هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: «انگار «شهر ما خانهی ما» را برای من گفتهاند. هیچ نقطهای از شهر برایم فرقی نمیکند. محلهی پاقلعه باشد یا مسکن مهر، همهاش جزیی از خانهی ماست. من علاقه شدیدی به امداد و نجات دارم. عاشق آتشنشانیام. اصلا ما خانوادگی امدادگر هستیم. همسرم نجاتگر دوم است و در هلال احمر مشغول به فعالیت است.»
فرقی نمیکند کجا خدمت کنم
علیرضا محمدیان، آتشنشان گراشی، کارتهای امداد و نجاتش را یکییکی از کیف جیبیاش در میآورد و نشانم میدهد. میگوید از سال ۱۳۹۱ آتشنشان جزیره کیش بودم و داوطلبانه فعالیت میکردم. سه سال است که در شهر خودم مشغول به خدمت هستم.
آتشنشان قصه من آمدنش به ایستگاه آتشنشانی گراش را برایم تعریف میکند: «بعد از اینکه از کیش برگشتم، چند ماهی را در قسمت فضای سبز شهرداری و بعد از آن به واحد جوشکاری موتوری شهرداری رفتم و اسباببازیهای پارک را که خراب شده بود و نیاز به تعمیر داشت، تعمیر میکردم. و یا ساخت و حتی تعمیر خیلی از پلهای معابر و خیلی چیزهای دیگر. بعد از آنجا هم به اینجا منتقل شدم و در حال حاضر نیروی شرکتی هستم و مدت ماندنم در ایستگاه مشخص نیست.»
میگویم چرا کیش نماندید و برگشتید؟ میگوید: «برای من فرقی نمیکند کجا خدمت کنم. چون در خدمت مردم بودن حال مرا خوب میکند. اما اینجا زادگاه من است. همین که بتوانم برای هر کدام از همشهریانم کوچکترین کار و خدمتی کرده باشم حال دلم را بیشتر خوب میکند.»
از همکار آقای محمدیان که آن ته اتاق نشسته است و به حرفهای ما گوش میکند، میخواهم کنارش بنشیند تا با او هم گپوگفتی داشته باشم. محمد زحمتکشان که ده سال است به عنوان رانندهی ماشین سنگین آتشنشانی در ایستگاه مشغول به خدمت است، میگوید: «درست است که من از فسا آمدهام، اما این شهر و آدمهایش برای من هیچ فرقی با همشهریانم نمیکند. ما همه یک خانوادهایم. وقتی کارت شد آتشنشان، باید همه چیز را به جان بخری. دوری از خانواده، استرس کار، حس مسئولیت و خیلی چیزهای دیگر. درست است که من رانندهام، اما وقتی به منطقه حادثهدیده رسیدیم، من هم با آقای محمدیان میشوم همکار و یک آتشنشان. ما هر دو مکمل همدیگریم.»
زنگها برای چه به صدا در میآید؟
تلفن ایستگاه با صدای بلندی زنگ میخورد. هر دو با سرعت زیادی از روی تخت بلند میشوند و جلوی در اتاق میایستند. مات و مبهوت نگاهشان میکنم. صدای بلند مردی را از دور میشنوم که میگوید برگردید سر جایتان. شماره اداره برق را میخواست!
خندهام میگیرد اما هنوز متعجبم از این حرکت. علیرضا میگوید: «استرس کار ما با صدای تلفن شروع میشود. به محض شنیدن صدای تلفن، هر دومان جلوی در آمادهباش ایستاده و منتظریم که آقا سید، نگهبان ایستگاه، آژیر خطر را بزند. اما خدا را شکر خیلی وقتها، علیالخصوص نیمهشب، تماسها یا اشتباهی گرفته میشود یا شماره مکانهای دیگر را از ما میخواهند. بعضی وقتها هم فقط فوت میکنند!»
با لحن خاصی میگویم: مزاحم تلفنی هم دارید؟ محمد میخندد و میگوید: «زیاد. تا دلت بخواهد. ما دیگر عادت کردهایم.» و به شوخی ادامه میدهد: «خدا کند همیشه از این مزاحمتها باشد، اما حادثهای نباشد.» میگویم این جور که معلوم است با این تلفنها خواب هم ندارید. هر دویشان میخندند و میگویند: «خواب؟ ما باید تمام طول شیفت را بیدار باشیم.»
علیرضا موهای سرش را نشانم میدهد و میگوید: «باور کن به خاطر شغلم، موهایم را هم از دست دادهام و هم همین چند تار موی مانده را سفید کردهام.»
یک شغل هیجانانگیز
به علیرضا میگویم به آقا سید بگویید یک آژیر خطر بزند. هیجان این کار را دوست دارم. و اقا سید آژیر را میزند. علیرضا میگوید: «آژیر که زده شد، هر که سریعتر توی ماشین بود استارت میزند. فرقی نمیکند من باشم یا محمد. مهم اولین نفری است که مینشیند توی ماشین.»
از روی کنجکاوی خودم، از علیرضا میخواهم لباس کار و چکمههای آتشنشانی را نشانم بدهد. دست که میگیرم تا نگاهش کنم، آنقدر سنگین است که میگذارم روی زمین. محمد میگوید: «تصور کن باید شیلنگ به آن سنگینی را دست بگیری و این لباس و چکمهها را هم بپوشی و خودت را به دل آتش بزنی.»
میگویم کارتان خیلی سخت است. چرا این شغل را انتخاب کردید؟ هر دویشان میگویند: «علاقه و خدمت. همین و بس.» علیرضا میگوید: «هر دو بچههای من، محمد و الهام، عاشق این شغل هستند و همیشه میگویند ما هم یک روزی آتشنشان میشویم.» محمد هم میگوید: «عرفان پسرم را گاهگاهی به ایستگاه میآورم. عاشق ماشینهای ایستگاه است و من فکر میکنم علاقهاش یک روزی او را جای من مینشاند.»
میدانم یک آتشنشان علاوه بر خاموش کردن آتش، وظایف دیگری هم دارد. علیرضا بیشتر برایم توضیح میدهد: «یک آتشنشان ترکیبی از نیروی هلال احمر، اورژانس و خیلی چیزهای دیگر است. یک آتشنشان باید برای خودش یک پا مهندس، دکتر و … باشد تا بتواند یک عملیات را به خوبی پیش ببرد. همه این آموزشها در این حیطههایی که گفتم به ما داده میشود تا ما بشویم یک آتشنشان.»
او انبر مارگیری را نشانم میدهد و میگوید: «با این مار میگیریم و آن را در مناطق دور از شهر رها میکنیم.» میپرسم چرا مارها را نمیکشید؟ میگوید: «اصلا. طبیعت یک زنجیره است که باید قانونش حفظ بشود. خیلی اوقات سر حیوانی در پل یا نرده گیر میکند که ما آن را نجات میدهیم.» میگویم آموزش خاصی در این زمینه دیدهاید؟ میگوید: «نه. تجربیات شخصی خودمان. ابتدا با حرف زدن حیوان را آرام میکنیم. بعد عملیات را شروع میکنیم.»
محمد ادامه میدهد: «خیلی از مردم انتظارات و توقعات زیادی از ما دارند که اصلا جز وظایف ما نیست. مثلا ما را با کلی استرس میکشانند به یک آدرس. بعد میبینیم به اندازهای آتش گرفته که با یک سطل آب هم میشود آن را خاموش کرد. همانطور که مردم از ما توقع دارند، ما هم از آنها توقعاتی داریم. اینکه مزاحم تلفنی ایستگاه نشوند. راه را برای ما باز کنند. خیلی وقتها در کاروان ماشین عروسی گیر میکنیم و آنها بیتفاوت به آژیر ماشین ما. وقت طلایی برای ما خیلی ارزشمند است. اگر ما یک دقیقه دیرتر برسیم با خطرات و آسیب بیشتری روبهرو میشویم.»
وقتی حرف مردم زبانه میکشد
علیرضا خودش را هل میدهد وسط حرف محمد و میگوید: «خیلی وقتها هم مسخره میشویم هم توبیخ! سر صحنه کسانی هستند که میگویند ماشینتان آب دارد؟ این را حتما بنویس تا مردم بدانند که ما بعد از هر عملیات، حق برگشت به ایستگاه را نداریم مگر به شرط آبگیری مجدد. یعنی حتی اگر نیمی از آب ماشین را استفاده کرده باشیم، باید ماشین را سرریز آب کنیم و برگردیم.»
او از توبیخ مردم هم گلایهمند است: «مردم ما را توبیخ هم میکنند. ما خروج و ورودمان، شروع و اختتام هر عملیات، ساعت میزنیم. اما عملیاتی که رسیدن ما تا مقصد بیشتر از سه دقیقه نشده، مردم پای ما میزنند چهل دقیقه! این حرفها ما را ناراحت میکند. اگر مردم میدانستند که با هر تماسشان چه استرسی به ما وارد میشود، قدردان زحمات ما میشدند.»
حرفهای محمد و علیرضا من را مجاب میکند که سکوت اختیار کنم تا آنها بتوانند حرفهایشان را بدون هیچ تعارفی بزنند. علیرضا میگوید: «کاش مردم آموزش بیشتری ببینند تا برای خاموش کردن یک آتش کوچک و ساده که با سطل آب خاموش میشود، به ما زنگ نزنند.» محمد هم میگوید: «شماره اداره برق و اورژانس را همه جای شهر بزنند تا اینقدر از ما این شماره را نخواهند!» میخندم و میگویم من حتما مینویسم که برای تماس با اورژانس ۱۱۵ و اتفاقات اداره برق ۱۲۱ را بگیرند.
سوار بر پیشرو
از هر دو میپرسم خانوادهتان با کارتان مشکلی ندارند؟ بلافاصله میگویند یک جورایی عادت کردهاند دیگر. ما در طول سال فقط بیست و شش روز مرخصی داریم. و این برای رسیدن به هیچ تفریحی کفایت نمیکند. ما مدیون خانوادهمان هستیم که با سختی کار ما راه آمدهاند.
از علیرضا میپرسم شنیدهام شما یک سری کدهای محرمانه برای انتقال حرفهایتان به ایستگاه دارید. برایم توضیح میدهد: «یک سری کدهای مخصوص داریم که سر صحنه خیلی از حرفهایمان را با کد میزنیم تا استرسی به مردم عادی که کنارمان هستند و میشنوند، وارد نشود. من در زمان خدمتم در کیش، کدی را با بچههای پایگاه امداد گراش ابداع کرده بودیم که رئیس جمعیت هلال احمر کیش طی مراحلی این کد را در کل ایران ثبت کرد. کد ۱۰۶۴. که برای صرف غذاست!»
از هر دو آتشنشان میخواهم که مرا با وسایل و ماشینهای ایستگاه آشنا کنند. علیرضا میگوید: «ما نقشهی کاری را که قرار است سر صحنه انجام بگیرد، در طول مسیر با هم برنامهریزی میکنیم، که مثلا من اول چه کاری انجام بدهم و محمد چه کاری. محمد پشت ماشین در کنار پمپ آب فشار قوی میایستد و عملیات آن را بر عهده میگیرد و مدام با من پیج میکند. هم از احوال من باخبر میشود که خدایی نکرده برای من اتفاقی نیافتاده باشد و یا من دستور کم کردن و زیاد کردن فشار آب را به او میدهم.»
علیرضا میگوید: «برای یک سری از مناطق گراش، مثل محله پاقلعه که به خاطر معماری شهریاش نمیتوان با ماشین ایستگاه تا بالا بروی، من را به این فکر انداخت که باید یک موتورسیکلت آتشنشانی داده باشیم. یک دستگاه موتورسیکلت را از شهرداری گرفتم و با امکاناتی که داشتم تجهیز کردم. دو عدد کپسول گاز CO2 و یک جعبه کمکهای اولیه و یک بیسیم روی آن نصب میشود. اسم این موتور را گذاشتهام پیشرو.»
علیرضا میگوید: «آنقدر عاشق شغلم هستم که موتور شخصی خودم را هم دارم به این امکانات تجهیز میکنم تا اگر خدایی نکرده حتی در حالت آنکال (آمادهباش) بودنم برای همسایه یا یکی از همشهریمان اتفاقی افتاد، بتوانم تا رسیدن بچهها تا جایی که بتوانم خدماتی انجام بدهم. البته هر هفته با اقوام که دورهمی میگیریم، علاوه بر صله رحم، یک سری آموزشها هم به آنها میدهم که اگر اتفاقی افتاد، تا رسیدن همکاران بتوانند خودشان و اموال و داراییشان را نجات بدهند.»
علیرضا پودر کرمرنگی را از ماشین بیرون میآورد و نشانم میدهد. میگوید: «این پودر خاموشکننده آتش است. کارایی و آوردن این پودر به ایستگاه گراش از تجربیات من در کیش بود که اینجا آن را پیاده کردم. اگر مقداری از این پودر را روی پیکنیکی که دچار آتشسوزی شده است بریزی، خاموش میشود و دیگر نیازی به تماس با ما نیست.»
همیشه آمادهباش هستیم
سید، نگهبان ایستگاه، را میبینم که خودش را به جمع ما ملحق کرده است. با سه تلفن بیسیم در دست. میگویم سه شماره دارد اینجا؟ میگوید: «نه. یکی که ۱۲۵ است. این یکی تلفنی است که خانوادهی همکاران اگر کاری داشته باشند با آن تماس میگیرند، برای اینکه خط اصلی ایستگاه مشغول نشود. این سومی هم تلفنی است که ما با مردمی که با ما تماس گرفتهاند، برای زنگ زدن مجدد به آنها استفاده میکنیم.»
علیرضا میگوید: «آقا سید از نظر ما یک نگهبان نیست. در حقیقت فرماندهی عملیات را بر عهده دارد. بعد از خروج ما برای عملیات، آدرس را در طول مسیر به ما میدهد. و کارهایی که باید فرد تا رسیدن ما انجام بدهد را از پشت خط برای آنها توضیح میدهد. در حین عملیات هر پنج تا هفت دقیقه ما را پیج میکند و از احوال ما و مکان آسیبدیده میپرسد که اگر نیازی به پشتیبانی باشد، ماشین و نیروهای بیشتری بفرستد.»
میگویم پس برای خودش یک پا فرمانده است. میخندد و میگوید: «ما فقط خدمتگزار این مردمیم. همین و بس.»
از محمد میپرسم آیا برایتان پیش آمده که در حین استراحت باشید و شیفت نباشید و شما را احضار کنند برای عملیات؟ میگوید: «بله. چندین بار. وقتی آتشسوزی آنقدر زیاد است که دو نیرو نمیرسند، برای اطفای حریق، ما باید برای کمک به آنها حاضر بشویم.» میگویم پس همیشه در حالت آماده باش هستید. میگوید: «همیشه.»
ساعت از نیمهشب گذشته است و باید برگردم خانه. میگویم برای روحیهتان خوب است با خانواده مسافرتی هم بروید. علیرضا میگوید: «داغ دلمان را تازه نکن. مسافرت که هیچ، این ایام هر جا میروی اسم پیادهروی اربعین است. کاش من هم میتوانستم بروم پابوس آقا.» میگویم نمیشود کسی جای شما شیفت بدهد و شما بروی؟ میگوید: «شرایط مالیاش برایم مهیا نیست. اما اربعین شلوغ است. دلم میخواهد وقتی بروم که یک دل سیر بین الحرمین باشم و با دلم خلوت کنم.»
علیرضا با صدای ضعیفی چیزهایی میخواند برای خودش. کمی که دقت میکنم میشنوم که میگوید: «آقای بیدست ابالفضل، دست مرا بگیر.» این پانزدهمین نفری است که من قصهاش را مینویسم و ته آن میخورد به یک حس مشترک. یه یک آرزوی در دل نهفته. کربلا.