نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

حاجی مشکال، شکارچی پیر در میدان جنگ

هفت‌برکه – عزیز نوبهار: تصویر شکارچی در دنیایی که من در آن متولد شدم، تصویری متفاوت از آن چیزی است که امروز در ذهن مردم وجود دارد. شکارچیان در دوره کودکی من، زمانی که هنوز تفکر دفاع از طبیعت آنچنان طرفداری نداشت، مردانی سلحشور، تیزبین و البته جوانمرد بودند. پدران ما داستان‌های مختلفی از شکار و شکارچی در ذهن داشتند که گویای اهمیت این آیین در گراش قدیم بود.

مرحوم حاج عوض استوار یکی از آنها بود که مردم او را به نام «حاجی مشکال» می‌شناختند. دوران پیری حاجی مشکال و دوران جوانی من عصری بود که ایران در دفاع از خود، وارد جنگی ناخواسته شده بود و هر کس به طریقی سعی داشت این خاک را حفظ کند. جوان‌ترها پوتین می‌پوشیدند و مثل ابرهایی باران‌زا به مغرب می‌رفتند و پیرتر‌ها برای وزیدن باد موافق به این ابرهای متراکم دعا می‌کردند.

پیرمرد‌ها در دوران کودکی من همه‌جای محله‌ها بودند. بسیاری با کوله‌باری از تجربه در کنار مسجدها می‌نشستند و با همسالان خود به گفت‌وگو می‌پرداختند. طبیعی بود که پیری معنای بازنشستگی بدهد و مردم به پاس عمری زحمت، یکجانشینی آنها را دوست داشته باشند.

اما من از روزگار جوانی و از دهه شصت، تصویر پیرمردی بلندقامت را به خاطر دارم که در کنار مسجد نمی‌نشست، بلکه قناسه‌ای بر دوش در جبهه زبیدات، دوشادوش جوانان و فرماندهان گام برمی‌داشت و جوانانی چون من و نوه‌هایش را به ایستادن فرامی‌خواند. گام‌هایی استوار که سال‌ها قله‌ها و دشت‌های گراش را در نوردیده بود و یادآور خاطراتی از چکاندن ماشه‌ی تفنگ برای دفاع از گله‌ی شهر و حراست از مال و نان مردم شهر بود.

آنچه در خاطر من از حضور حاجی‌ مشکال در جنگ باقی مانده، حضورش در جمع سی و پنج نفره‌ی گراشی‌ها در سن هشتاد و دو سالگی است، که احتمالا او را به پیرترین رزمنده‌ی آن حوالی تبدیل می‌کرد. یادم هست که اصغر استوار، نوه حاجی مشکال، هم در همان دسته‌ی رزمندگان حضور داشت. حضور پدربزرگ و نوه در میان رزمندگان هم در نوع خودش جالب بود. شاید امروز که چند دهه از آن زمان می‌گذرد، همین تصویر، یعنی حضور حاجی مشکال هشتاد و دو ساله و نوه‌اش که جوانی بیست و چند ساله بود، نشانه‌ی جالبی از وضعیت هشت سال دفاع مقدس باشد. انگار در مقابل تجاوز عراق با همراهی دیگر متجاوزان، تمام گذشته و حال ایران بسیج شده‌اند تا مبادا ذره‌ای از خاک کشور اشغال شود.

هیبت مشکال عوض در آن سال‌ها چندان به هم سن و سال‌هایش نمی‌خورد. همین هم بود که صادق رحمانی، دوست سال‌های دور من و شاعر پارسی‌گوی امروز، درباره‌اش سروده بود:

 

سِرِ پیری زِرِنگن حاجی مشکال

مُشالاّ تِنگ و رنگِن حاجی مشکال

 

اَنیز اَم با تفنگ و اَسپ و صَحرو

رَفیکِ‌ ‌‌جِنگ جِنگِن حاجی مشکال

 

حالا بعد از آن همه سال، چیزی به جز خاطره باقی نمانده است. شاید امروز که کشورمان در صلح و امنیت است، بد نباشد که بنشینیم و خاطرات آن روزها و آن سال‌ها را نقل کنیم. بگوییم و بنویسیم و فارغ از دعواهای سیاسی امروز، تاریخ را گرامی بداریم. تاریخی که آن سی و پنج نفر جزئی از آن بودند و امروز ایران و گراش را ساخته است. چرا که معتقدم بخشی از هویت گراش و خوش‌نامی مردمش، ناشی از رشادت‌ و خلوص نیت روزهای دفاع از میهن است.

جسم حاجی مشکال اکنون در میان ما نیست، اما یاد و خاطره‌اش همچنان زنده است. دوبیتی دیگر صادق رحمانی در کتاب «انار و بادگیر» را نیز درباره‌ی او بخوانیم:

 

اَنیزا هم سِرِ حالیت مَریزا

بنازم اسپ خال خالیت مریزا

 

کَتال اُت بَسِن و شَمخالُت اُتبا

کَد و بالای مِشکالیت مریزا

خروج از نسخه موبایل