هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: گفتم تا دربی فقط چند روز دیگر مانده. ناصر تو قرمزی یا آبی؟ میخندد و خودش را پشت حسین قایم میکند. از شکرالله باز همین سوال تکراری را میپرسم. میخندد و با لهجه گراشی میگوید: «نمیدونم چی میگی.» با تعجب نگاهش میکنم و میگویم تیم محبوب فوتبالی تو استقلاله یا پیروزی؟ اینبار ناصر جوابم را میدهد و میگوید: «ما بچه صحراییم. اینهایی که تو میگی رو اصلا ما نمیدونیم چیه.»
اینبار هم تعجب میکنم. اما نصرت شانهام را میتکاند و میگوید:«من بزرگ اینجا هستم. اینها همه نوههای من هستند. ما هیچ وقت برقی نداشتهایم که بخواهیم تلویزیون داشته باشیم و پسرها فوتبال ببینند.»
خودم را از زیر سیاه چادر میکشانم بیرون و مینشینم پای حرفهای نصرتخانم. برایم از پدر و مادرش میگوید و از زندگی سختی که حالا دیگر برایش عادت شده است. میگوید: «از وقتی خودشناس شدم چوپان بودم. زندگی بدون آب و برق و با هزار سختی. با این که دیگر پیر روزگارم، اما هنوز هم گرما اذیتم میکند.» عرق پیشانیام را پاک میکنم و میگویم: «من هنوز یک ساعت نیست که اینجا هستم اما دیگر طاقتم طاق شده است.»
میگوید شالت را خیس کن و بپوش. این کار هر روزه تابستانی ماست. میپرسم مگر میشود شما نزدیک به یک قرن اینجا زندگی کنید و برق نداشته باشید. نگاهم میکند و میگوید: «میبینی که شده. ولی تو رو خدا بنویس به خاطر بچههایمان برایمان برقکشی کنید. سال به سال هوا گرمتر میشود. ما عادت کردهایم ولی نوههایم نه.»
خندههای طلایی در سیاهچادرها
صدای خندهی ناصر تمام سیاهچادر کوچک را به قهقهه نشانده است. بچهها یکییکی خودشان را به صف میکنند برای اصلاح موهای سرشان. اسمشان را میپرسم. مردی که زیر دست نوید، آرایشگر امروز، نشسته است میگوید: «اسم محمدرضا و محمدعلی هم بنویس. من که سرم را اصلاح کردم میروم پیش گلهها، جای آنها میایستم تا بیایند برای اصلاح.» لبخندی میزنم و میگویم نامنویسی نمیکنم. نگاهش به دفتر و قلمم است. قبل از اینکه حرفی بزند میگویم این برای گزارش کار است. اینجا همه امروز میتوانند اصلاح کنند. خیالت راحت.
ساجده و چند دختر دیگر هم خودشان را بین پسرها به صف کردهاند. میپرسم شما هم اصلاح میکنید؟ نصرت میگوید: «نه. موهایشان خراب میشود. فقط پسرها.» و بلندبلند میخندد. تا حواسم جمع بچهها میشود، خودشان را پشت سر بغل دستیشان از من قایم میکنند. نزدیکتر میروم و دوربینم را سلفی میگیرم و میگویم همه بخندید تا عکس بیاندازم. چند شات میزنم که بماند به یادگار.
دخترکی با لباس و دامن سبزرنگی خودش را مدام به من نزدیک میکند. اسمش زهراست. میگوید: «چرا روی سنگها نشستهای؟ داغ است.» میگویم اشکالی ندارد. دستم را میگیرد و دستبندی فانتزی که به دستم بستهام را نشان میدهد و میگوید: «طلاست؟» میگویم: «نه! مشخص است که طلا نیست.» مدام تاکید میکند که طلاست. دستبندم را دستش میکنم و میگویم مال تو. آنقدر سریع از کنارم دور میشود که تا انتهای مسیر نگاهش میکنم و به این فکر میکنم که کاش هدیهاش طلا بود.
آرایشگر برتر ایران در روستا
مجید ملکی همانطور که سر پسران روستا را اصلاح میکند با بچهها شوخی میکند و قاهقاه میخندد. میپرسم روز تعطیلی چه چیزی تو را به اینجا کشاند؟ میگوید: «فقط خنده بچهها. همین که بدانم یک نفر خوشحال میشود برای یک عمر زندگی من بس است. من به همراه شاگردانم سالی یک بار، چند روز قبل از مهر، به روستاهای اطراف میرویم تا سر بچهها را اصلاح کنیم. در کنار این کار، بستههای لوازمالتحریر را هم به آنها میدهیم. و در آخر هم با آنها بازی میکنیم. چون بچهها با بازی ما را بیشتر در خاطرشان نگه میدارند.»
نگاه قشنگ آرایشگر قصهام مرا وادار به پرسیدن سوالهای بیشتری میکند. میگویم فقط دو سال است که این کار خداپسندانه را شروع کردهاید؟ نفس عمیقی میکشد و جوابم را میدهد: «من خیلی وقت است که دنبال این پویش قشنگم که مجمع آرایشگران ایران راه انداخته است و هر سال، جمعهی قبل از شروع سال تحصیلی، به روستاهای محروم میروند و سر دانشآموزان را اصلاح میکنند. اما راستش را بخواهی با هر آرایشگری صحبت میکردم کسی قبول نمیکرد. تا اینکه مجبور شدم شاگردانم را راه بیاندازم و وقتی چموخم کار دستشان آمد با خودم همراه کنم. خدا را شکر دو سال است که به این آرزویم رسیدهام.» ابوالفضل، شاگرد مجید، که موهای شکرالله را اصلاح میکند میگوید: «همین که بچهها بخندند ما انرژی میگیریم. تعطیلی و این حرفا برای ما که عاشق این کار هستیم اصلا معنایی ندارد.»
دو نفر دیگر به جمع بچهها اضافه میشوند که لباس فرم مدرسهشان را پوشیدهاند. میگویم لباستان کثیف میشود. چرا این را پوشیدید؟ با لحن بچگانهای میگوید: «به خاطر این که موهایمان را برای مدرسه میخواهیم قشنگ کنیم، لباس مدرسهایمان را پوشیدیم.»
مجید صدایم میکند و میگوید: «من از مسئولین گلهای دارم که حتما بنویس. آنها از همه اصناف حمایت میکنند به جز آرایشگری. من دو بار بهترین آرایشگر برتر ایران شدم. حتی یک تقدیر خشک و خالی هم یادشان رفت. اما از کشور اکراین و ایتالیا علاوه بر تبریک، دعوتنامه هم برایم فرستادند تا برای آموزش به آنجا بروم. وقتی بزرگتری یا مسئولی از من حمایت نکند، من باید به همین برتر شدنم اکتفا کنم و بمانم سر جایم.»
نوبت بازی
اصلاح که تمام میشود، مجید بچهها را به صف میکند تا بستههای لوازم التحریر را به بچهها هدیه بدهد. نگاهشان آنقدر شوق دارد که دفترم را کنار میگذارم تا حال و هوای خوبشان را میهمان قاب دوربینم کنم. سنگفروشی کوه سفید بهزادی، بنیاد فرهنگی نوبهار، دفتر مهندسی گراشسقف، نوشتافزار صدرا، آرایشگاه آنتیک، موسسه خیریه شبابالبرکه، لوازم ورزشی نود و دیگر مردم عزیز ما را در تهیه لوازم التحریر یاری دادند.
اینجا آنقدر همهچیز ساده و بیآلایش است که خودت را هم فراموش میکنی و تمامقد خودت را با آنها همرنگ میکنی. نوبت بازی که میشود من مینشینم برای تماشا و حسین، آن یکی شاگرد مجید آقا، میشود دروازهبان. با اولین شوت ناصر گل میخورد. ناصر از شوق تمام راه را میدود که خودش را به من برساند. میگوید: «دیدی گفتم گل میزنم؟ و زدم.» بازی که تمام میشود از حسین میپرسم گل خوردی؟ میگوید: «فقط به خاطر لبخند ناصر.»
اینجا همه چیز شده است خنده و خوشحالی بچهها. فقط ذوق و شوق بچهها. فقط و فقط آنها.
آرزوهای بزرگ کوچک
خورشید کمکم دارد خودش را به غروب میرساند. باید تا قبل از غروب آفتاب برگردیم. با این که روستای «آو تَر» فقط ده کیلومتر بعد از روستای چکچک، و جزو شهرستان گراش است، اما جادهاش خاکی و صعب العبور است و دره دارد. زهرا، ناصر، حسین، شکرالله و همه بچهها خودشان را چسباندهاند به شیشه ماشین. دست تکان میدهم و خداحافظی میکنم که زهرا میگوید: «دوباره بیا. اما با بچههایت.» قول میدهم دوباره برگردم سروقتشان. اما اینبار وقتی پشت نیمکت کلاسشان نشستهاند. چون زهرا قول داده است از معلمش شعر یاد بگیرد و برایم بخواند.
ما آنجا خودمان، آرزو و مشکلاتمان را چال کردیم تا فقط وقف بچهها باشیم. اما در طول مسیر از آرزوی مجید و نوید و ابوالفضل میپرسم. مجید و نوید هر دو پیشرفت و رسیدن به جاهایی که از کوچکی در سرشان بوده است را دارند. اما آرزوی ابوالفضل، آرایشگر هجدهسالهی قصه من، داشتن یک سرپناه برای خانوادهاش بود. ابولفضل میگوید: «دوست دارم زحمات و تلاشم جواب بدهد. من سخت کار میکنم تا هم پدر خانواده باشم هم پسر مادرم. میشود یک روز از اجارهنشینی راحت بشویم و مادرم دیگر غصه نخورد؟» میگویم خدا گفته از تو حرکت از من برکت. میشود.