هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: بازوبند کاپیتانیاش را امروز هیچ کس حق خودش ندانست. امروز بازوبند و قاب عکسش،کنار زمین فوتسال، تا دقایق آخر بازی همراه ما بود. بعد از امیر، زنگهای ورزش، هیچ شوتی به توپ نزدیم. چون رغبتی نداشتیم برای بازی. اما امروز این اولین بازی بدون حضور کاپیتان تیم بود. روحیهمان را باخته و سرد و تاریک بودیم. شبیه رنگ لباسمان که سیاه بود. روی آن هم نوشتیم به یاد امیرحسین.
ما چهل دقیقه را با این جمله تلخ بازی کردیم و دویدیم و گل زدیم و گل خوردیم اما هر ثانیه بیتابتر میشدیم و خستهتر. هیچ بازی با حضور امیرحسین به تیم حریف واگذار نکرده بودیم اما امروز هم نتیجه را واگذار کردیم و هم خودمان را باختیم.
اگر کلاه داشت!
محمد و دیگر همبازیهای امیر حسین روبه روی من نشستهاند. قاب عکس امیر هم روی دیوار بالای سرشان زده شده است. حال هیچ کدامشان رو به راه نیست. محمد میگوید:«ما چهارده نفر بودیم اما چقدر زود شدیم سیزده نفر.» هدایت که رفیق صمیمی امیر است میگوید:«اصلا نمیتوانم به این فکر کنم که امیر با موتورسیکلتش تصادف کرد و فوت شد. چون خیلی آرام و با احتیاط میرفت. البته من شنیدهام مقصر نبوده است.» میگویم؛ اگر امیر کلاه ایمنی سرش بود شاید الان همین جا،سر کلاس درسش و پیش شما نشسته بود.
علیرضا میگوید:«بعد از امیر، قانون مدرسه ما این است که بدون کلاه ایمنی نمیتوانی وارد مدرسه بشوی. حتی برای خروج هم باید سرت باشد.» میپرسم چرا وقتی یکی از همکلاسیها به این خاطر جانش را از دست داد ما باید به فکر پوشیدن کلاه بیافتیم؟ جواب همه شبیه هم است؛«خانم ما را مسخره میکنند. نمیپوشیم تا مسخره هم نشویم.» میگویم حادثه، خبر نمیکند. علیرضا میگوید:«البته کلاه ایمنی هم کلاه نیست. همین چند روز قبل من با موتور افتادم و قسمتی از کلاه شکست و روی سرم خراشی انداخت.» میگویم:«یک خراش بهتر از خراش جدی است.» همان جا از دوستان امیر حسین قول مردانه میگیرم که به خاطر خودشان و دوستشان کلاه ایمنی را همیشه سرشان کنند و به حرفهای مسخره پوچ اهمیتی ندهند.
قولشان را که میدهند بلند میشوم که بروم. یکی از بچهها میگوید:«امیر حسین همیشه به فکر دیگران بود. یک روز که بازی فوتسال داشتیم من یادم رفته بود لباس ورزشیام را با خودم به سالن ببرم. دبیر ورزش به من منفی داد. توپ فوتسال در حین بازی،بالای پنجره سالن استادیوم گیر کرد. امیرحسین خیلی زرنگ بود. با آن هیکل ریزه میزهاش رفت و توپ را پایین آورد. دبیر یک مثبت هم به امیر داد. امیر گفت مثبت من را به دوستم بدهید که منفی گرفته من اینجوری راضیترم. این کارش به من درس خیلی بزرگی داد.»
از کلاس میزنم بیرون. این خاطره را بارها و بارها مرور میکنم. به این که گاهی انسانهای کوچک، بزرگترین درس زندگی را به ما میدهند.
برای مغز بادامام امیرحسین
آن بالای کوچههای روباد روبهروی مدرسه، خانه پدر امیر است. راه رفتن از آن سربالایی، نفسم را به شماره میاندازد. از پارچه تسلیتی که روی دیوار خانهشان به میخ شده است میدانم درست آمدهام. در میزنم. خانمی با گیسهای سفیدی که از لای موهای رنگ شدهاش بیرون زده است مرا به داخل میبرد. چند زن دیگر هم در ایوان نقلی خانه منتظرم نشستهاند. همانجا روبهروی پیرزنی که مدام دانههای تسبیح آبی رنگش لای انگشتان دستش وول میخورد مینشینم. مادر پکی به قلیان میزند و میگوید:«در خدمتم.» بیمقدمه میپرسم از امیر برایم بگو.
این حرف من مثل خنجری بر قلب شکسته مادر بود. زار میزند و مدام پکهای متوالی به قلیانش. خودش را به این پکها پناه میدهد و اشک چشمانش را با گوشه روسری سیاه رنگش پاک میکند. صدای گریه بیبی بلندتر از صدای دخترش، مادر امیر است.
میگویم بیبی جان گریه نکن. برایش قرآن بخوان و دعا کن. از پشت شیشه عینک ته استکانیاش نگاهم میکند و میگوید:«مادر جان،من که سواد ندارم. کار هر روزم شده این که هر دو پاهایم را دراز کنم و برای مغز بادامم، امیر حسینم گریه کنم.» دانههای تسبیح آبی رنگش را یکی یکی پشت سر هم با فاصله زیادی میاندازد و زیر لب چیزی زمزمه میکند. اما صدای گریهاش بلندتر از هر صدایی است.
میدانم مادر با پکهای متوالیاش به قلیان دارد خودش را آرام میکند و دردش را از من پنهان. اما چشمان و گیسهای سفیدش غم فراق فرزندش را جار میزند. نگاهش میکنم. میگوید:«چه ماه خوبی هم آمدهای برای مصاحبه. آبان، ماه تولد امیر است. امیر من، بیست و دوم آبان یعنی کمتر از ده روز دیگر هفده سالش پر میشود.» یادآوری این تاریخ برای مادر، مثل زخمی بر قلب شکستهاش بود که دوباره سر باز میزند.حالا او همپای بیبی اما بلندتر گریه میکند. چادر رنگی سیاهش را روی سرش میکشد و خودش و چشمان ترش را از ما پنهان میکند. عادت ندارم وقتی یکی اشک میریزد حرفی بزنم. میگذارم خودش آرام بشود و ادامه بدهد.
اندوه پیچیده در دود قلیان
مادر امیرحسین باز هم خودش را با هجمهای از درد و غم فراق به پکهای متوالی پناه میدهد. آرامتر که میشود سرش را بالا میآورد. نگاهم میکند. دود قلیان فاصله بین نگاهمان را پر میکند و چشمان گریان مادر از نگاهم محو میشود. زن جوانی با پوششی کاملا سیاه، کمی آنطرفتر از مادر هنوز دارد اشک میریزد. باید سکوت پر از فریادشان را خاموش میکردم تا ایوان نقلی خانه کمی آرام بشود. میگویم شنیدهام امیرحسین فوتبالیست خیلی خوبی بوده است. نگاه تر از اشک مادر، برقی میزند و میگوید:«در همه زمینهها در زندگیاش خوب بود.خانه،مدرسه،محیط کار و ورزش. آخ که خدا گلچین کرد یکی یکدونهمو. کاپیتان تیم جوانان شاهین بود. خال نجات آشفته خیلی وقتها از امیر حسین میخواست در تیم بزرگسالان هم با آن اندام ریز و ضعیفش بازی کند. خال نجات میگفت؛ امیر، پاس گلهای خوبی میدهد. یک جام هم دارد که توی اتاقش،روی کمدش گذاشته است.»
نگاه مادر دوباره سرد و بیروح میشود. میگوید:«این روزها هر وقت صدای فوتبال را از تلویزیون میشنوم حالم خراب میشود. شبکه ورزش مدام روشن بود و امیر پای ثابت تماشای آن.»
این زن سیاهپوش داغدار، خالهی امیر حسین است. رو به من میگوید:«امیر به من خیلی نزدیکتر بود تا به دیگر خالههایش. خیلی وقتها از من میخواست برایش کتابهایی با مضمون راههای ارتباط و نزدیکی بیشتر با خدا برایش تهیه کنم. و اگر هر چیز دیگری که لازم داشت من برایش تهیه میکردم.» با گریههای متوالی خاله، نزدیکی ارتباطشان بیشتر برایم ملموس میشود.
خاله فاطمه لابهلای گریههایش حرفی میزند که همهمان را به فکر میبرد؛«چرا ما عزیزانمان را تا وقتی که کنارمان هستند نبوسیم و آنها را بغل نمیکنیم؟ چرا وقتی هستند قدرشان را نمیدانیم.» مادر هم حرف خواهرش را با این جمله که؛«چرا خوبیهای کسانی که دوستشان داریم را تا زندهاند به خودشان نمیگوییم؟چرا وقتی رفتند سر مزارشان زار بزنیم و بگوییم حیف شد که رفتی؟ ما باید یاد بگیریم اگر اخلاق و رفتار خوبی دیدیم حتما آن را به طرف بگوییم کاملتر میکند. امیر من خیلی آدم خوبی بود. اما من حتی یک بار هم به پسرم نگفتم تو چقدر خوبی. یک بار هم او را بغل نکردم و نبوسیدم. دوستش داشتم اما فکر میکردم چون بزرگ شده است زشت است این کار را بکنم. کاش برای اولین و آخرین بار او را بوسیده بودم.» و باز دل مادر بیتاب میشود.
دلسا،خواهرزاده امیر که سن و سالی ندارد چشمهایش پر از اشک شده است. میگویم:«دلسا جان دایی کجاست؟» جواب بچگانهاش عین حقیقت بود؛«رفته پیش خدا. ما هم قراره بریم پیشش.» دستی به سرش میکشم و میگویم صد سال زنده باشی. مادر امیر حسین نوهاش را به بهانه برنامه کودک به اتاق دیگری میفرستد. اما من از چشمهای دلسا تا ته ماجرا را میخوانم.
رفتاش کبابم کرد
در حیاط باز است. زنی بدون این که در بزند وارد میشود. کنارم مینشیند. میپرسم همسایه این خانه هستید؟ میگوید:«نه. من عمه امیرم.» از او هم میخواهم از امیر برایم بگوید. با گریه، حرفهایش را بیخ گوشم میگوید؛«امیر یک پسر همه چیز تمام بود. اخلاق، رفتار، ادب. همین است که برای او کبابم و بلالم. لبخندش زبانزد بود. هیچ وقت امیر را بدون لبخند نمیدیدم. هر وقت کاری داشتم کافی بود لب تر کنم. مرا تا آن سر شهر میبرد. خریدهای خانهام با امیر بود. همیشه میگفت مدیونی اگر کاری داشته باشی به غیر از من به کسی رو بزنی. آخ که با رفتنش کبابم کرد.»
زهرا، دختر دایی امیر حسین که روبهروی من نشسته است میگوید:«شب تصادف، سفارش میگو دریایی که به پدرش داده بودم برایم آورد. هزینه بیشتری به او دادم. پولها را شمرد و مابقی را گذاشت کنار. گفتم هزینه آوردن سفارش است. اما قبول نکرد. امیر حسین خیلی حلال و حرام سرش میشد.»
زن جوان دیگری با پسرکی در بغل وارد خانه میشود. با صدای دلسا که میگوید؛«مامان، میدانم مریم خواهر امیر حسین است.» دستانش را میگیرم و تسلیت میگویم. مادر امیرحسین نوه کوچکش علیرضا را نشانم میدهد و میگوید:«هنوز زبان حرف زدن ندارد اما هر وقت میآید در همین یکی دو اتاقی که داریم دنبال داییاش میگردد. وقتی پیدایش نمیکند دم در حیاط منتظرش میماند.»
مریم میگوید:«امیر، رفیق بچههایم بود. آنقدر که دلسا و علیرضا را به پارک میبرد و برایشان خوراکی میخرید من و پدرش این کار را نمیکردیم. آخ که چقدر زود رفت. قدرش را ندانستم. برادرم با این که ده سال از من کوچکتر بود اما پشتوانهام بود. همه دار و ندارم بود. و چه زود رفت.» مریم دیگر نمیتواند بغضش را قورت بدهد. گریه میکند. از مادر میخواهم اتاق امیر حسین را نشانم بدهد. مریم با چشمان گریانش میگوید:«پدرم اصلا در اتاقش را باز نمیکند. فقط خودش تنهایی شبها را آنجا کنار تخت خالی امیر میخوابد.»
اتاق آن پسر خوب
مادر در اتاقش را که باز میکند خودش را میاندازد توی اتاق خالی امیر حسینش و مینشیند و برای دلش جوری گریه میکند که انگار همین حالا خبر تصادف پسرش را شنیده است. مریم پوشه کارنامه و لوح تقدیرهای امیر را از توی کمدش بیرون میآورد و نشانم میدهد. ریز تمام نمراتش را از کودکی تا به کلاس دهم. همهاش خیلی خوب و عالی بود. نگاهم میکند و میگوید:«حیف نبود این قدر زود برود؟» هیچ جوابی برای این سوالش ندارم و سرم را روی کارنامهها پایین میاندازم تا چشمان خواهرش را نبینم و بتوانم خودم را کنترل کنم.
یک اتاق ساده با یک تخت و کمد دخترانه که با ازدواج مریم به امیر حسین رسیده بود. مادر میگوید:«هیچ وقت چیزی را از من طلب نکرد. هر وقت هم میگفتم برای خودت بهترین چیزها را بخر راضی نمیشد و میگفت اصرار نکن. وقتی میگفتم ممکن است دوستانت به خاطر تخت و کمدت مسخرهات کنند میخندید و میگفت اصلا مهم نیست. من به همین راضیام و از خرج اضافه خوشم نمیآید.»
خاله میگوید:«خیلی پسر کمتوقع و قانعی بود. و خیلی ساده و خاکی. به دور از مادیات و تجملات. گاهی یادم نمیآید که خواهرم به من بگوید از پس توقعات امیر بر نمیآیم. برعکس. خیلی وقتها از من میخواست من به امیر بگویم که برای عروسی چند دست لباس و شلوار مارک بخرد اما امیر قبول نمیکرد و میگفت مگر نمیشود با لباس ارزان عروسی رفت؟»
ناشیانه از مادر میپرسم از شب تصادف برایم بگو. رو به دلسا میکند و میگوید:«همین نوهام اولین کسی بود که این خبر را برایم آورد. صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. ته دلم لرزید. چند لحظه بعد دلسا آمد خانه و گفت مادر جون همه میگن دایی جون مرده. نمیدانستم این بچه چه میگوید. حرفش واضح بود اما معنیاش برای من و مریم سخت بود. تلفن خانه زنگ خورد. گوشی را که برداشتم پسر همسایهمان بود. گفت امیر تصادف کرده و فقط پایش شکسته است. حرف دلسا با این تلفن، تمام خانهام را ویران کرد. هر چه میگشتم نه چادری پیدا میکردم نه کفشی که بروم بیمارستان. انگار هیچ چیزی نمیدیدم. تمام کوچه پر بود از آدم. اما ساکت. انگار همه لالمونی گرفته بودند. هر سوالی میپرسیدم کسی جوابی برایش نداشت. با ماشینی خودمان را میخواستیم به بیمارستان برسانیم که سر تقاطع روبروی کوچهمان شلوغ بود. نمیدانستم امیر من همین جا،محله خودمان،در چند قدمی خانهمان تصادف کرده است. به اصرار من ماشین ایستاد. باز هم هر سوالی میپرسیدم کسی جواب نمیداد. فقط یک جمله شنیدم. (سِرَش کَپَه بی.)» مادر دیگر نمیتواند ادامه بدهد. حالا تمام خانه شیون میکند. در و دیوار.
امیرم را مستقیم برده بودند سردخانه. مادر به رسم گراشیها دستانش را دور هم میچرخاند و مرثیه میخواند.«آخ یاد رودم…آخ یاد امیرم.»
واژههایی که به واژه در نمیآید
مادر را آرام میکنم. دفترم را میبندم. واژههایی که از زبان مادر میشنوم را نمیتوانم بنویسمشان. او را از اتاق امیر بیرون میآورم. خودم برمیگردم به اتاق تا چند عکس بگیرم. روی طاقچه کنار قاب عکس امیر، چند کاغذ یادداشت گذاشته است. روی یکی از آنها نوشته موهیتو و طرز تهیه این نوشیدنی که با دقت ردیف شده بود.
برمیگردم پیش مادر. آرام گرفته است. دلسا و دیگر بچهها در حیاط کوچک خانه بازی میکنند. مادر ظرفی از میوههای پوست گرفته شده را روبهرویم میگذارد و تعارفم میکند. عمه میگوید:« برای چه روزی میخواهی این حرفهای ما را بنویسی؟» میگویم؛ روز دانشآموز. سیزدهم آبان. مادر میگوید:«دوستانش و کادر آموزشی مدرسه امیر، هم آمدند خانه ما، هم همانجا در مدرسه برایش مراسم گرفتند. خدا خیرشان بدهد. ما را شرمنده محبتشان کردند.» زهرا هم میگوید:«روز دفن امیر دوستانش تا لحظه آخر همانجا ماندند. چقدر برایشان سخت بود.»
میگویم شب تاسوعا امیر تصادف کرد و شب عاشورا مراسم خاکسپاری. چه سعادتی میخواهد اینگونه رفتن و مردن. مادر میگوید:«افتخار میکنم. و خدا کند با آقا اما حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) و علی اکبر(ع) محشور بشود. من وقتی به این فکر میکنم که امیر بعد از اینکه در هیات سنج زد و در راه برگشت به خانه آن هم همچین شبی تصادف کرد درست است بیتاب میشوم اما ته دلم آرامش خاصی پیدا میکنم.شب سوم امیر، هیات انصارالحسین(ع) هم در همین حیاط کوچک خانهمان سینه زدند به یاد امیر. وقتی میبینم امیر برای همه دوست داشتنی بوده به او افتخار میکنم با اینکه میدانم دیگر نیست.»
سکوت میکنم و زیر لب فاتحهای میخوانم. میگویم روحش شاد. با این که هیچ وقت ندیده بودمش اما همین چند روزه تمام از خوبیهایش را شنیدهام. خدا آدمهای خوبش را گلچین میکند.
خاله میگوید:«امیر آنقدر خوب بود که وقتی کسی از اقوام میخواست برود مسافرت امیر را هم با خودش میبرد. او عاشق سفر،دریا ،شنا، هیجان و مهمانی رفتن و مهمان آمدن بود.» مادر میگوید:«وقتی خانه شلوغ بود خیلی خوشحال بود. وقتی هم تنها بودم میگفت زنگ بزن بیبی و آبجی بگو تا برای نهار یا شام بیایند خانه.» مادر آهی میکشد و میگوید:«حالا که خودش نیست خانه آباد است.»
میگویم انشالله خانهتان به خوشی آباد باشد. میخواهم خداحافظی کنم که مادر امیر، پلاستیکی را به دستم میدهد و میگوید:«چیز قابلداری نیست. به خاطر امیر قبول کن.» تشکر میکنم و میگویم:«شغل من خبرنگاری است من وظیفهام را انجام دادهام.» میگوید:«اما همین که میخواهی از امیر من بنویسی برای من خیلی ارزشمند است.» با پلاستیک پر از خوراکی مستقیم میروم کافه گرافه،محل کار امیر حسین.
یک پسر همه چیز تمام
از مردی با لباس فرم قرمز رنگی که پشت میز ورودی کافه نشسته است سراغ آقای سالاری،مدیریت کافه را میگیرم. تا آمدنش روی یکی از صندلیها پشت میز کوچکی مینشینم. مرا میشناسد و مستقیم با رویی گشاده و لبخند به سمتم میآید. وقتی دلیل حضورم را میداند لبخندش محو میشود. روبهرویم مینشیند. میگویم شنیدهام امیرحسین پیش شما کار میکرده است. از کار و اخلاق کاریاش برایم بگو. میگوید:«از کجایش برایت بگویم؟ از چه روزی؟ چه شبی؟ از چه خاطرهای؟» فقط نگاهش میکنم. دستانش دارد میلرزد. چشمهایش پر از اشک شده است. اما به روی خودش نمیآورد. مرد است دیگر. اصلا نگاهم نمیکند و از پشت شیشه کافه عبور ماشینها و آدمها را دید میزند.
میگوید:«امیر از برادرم به من نزدیکتر بود. از همه شاگردانم کوچکتر. اما من تمام امور و مسئولیت این کافه را سپرده بودم به خودش. چون از همه لحاظ او را میشناختم. حلال و حرام میزد. همیشه به دنبال ایدههای ناب و تنوع بود. دلش میرفت برای کار کردن. فرقی نمیکرد چه کاری باشد. وقتی مشتری میآمد، با لبخندش آنها را راهنمایی میکرد. دستور تهیه نوشیدنیهای که به او داده بودم را مو به مو انجام میداد. و آخر شب هم ظرفهای کثیف را میشست. آنقدر این پسر خاکی و متواضع بود که برایش فرقی نمیکرد کجاست و چه کاری دارد میکند.این کافه چون منوی صبحانه هم دارد امیر به اصرار خودش شبها را در کافه میخوابید تا صبح بتواند کافه را سرویسدهی کند.»
گوشی همراهش را از جیبش در میآورد. اینبار هم نگاهم نمیکند. سرش به صفحه تاریک و کم نور گوشی همراهش است. میگوید:«من پوشه عکسهای امیر را در گالری عکسهایم پنهان کردهام.» با لرزش دستانش چندین بار صفحهاش را پایین و بالا میکند. عکسی از امیر حسین که شب را در کافه خوابیده نشانم میدهد. میگوید:«مسئولیتپذیری تا این حد؟ که شب را به شوق صبح، سرکارت بدون هیچ امکانات رفاهی بخوابی؟ امیر یک پسر همه چیز تمام بود.»
علی اکبر سالاری داماد خانواده امیر است. همسر مریم. او میگوید:«امیر برای بچههایم سنگ تمام میگذاشت. همیشه میگفتم هر وقت پولی لازم داری تا قبل از موعد حقوقت برداشت کن. اما به جز سه بار برداشت نکرد. یک بار گفت دلم میخواهد با پول تو جیبی خودم برای دلسا و علیرضا خوراکی و تنقلات بخرم و آنها را به پارک ببرم. یک بار دیگر هم گفت مادرم تنباکو خریده است و تا آمدن پدرم از سفر دلم نمیخواهد قرض داشته باشد و پولش را حساب کرد. و یک بار هم برای محرم امسال برای خرید لباس سیاه عزاداریاش.» علی اکبر هنوز هم بیرون را نگاه میکند اما یک قطره اشک گوشه چشمانش را خیس کرده است.
ادامه میدهد:«امیر خیلی باهوش بود. اگر نکتهای یا دستور تهیهی از منوی کافه به او میدادم خیلی سریع آن را یاد میگرفت تا جایی که حتی بهتر از من هم درست میکرد. کافه من،همیشه پاتوق دوستانم بود. هر شب یک جمع صمیمانه و خودمونی داشتیم. اما از وقتی امیر نیست خیلیها آمدنشان به اینجا را کنسل کردهاند.
جای خالی امیرحسین در همه جا
میگویند تاب دیدن جای خالی امیر را نداریم. من خودم هم دیگر مشتاق مدیریت و به راه بودن این کافه را ندارم. آن شب من بدترین صحنه عمرم را دیدم. با دلسا از هیات برمیگشتیم دیدم سر کوچه خانه پدر خانمم تصادف بدی شده است. پیاده شدم و امیر را در آن وضعیت دیدم. صحنهای که کاش هیچ وقت من نه دیده بودم نه شنیده بودم. چون امیر همه کس من بود. پشت و پناهم بود. من دو هفته کافه را تعطیل کردم. بعد از آن هم تصمیم به تعطیلی دائمش را داشتم اما به اصرار خیلی از دوستان و سرگرم شدن و فکر نکردن به این قضیه دوباره آن را باز کردم. اما من میدانم و دلم. من اینجا از آشپزخانهاش بگیر تا اتاق وی آی پیاش به زور راه میروم. همه جا بوی امیر میدهد. همه کافه پر از خندههای امیر است. شاید این حرفها برای کسی که عزیزی را از دست نداده است بیمزه باشد اما برای من خط کشیدن روی روزهای خوش زندگیام بود و است.»
علی اکبر میگوید:«همه آنهایی که مرا میشناسند میدانند من چه آدم خوش خندهای بودم. اما لبخندهایم با رفتن امیر مرد. خودم هم مردهام. با این تفاوت که نفس میکشم فقط.» میخواهم عکسهای بیشتری از امیر را نشانم بدهد. دستانش هنوز هم میلرزد. روبه رویم میگیرد و میگوید:«خودت نگاه کن.» حال دلش را میفهمم. خیلی هم خوب میفهمم. میدانم تا عادت کند باید روزهای زیادی در این کافه را باز کند و ببندد. باید روزهای زیادی لبخندهای زورکی بزند. باید روزهای زیادی را در خفا اشک بریزد.
بلند میشوم که بروم. همانطور که ایستادهام چند کاغذ را نشانم میدهد و میگوید:«آنقدر حساب و کتابش صاف بود که حتی برای برداشتن یک آب معدنی برای خودش، هم تاریخ میزد و هم یادداشت میکرد. کاش خیلی بیشتر از آن چیزی که لیاقتش را داشت به او رسیده بودم از هر لحاظ. خیلی زود رفت…»
خداحافظی میکنم و برمیگردم خانه. حالم عجیب است. شب تصادف امیر حسین (خبر در گریشنا) هیچ وقت فکرش را نمیکردم یک روزی گزارش بودن و رفتنش را من بنویسم.اما من میدانم ما آدمها،بندههای خوب خدا را بعد از رفتنشان میشناسیم. و چقدر بعضی از آدمها عجیب بوی خدا میدهند و ما عطرشان را دیر استشمام میکنیم.