیر غذا را خاموش کند. یا در حیاط را ببندد و یا هر کار دیگری.
حاجی میخندد و میگوید راست میگوید. یک روز غذا را درست کردم و رفتم نماز جمعه. در حین نماز یادم آمد زیر قابلمه را خاموش نکردهام. خودم را سریع رساندم خانه و اجاق را خاموش و دوباره برگشتم نماز.
یونس میگوید یک بار هم فندک را کنار شعله اجاق گذاشته بود و داشت میسوخت که من رسیدم و آن را خاموش کردم. میگویم پس فعلا ازدواج نکنید. میخندد و میگوید کلا به مقوله ازدواج فکر نمیکنم. حالا حالاها باید دختر این خانواده بمانم. میگویم خدا حفظتان کند.
فاطمه تنها دختر این خانواده ده نفره میگوید: برادرم یونس،جابر شهید است. یعنی چون بعد از شهادت برادرم یونس به دنیا آمد و اسمش را یونس گذاشتیم به او میگوییم جابر شهید. یعنی همان جانشین شهید.
بهشت زیر پای همسران خوب است
حاجی بلند میشود و میگوید بروم یک لیوان آبمیوه تازه و طبیعی بگیرم برای نصرت. با لیوان آب پرتقالی برمیگردد. کنار تختش مینشیند و با نی در دهان نصرت میگذارد. نگاهشان میکنم. حاجی چه مرد خوبی است. چه عاشقانه این زندگی و روحیه همسرش را حفظ کرده است. اما من میدانم در پس این چهره بشاش شاید جسم خستهای باشد. اما حاج جعفر مدام میخندد.
عکس یونس روی بوفه پشت سرم گذاشته است. به حبیبه میگویم این عکس را اگر مادر ببیند حالش بدتر میشود؟ میگوید نه اصلا. اگر این عکس و بقیه عکسهای روی دیوار نباشد مادر به ما میفهماند که عکس شهید را بگذاریم سرجایش. حبیبه عکس را میدهد دست مادر اما حاجی میگوید دست هایش توان نگه داشتن ندارد اگر میخواهی عکس بگیری من دست میگیرم. یک قاب عکس سه نفره میشود یکی از بهترین عکسهای گالری گوشی همراهم.
از حاجی از آخرین سفری که رفتهاند میپرسم. میگوید همان سفر سوریه. من به خاطر نصرت پانزده سال است که مسافرت نرفته ام. یعنی دلم راضی نمیشود او را دست کسی بسپارم. چون میدانم نصرت بدون من نمیتواند و مدام بیقراری میکند. فاطمه میگوید به خاطر روحیه پدر دو سال قبل با کلی اصرار بچههایش یک سفر پنج روزه او را فرستادیم زیارت آقا امام رضا. اما مادر روزی هزار بار سراغش را میگرفت. حاجی میگوید البته دل من بیقرار تر است اگر او را نبینم. من باید کنارش باشم. وجود نصرت برای من شبیه داروی آرام بخش است.
میگویم خدا حافظ این زندگی عاشقانهتان باشد. میگوید هست. من میدانم این انرژی، انگیزه و دل خوش من، به خاطر توکل به خداست. من میدانم این حکمت و مصلحت خداست. این آزمایش خودش هست. کاش همه آزمایشهایش این شکلی باشد که من بتوانم توی این دنیا با نمره خوب قبول بشوم.
فاطمه میگوید هر کسی پدرم را میبیند میگوید حاجی تو حتما به بهشت میروی. اما پدرم در جواب این حرف میگوید از کجا معلوم من را به بهشت راه بدهند. میگویم حاجی با این کاری که شما میکنید خود بهشت زیر پایتان فرش میشود. لبخندی میزند و میگوید از کجا معلوم هنوز بدهکار زحمتهای نصرت نباشم؟ من میدانم او بیشتر از من زحمت کشیده است. پس هنوز خیلی مانده است صفر-صفر بشویم.
سنگینی یونس بودن
زنگ خانه زده میشود. حاجی میگوید حتما استادکار است. یونس را میفرستد پشت در. به من میگوید آن طرف حیاط را داریم از نو میسازیم برای نصرت خانم. به خاطر وضعیت نصرت سرویس بهداشتی و حمام و آشپزخانه را کنار هم درست کردهام تا راحتتر باشم برای کارهایش. البته این اتاق ساده بود و این حمام و دستشویی را بعد درست کردم. اما گفتم اگر آن طرف حیاط را بسازم بهتر است. نگاهی به نصرت میکند و میگوید دیگر کم کم تمام است. میرویم خانه نو. نصرت لبخند آرامی میزند و میگویم پیشاپیش منزل نو مبارک.
از حاجی میپرسم اگر برای درمان نصرت اقدام کنید فکر نمیکنید ممکن است جواب بگیرید؟ میگوید تصمیم دارم که اقدام کنم. اما دست تنها نمی توانم. منتظرم پسرم ابراهیم برگردد و او را ببرم پیش یکی از بهترین متخصصین مغز و اعصاب. چون مغز نصرت جای این که رشد کند دارد کوچکتر میشود. و با این روند اعضای بدن روز به روز از کار افتادهتر و سستتر میشود. یک شربت با تجویز دکتر به او میدهم که فعلا رشد مغزش را کنترل کرده است. هر چهار ماه یک بار او را چکاپ کامل میکنیم و خدا را شکر تا به امروز همه چیزش نرمال است. حتی بهتر از من. من قرص فشار میخورم اما نصرت تابحال قرص فشار نخورده است. میگویم وقتی پرستاری به خوبی شما دارد که شش دانگ هواسش به اوست چرا باید چکاپش بد باشد. حاجی میگوید پناه بر خدا، کمی هوا بهتر بشود و زمستان بگذرد او را میبرم دکتر. من امید دارم که نصرت خوب بشود. خانم من جسمش سالم است. ولی روحش خراب است. شهادت یونس داغ سنگینی بود روی دلش. من میدانم هنوز هم هر روز و هر ساعت و ثانیه به یونس فکر میکند.
از یونس پسر حاجی میخواهم کنار تخت مادر بنشیند تا شاید با وجودش آرام بشود. یونس میگوید من خیلی وقتها با مادر خلوت میکنم. من حرف میزنم اما هیچ جوابی نمیشنوم. بعضی وقتها بلند بلند برایش حرف میزنم و خودم را خالی میکنم. من به خاطر اسمم مسئولیتم خیلی سنگینتر از بقیه برادرانم هست و سعی میکنم بیشتر هوای مادر را داشته باشم. حاجی میگوید من همیشه به بچهها میگویم شما نمیخواهد کارهای مادرتان را انجام بدهید اما بیایید سروقتش. من مطمئنم روحیهاش با دیدن بچهها و نوههایش خیلی بهتر میشود. اما کارو زندگی شان جوری است که خیلی کم سر میزنند. فاطمه میگوید من سعی میکنم روزی یک ساعت هم که شده بیایم دیدن مادر. برای آرامش خودم. همین که ببینم حالش خوب است برایم کافیست.
برای بودناش خدا را شاکرم
حاجی هنوز کنار تخت نشسته است. دستاش را میکشد روی صورت نصرت و میگوید خانم من حالش خوب است چون من را دارد بعد بلند بلند میخندد اما نصرت فقط لبخندی میزند. خوشحال میشوم از اینکه گاهی یک لبخند میتواند جوابی برای رفع خستگی یک مرد باشد.
حاجی میگوید من شبها را همین جا روی زمین کنار تختش میخوابم که اگر خدایی نکرده تشنجی کرد و یا حالش بد شد او را سریع به بیمارستان برسانم. میپرسم مگر تشنج هم می کند؟ حاجی میگوید اگر طبع غذاییاش سرد باشد و یا شام سنگین به او بدهم بله. من شب ها حتما شیر یا بیسکوئیت یا هر غذای سادهای به او میدهم تا او را سنگین نکند که به تشنج بیافتد.
من به خاطر نصرت ماشین خریدهام که برای بردن او به دکتر، محتاج هیچ بندهای نباشم. دستش را میکند توی جیب کتش و دفترچه بیمه نصرت را نشانم میدهد و میگوید این جایش همیشه همین جاست. در دسترس برای وقتهایی که عجله ای او را به دکتر میبرم.
ناشیانه از حاجی میپرسم خسته نشدهای؟ میگوید اصلا و ابدا. نصرت شبیه واشر پیچ است و تا واشر نباشد پیچ به دردی نمیخورد. نصرت نعمتی است برای خانهام. و من خدا را شکر میکنم برای بودنش.
حاجی برایم حرف میزند. از زندگی عاشقانهشان قبل از بیماری نصرت و از زحمات زیادی که با نبود امکانات روی دوش خانمش بود،میگوید. با صدای اذان مغرب به خودم میآیم. من محو صحبتهای شیرینی شدهام که مخاطب این قصه عاشقانه آرام حالا دراز کش روی یک تخت افتاده است.
یک زندگی عاشقانه که یک طرف آن بیصداست و طرف دیگر پر از هیاهو و همهمه زندگی و نفس کشیدن برای بودن تو.
روزت مبارک پرستار پیر قصه
حاجی بلند میشود که برای نماز برود مسجد.به من میگوید همین جا نماز بخوان.خیلی وقتها از بنیاد شهید یا از جای دیگری به ما سر میزنند اگر اذان بشود همین جا نماز میخوانند. قبل از این که حاجی برود مسجد میپرسم اگر حرفی داری که دوست داری نوشته بشود بگو. میگوید از خودت ممنونم. از اینکه آمدهای عیادت بیمارم. همین آمدنها روحیه نصرت را خوب میکند. باز هم بیا. لبخندی میزنم. حاجی وضو میگیرد و میرود.
مرضیه میگوید جوری از حاجی بنویس که خستگی از تنش در برود. چشمی میگویم و با او خداحافظی میکنم. حاج جعفر، عاشق واقعی و پرستار قصه من، واژهها به پاس مهربانی بیوقفهات بر دستانت بوسه میزند. تو طبیب دل بیماری شدی که شاید روزی حتی فکرش را هم نمیکردی که نیمی از زندگی ات را مثل یک پروانه دور آرزوها و خاطره هایت بگردی.
روزت مبارک مرد خستگی ناپذیر. روزت مبارک پرستار هفتاد و شش ساله قصه من.