هفت برکه – فاطمه ابراهیمی: «من جای آغوش گرم مادری، طعم سرسخت نامادری را چشیدم و هنوز مزهاش زیر دهنم است. هشتماهه بودم که مادرم مرا پیش پدرم گذاشت و برای همیشه رفت خارج و آنجا مجدد ازدواج کرد. به مادر جوانم حق میدهم. چون اختلاف سنیاش با پدرم چیزی بیشتر از سه دهه بود.»
یک پک به قلیانش میزند. میپرسم مادرزادی نابینا بودی؟ میگوید: «نه. سهساله بودم که مریضی سرخک گرفتم. آن زمان اینجا دکتر درست و درمونی نداشت. با این که به کشورهای مختلفی مثل بحرین، شارجه، قطر، دبی و حتی هند رفتم، اما جوابی نگرفتم. چشمانم کمکم بیناییاش را از دست میداد، اما رنگ سبز و صورتی را هنوز میتوانستم ببینم. تا این که یک روز نوه برادرم که خیلی دوستم داشت، پرید بغلم و دندانشهایش خورد توی کاسه چشمم و یک لحظه تمام دنیای صورتی دخترانهام سیاه شد.» میگویم چه دوست داشتن شیرین تلخی!
کلثوم القمر از جایش بلند میشود و میگوید: «قلیانم دود نمیکند. میروم دوباره چاقش کنم. تو میکشی؟» بلافاصله میگویم نه بابا. میخندد و میرود آشپزخانه. پشت سرش راه میافتم. چراغهای آشپزخانه خاموش است. میگویم دکمه برق مهتابی کجاست؟ با اشاره دستش به بالای ظرفشویی دکمه را نشانم میدهد. روشنش میکنم. مهتابی نیمسوز است و اصلا روشنایی ندارد. میگویم سوخته است. میگوید: «من که چشم ندارم. چراغ هم لازم ندارم. پس آن یکی دکمه بغلیاش را بزن ببین روشن میشود.»
تنباکویش را همانطور که کف دستانش مچاله میکند، میگوید: «زندگی سخت است، اما دیگر عادت کردهام.» حاجیه کلثوم همان طور که حرف میزند، من عکسهایم را میگیرم. تا گر گرفتن زغالش، کاسهها را از کابینت آشپزخانه بیرون میآورد و به صف میکند. آجیلها را توی دو ظرف و کاکائوها را هم توی ظرف سوم میریزد و میگویم فقط سه دانه زغال برای یک سرقلیان. میخندد و میگوید: «به اندازهای که دلم را قانع کند.»
برمیگردیم سر جای اولمان. روبهرویم مینشیند و میگوید: «من با سختی بزرگ شدم، اما خدا را شکر که بزرگ شدم و همه چیز گذشت. محبت ندیدم و این برای یک دختر بیمادر خیلی سخت است.»
کلثومالقمر برای من از چیزهایی میگوید که من بغض میکنم. تلخی زندگیاش با این که از مرز هفتاد سالگی میگذرد، اما هنوز برایش تازگی دارد. از پشت پا زدن و شکسته شدن بشقاب نذری و کتکهایی که آن شب احیا میخورد و چیزهای بیشتری که برایم تعریف میکند و میگوید پیش خودت چالش کن. با واقعیتهای تاریک زندگیاش میگریم، اما حاجیه خدا را شکر میکند که پستی و بلندیهای زندگیاش به ثبات رسیده است و حالا مدتهاست برای خودش زندگی میکند.
میگوید: «من قبلا پیش برادر ناتنیام عبدالله زندگی میکردم. یک روز شنیدم که مدرسه علمیه برای افراد نیازمند و بیخانه، مسکن ثبتنام میکند. وقتی تماس گرفتم از آن طرف خط شنیدم که گفتند شناسنامه همسرت را بیاور. گفتم ندارم. گفتند پس خلاصه فوتیاش را بیاور. گفتم من دخترم و ازدواج نکردم. گفتند نمیشود. گفتم نیازمندم. خدا یارش باشد آقای سید عباس معصومی. گفت سیصد و بیست تومن پول بیاور، من برایت ردیف میکنم. به هر دری زدم، نشد. یک دستبند طلا داشتم که آن زمان دو هزار تومان خریده بودم. حاضر بودم به سیصد و بیست تومان بفروشم و خانهدار بشوم. نفروختم، اما یکی این پول را برایم جور کرد. سال ۶۹ من شدم همسر سوم مردی که یک زن طلاقی و یک زن فوت شده با دو پسر داشت. آقای سید حبیب را میشناسی؟ مزارش ردیف اول گلزار است.» میگویم: «بله، بله کاملا.»
میگوید: «خدا خیرت بدهد. همسر من قبلا داماد خواهر آقا بود. من ۹ ماه با همسرم خانه سید حبیب زندگی کردیم تا برادرم اصغر این خانه ثبتنامی را برایم برد بالا.» میگویم: «خدا را شکر. پس طعم خوش زندگی را چشیدی.» میگوید: «عمرش کوتاه بود و به دنیا نبود. همسرم مرد خیلی خوبی بود. تمام طول هفته را کار میکرد و روز جمعه تمام کارهای خانه با او بود. به او میگفتم امروز روز استراحت توست کمی بخواب. میگفت اصلا و ابدا. امروز من دربست در خدمت توام. از آشپزی بگیر تا شستن لباس. نمونه بود.»
از همسرش و شغلش میپرسم. میگوید: «مراغهای بود و در جزیره خارک مشغول به کار بود. عادل یوسفنژاد، همسرم قبل از انقلاب آشپز دربار شاه بود. هرجا شاه میرفت همسر من هم باید برای آشپزی با او میرفت. ازدواج که کردیم انقلاب شد. عادل دیگر یک طرفدار سرسخت انقلابی بود. کار او بعد از انقلاب در بیمارستان گراش بود. اینجا هم شد آشپز. بعد از آن کار موقتی هم شد رئیس باغبانهای شهرداری.
«یک هفتهای میشد که روزها کمی دیرتر برمیگشت خانه. با طعنه به او گفتم اگر از زن کور خسته شدی و یک زن دیگر گرفتی، برو دستش را بگیر و او را بیاور همینجا. من دلتنگ که میشوم با او حرف میزنم دلم وا میشود. کمی از حرفم دلخور شد و گفت: راستش من برای آینده تو این روزها کمی کار دارم. دارم تمام سعیام را میکنم که بتوانم رسمی بشوم تا تو بعد از نبود من حقوقی داشته باشی برای گذران زندگیات. فقط یک ساعت از رسمی شدنش گذشته بود که سکته کرد. بیست و یک روز بیمارستان بستری شد، اما فایدهای نداشت و فوت کرد. بعد از رفتنش آن حقوق شد پشتوانه و پساندازی برای امور خانهام.»
حاجیه خدا را شکر میکند و تسبیح بلند هزارتایی سبز رنگش را یکییکی پشت سر هم میاندازد و صلوات میفرستد. میگویم عکسی از همسرت داری؟ بلند میشود و به اتاق روبروییام میرود. با دو آلبوم و یک کیف قهوهای چرمی قدیمی برمیگردد سروقتم. میگوید: «خودت آلبومها را ورق بزن و یکی یکی نگاه کن.»
خیلی از صفحات خالی است. میگویم هیچ عکسی از خودت و همسرت که دونفره باشد نداری؟ میگوید: «نه. یکی داشتم که علی برادر ناتنیام با خودش برای یادگاری برد بحرین.» میگویم با خواهر و برادر ناتنیات هم رفت و آمد داری؟ میگوید: «خیلی زیاد. هر وقت آنها بیایند ایران حتما به من سر میزنند.»
شناسنامهای سوراخ شده با مهر فوت شده را نشانم میدهد و میگوید: «این شناسنامه عادل است. ببین چقدر جوان است. شصت و دوساله بود که فوت شد. ما فقط پنج سال با هم زیر یک سقف زندگی کردیم.» و بعد گفت: «آخ که چکد خاطرم شواس.»
این حرف را میزند و بلند میشود و میرود سمت تلفن. حرفی نمیزنم تا کارش را بکند. شمارهای را تندتند رد میکند. بعد از چند ثانیه گوشی را میگذارد و میگوید: «همسایهمان جواب نمیدهد. قرار بود با هم برویم روضه اما من گفتم مهمان دارم. حتما هنوز روضه تمام نشده که برنگشته است.» میگویم: «شمارهها را از حفظ هستی؟» میگوید: «من حافظهام خیلی خوب است. قبلا صادق رحمانی به من پیشنهاد کار در مخابرات قم را داد اما قبول نکردم.» برایم جالب میشود. میگویم شماره تمام اقوام را میدانی؟ میگوید: «حالا فقط خانه همسایهها و سوپری محلهمان را میدانم.» میپرسم جایی هم میروی؟ میگوید: «من هیچوقت خانه نیستم. همیشه بیرونم. اگر خانه هم باشم، همسایهها خودشان میآیند سروقتم.»
صدای زنگ در میآید. دکمه آیفون را میزنم. میگوید: «حتما زن شاتمباقله است. او هر شب باید سری به من برند.»
سلام میکنم و میگویم حلالزاده هستید. حاجیه اسمتان را میبرد. زن همسایه میگوید: «نمیدانم اما انگار هر شب باید به او سر بزنم. اینجوری دلم راضیتر است.» رو به حاجیه میکنم و میگویم: «پس حسابی هم همسایهها هم خودت هوای خودت را داری.» میخندد و میگوید: «تنهایی دلم تنگ میشود. قبلا برای نماز به مسجد میرفتم، اما حالا کمی برایم سخت است. به همین خانههای همسایه بسنده میکنم.» میگویم: «مغازه شاتمباقله هم روبهروی شماست. ما از آن سر شهر شبهای زمستان برای یک ظرف نخودش خودمان را میرسانیم.» میگوید: «نخود دوست ندارم. باقله هم ندارد.» میخندد و رو به زن شاتمباقله میگوید: «نمیدانم چرا اسمش را نمیکند شاتمنخود!» همه میخندیم.
بلند که میشود، میپرسم حاجیه، کاری داری بگو من انجام میدهم. میگوید: «نه. میخواهم بروم برایت نخود بخرم.» دستش را میگیرم و او را مینشانم. میگویم: «ممنون از مهماننوازیات. اما باشد برای یک وقت دیگر.»
خانه بزرگ حاجیه کلثوم پر از سکوت است و تنهایی. میگویم: «خودت را با چه کاری سرگرم میکنی؟» میگوید: «رادیو. این رادیو دوست صمیمی من است. هم دلتنگیام را برطرف میکند هم چیزهایی را به من یاد میدهد که کسی به من یاد نداده است. من از این رادیو زیارت وارث و زیارت امام رضا(ع) را از حفظ شدهام. تازگیها هم زیارت امین الله را دارم از حفظ میکنم. اما کاش رادیویی داشتم که جای نوار کاست هم داشت که میشد دعا و زیارتهای بیشتری را ضبط کرد و هر وقت بیکار بودم گوش کنم و زودتر از حفظ بشوم. تو نداری؟» میگویم: نه. ولی میپرسم، اگر کسی داشت، برایت هدیه میآورم.
زنگ ساعت دیواریاش که به صدا در میآید، یکییکی همزمان با ساعت میشمارد و میگوید: «ساعت نه شب است.» میگویم از شمارش آهنگ مشخص میشود. میگوید: «نه من اگر چشم ندارم، خدا دل روشنی به من داده که میفهمم چه ساعتی از شبانهروز است. حتی بدون شمارش همین آهنگ ساعت دیواری.»
میگویم: حاجیه کلثوم از این که نمیبینی گاهی دلت گرفته است؟ میگوید: «کار خدا، شکر خدا. حتما لایق این چشم نبودم که خدا هر دوی آن را از من گرفت.»
به حاجیه میگویم کارهای بیرون از خانهات را چه کسی برایت انجام میدهد؟ میگوید: «علی پسر برادرم. فکر کنم او را بشناسی. شاعر است. علی داوریفرد.» میگویم: «بله کاملا.»
میگوید: «راستی چند روز دیگر خانهمان روضه میخوانیم. همین علی سفره مجلس آقا را در خانهام پهن کرد. امسال چهار شب روضه میخوانیم.» میگویم:اگر خدا بخواهد حتما میآیم.
از آرزوی حاجیه میپرسم. میگوید: «در کربلا یک خانه نقلی داشته باشم. هر وقت دلم بخواهد بروم زیارت. برگردم و قلیانی چاق کنم و بکشم و دوباره بروم زیارت.» میگویم آرزوی بزرگی است. من هم دلم میخواهد همسایه آقا بشوم. اما حیاط و خانه به این بزرگی دلت میآید؟ میگوید: «تنهایی سخت است به کارهای خانه برسم. درست است این خانه سرپناه من است اما میدانم مال من نیست.» دستش را میگیرم و میگویم اگر رفتی من را هم با خودت ببر. میخندد و میگوید: «من که چشم ندارم. تو باید مرا ببری.»
خانمی دیگر با چادر رنگی خودش را به جمع ما اضافه میکند. قبل از این که از من سوالی بپرسد، خودم را معرفی میکنم و میگویم: «برای روز عصای سفید شدهام مهمان دل حاجیه کلثوم.» میگوید: «از دل پاک و بزرگ حاجیه برایت هر چه بگویم کم گفتهام. من اتاق ته حیاط را اجاره کردهام. اجارهنشین خانه حاجیهام اما شبها را با هم و کنار هم میخوابیم. مثل دو خواهر. خیلی از وقتها که هوا خوب است در حیاط فرش میکنیم و مینشینیم.» میگویم: پس دو نفری حسابی جمعتان جمع است و حال دلتان کوک.
ساعت دیگر کمکم دارد خودش را به دوازده شب میرساند. یک شب بارانی با هوای خنک برای من که پای زندگی یک روشندل نشستم، همچون شبی پر از ستاره بود که در آسمان دلش سوسو میزد.
حاجیه کلثوم داوریفرد، هفتادساله، با دو چشم نابینایش، بهتر از من زندگی را میدید و لمس میکرد.