هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی- میگوید: «ما هشت سال پشت سنگرها و خاکریز بودهایم اما امروز پشت میز خدمت و نوکری زائران آقا.» شربتش را هم میزند. میپرسم مزهاش خوب است؟ لیوانی را پر میکند و میگوید قبلا تست شده و مزهاش را همه پسندیدیم. مینوشم. همه نگاهم میکنند. هنوز تمام نشده با حالت چهرهام مزه خوبش را تایید میکنم. موکب با صفا و کوچکی که بوی جنگ و جبهه میدهد امروز رنگ و بوی حسینی به خود گرفته است. لنز دوربینم را به سمتشان میگیرم. یک،دو سه،میگوید نه،نه. ما میگوییم یا حسین و تو عکس بگیر.
خداحافظی میکنم و میروم موکبی در همسایگیشان با نسلی جدید. همه بیرون از موکب ایستادهاند. موکب پر از ظرفهای آش نذری است که قرار است برای پذیرایی از جاماندگان اربعین توزیع شود. مدیر مهد قران فاطمیون میگوید: این بچهها همپای ما بزرگت ها برای امروز شوق حضور داشتند. دیشب برای پخت آش نذری امروز، در مهد بودیم. مدام بچه ها از من میپرسیدند خانم فردا باید چیکار کنیم؟ به هرکدام چند ظرف بدهیم؟ من مطمئنم ثواب حضور این نونهالان بیشتر از من است. صدای خانمی را از پشت سر میشنوم که میگوید چند شب است که دخترم خواب ندارد. هر روز به من میگوید چند روز دیگر تا اربعین مانده است؟ باورت میشود امروز ساعت هفت صبح اینجا بودیم؟ میگویم باورم میشود. آن ها را با سربند های قرمز رنگ “جاماندهام یا حسین”، به صف میکنم و عکسی میگیرم. دستی به سرشان میکشم و میگویم قبول باشد. به راه خودم ادامه میدهم.
قصهی موکبداری ما
حرکت میکنیم به سمت حسینیه ابوالفضل(ع). میروم موکب فاطمه الزهرا(س) که برای اولین بار توسط خانمها اداره میشود. این موکب قصهها دارد. هم برای من هم دیگر بچهها. خیلی اتفاقی پیشنهاد تحویل گرفتن و اداره کردن موکب را چند شب قبل به برگزارکنندگان مراسم امروز دادم. همه چیز به سرعت برق و باد پیش رفت. تمامی وسایل پذیرایی را خریدیم و امروز اصلا باورمان نمیشد که ما صاحب یک موکب برای نوکری زائران آقا هستیم. بچهها را وسط خیابان به صف کردیم و سینیهای پذیرایی را گذاشتیم روی سرشان. چیزی شبیه جادههای طریق العشق کربلا.
با دیدن این صحنه همه بغض کرده بودیم. ما این قاب را فقط از جعبه جادویی دیده بودیم. اما امروز ما خادمان موکب فاطمه الزهرا(س)، آن را در خیابان امام که شده بود شبیه بین الحرمین، به تصویر کشیدیم. جماعت عبور کردند. من هم پشت سرشان راه افتادم. خودم را همپای آنها به موکب شهدای دانش آموز دبستان شاهد شهید بهزادی رساندم. تعداد دانش آموزان آنقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید. به آقای حاجیپور و موغلی، آقا معلمشان،گفتم که ماشالله تعدادتان زیاد است. گفت تمام مدرسه را آوردهایم. این موکب با هزینه اولیا دانشآموزان برپا شده و بچه ها برای حضور و خدمت آنقدر شوق داشتند که از امروز قول برپایی سال بعد را هم گرفتهاند.
صدای پسرکی آنقدر بلند است که توجهم به سمتش جلب میشود. روی یک کاغذ نوشته است واکسی. و او داد میزند واکسی،واکسی. میروم سمتش. میگوید اسمم احمدرضا است. بیا تا کفشت را واکس بزنم. ته دلم راضی به این کار نمیشود و میگویم قبول است. ممنون. هادی همکلاسی احمدرضا که کنارش نشسته است میگوید من هم بلدم داد بزنم. از صبح آن قدر داد زدم که صدایم گرفت. دانیال میگوید: من کفش هر کسی را که واکس میزدم میگفتند انشالله بروی کربلا. نگاهش میکنم و میگویم انشالله که میروی.
مشتاق سال بعد و خدمت دوباره
کمی جلوتر از این موکب میرسم به موکب صاحب الزمان(عج). خودم را دعوت به یک استکان چایی زغالی موکب آقا میکنم. هوا به شدت گرم است اما نمیتوانم از این چایی بگذرم. سینی پر از خرمایی که ارده روی آن ریخته است را پیشرویم میگیرند. میگوید: از همه چیز میشود گذشت به جز این. با چاییام میخورم و بچهها را میبینم که پشت میز موکب لیوانها را در سینی ترتیب میدهند. میگویم خسته نباشید. جوابم را با همان لحن بچگانهاش میدهد و میگوید من خسته نیستم. برای امام حسین(ع) هر چقدر هم کار کنم خسته نمیشوم. برایش دستی تکان میدهم و میگویم قبول باشد. مردی که لیوان ها را پر از شربت میکند میگوید ما اولین سال است که روز اربعین این موکب را برپا کردهایم. کم تجربه بودیم اما با شور و شوق دیگر بچه ها توانستیم نوکری این جماعت پیاده را بکنیم. انشالله سال بعد منسجمتر و بهتر خدمت کنیم. استکان چاییام را که خوردهام میگذارم.تشکر میکنم و راهم را میگیرم و میروم.
از عنایت آقا و برکت اربعین تعداد موکبها زیاد است و هرکدام با فاصله کمی از همدیگر برپا شده اند. موکب امام رضا(ع) که با حضور سه چهار نوجوان میچرخد مرا میکشاند به آن سمت خیابان. میروم نزدیک و میگویم اولین سال است که خدمت میکنید؟ یکی از بچهها جوابم را میدهد و میگوید با اینکه اولین سال است اما آنقدر همه چیز خوب پیش رفت که لحظه شماری میکنم برای سال دیگر. پسرکی دیگر که شال مشکی را دور سرش آورده است میگوید:من همه حرفهایم را به خود آقا گفتهام و همین که مرا برای نوکری انتخاب کرده است خوشحالم.
بچههای جهادی واکس میزنند
راهم را میگیرم و میروم. کم کم دارم میرسم به مقصد. روبروی خیابان بسیج چند نفر مشغول شستن سینی و دیگها هستند. میپرسم چه شوقی دارد حضور شما در مراسم امروز؟ میگوید ما سه روز است که اصلا نخوابیدهایم و تمام هم و غممان را گذاشتهایم برای امروز. ما برای شستن این ظرف و دیگها با هم دعوا داریم. از برکات اربعین است دیگر. جوانان موکب قمر بنی هاشم(ع) با اتمام پذیراییشان حالا دیگر خیالشان راحت است. میگویم بروید یک دل سیر بخوابید تا خستگیتان در برود. نگاهم میکند و میگوید اربعین است و ما بخوابیم؟ درست است ما جاماندهایم اما ما همینجا برای دلمان روضه میخوانیم. حرفی نمیزنم. نگاهش پر از فریاد میشود و میخواهد ببارد. دفترم را میبندم و میروم آنطرف خیابان.
انگار مرا میشناسد. صدایم میکند و میگوید کفشهایت را بده تا برایت واکس بزنم. میگویم دلم نمیآید. خاک خورده این جماعت پیاده است. بگذار کثیف باشد. روبرویش مینشینم و میگویم واکس نمیخواهم. از احساست بگو. بغض میکند و چانه لرزانش را زیر ماسکی که بر صورت زده است پنهان میکند. اما من از نگاهش تا ته ماجرا را میخوانم. میگوید سه سال قبل با همسرم رفتم زیارت آقا. همانجا نذر کردم که اگر حاجتم را بگیرم نوکری ات را میکنم. و من سه سال است افتخار میکنم از این که کفش زائرانش را واکس میزنم.
مردی با ریشهای قهوهای کمی آن طرفتر از علی، روبهروی من نشسته است. میگوید من هنوز باورم نمیشود سال قبل زائر آقا بودهام. انگار خواب دیدهام. امسال جا ماندهام اما همین که کفش زائران را واکس میزنم دلم آرام میگیرد. محمد کوچکترین واکسی امروز که آن ته نشسته است میگوید: من هم خیلی دلم میخواست امروز با بچههای گروه جهادی واکس بزنم. و خدا را شکر الان اینجا هستم. پای حرفهای این پنج نفر که مینشینم گذر زمان از دستم در میرود. هرکدام دلشان قصههایی دارد که تو دوست داری ساعتها بنشینی و گوش کنی. بچههایی که برایشان فرقی نمیکند پولدار باشی یا فقیر. تو را به زور هم که شده میکشانند پای میز کوچکشان تا کفشت را تمیز کنند. بچههای جهادی ۱۱۰ نصر پایگاه صاحبالزمان(عج) و بسیج سازندگی حوزه شهید بهادری که تمام خودشان را وقف آقا کردهاند.
بلند میشوم که بروم. علی، یکی از همین بچهها میگوید: دعا کنید همه جوانها عاقبت بخیر بشوند. میگویم شما هم دعا کن من بروم کربلا. میگوید وقتی بطلبد میروی.
در محرم و صفر، حسینه خانهی من است
ایستگاه واکسیها آخرین قرار من است. خودم را میرسانم حسینه ابوالفضل(ع). جایی که جاماندگان اربعین حسینی قرار بیقراریشان را به قرار رساندند.خودم را میرسانم قسمت چایی خانه که با خوردن یک استکان چایی دیگر از طعم ناب چایی موکبهای امروز جا نمانم.
پیرمردی مهربان برایم چایی میریزد. میگویم با این سن و سال با خدمت کردن از کت و کول میافتید. لبخندی میزند و میگوید: دخترم من از وقتی که این حسینیه فقط یک زمین بود و با دیوار دورش، همین جا بودم. حالا که دیگر جای خود دارد. من پانزده سال است که شبهای محرم و صفر را همین جا در حسینیه میخوابم. چه جایی بهتر از اینجا و چه کاری بهتر از نوکری. من دو ماه محرم و صفر و دهه اول محرم را روزی سه شیفت چایی میدهم. و افتخار هم میکنم که با این سن و سالم هنوز هم برای ارباب دستم میرسد کاری کنم. البته ارباب که نیازی ندارد من برای دل خودم این کار را میکنم. چاییام را میخورم و میخواهم با بغل دستیاش که استکانها را میشوید گپی بزنم که با اشاره دستش میفهمم ناشنواست. تا جایی که از چندین سال قبل این اشارهها را یادم مانده با او صحبت میکنم. عباس آقا چند سال است که همپای حاج غلامعباس محمودی در چایی خانه و دیگر قسمتهای حسینیه خدمت میکند. میگویم خدا قوت. لبخندی میزند و با حرکت دستش میفهمم که میگوید التماس دعا.
دل ما را نسوزانید
خداحافظی میکنم و برمیگردم موکب فاطمه الزهرا(س) تا سری به بچهها بزنم. در طول مسیر، صندوق عقب ماشینی را پر از یخ کردهاند. میروم نزدیک و میگویم ماشینتان خیس میشود. میگوید شربتمان تمام شد و این یخها اضافه است. میبریم خانه تا برای پذیرایی بعداز ظهر آب نشود. میگویم امروز عصر هم موکب برپاست؟ میگوید کار ما از دیروز شروع شده و تا امشب در خدمت مردم هستیم. مردی آن طرف جارو میزند و میگوید بگو ما نوکرهای موکب عشاق الزهرا جامانده نیستم. اما دل دادهایم. زیارتمان را رفتهایم و امروز نوکری زائران جاماندهاش را میکنیم.
میرسم موکب. هیچکس نیست. همه چیز را جمع کردهاند. فقط چارچوب موکب با پارچه های سیاه رنگ هنوز برجاست. خانمی صدایم می زند و میگوید من تو را میشناسم. میدانم خبرنگاری. همه نوشتههایت را هم میخوانم. اما امروز برای من بنویس. بگو آنقدر از پیادهروی کربلا عکس نگذارید، تعریف نکنید. شاید یکی مثل من هم باشد که نرفته باشد. همه اعضای خانوادهام رفته اند اما من هیچ وقت نشده است که بروم. با اشکی که پهنای صورتش را خیس کرده است نگاهم میکند و میگوید: به امام حسین(ع) بگو تو همیشه هستی. اما من شاید سال دیگر نباشم. به عاشقان آقا بگو کمتر رفتنشان را به رخ ما بکشند. ما خودمان بیقراریم. بیقرارترمان نکنند. چادرش را میکشد روی سرش و از من دور میشود. دور و دورتر.