هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: «اینجا خانهی امام حسین است. تعارف نمیخواهد.» با این جملهی سید احمد داخل مسجد علی ابن ابی طالب(ع) میشوم. حیاطی دراز که سمت راست آن عزاداران افغانستانی را از پشت پنجره میبینم. سلام میکنم و سید احمد یک صندلی پلاستیکی برایم میآورد و میگوید بفرما بنشین. و یک صندلی دیگر برای خودش روبهروی من میگذارد.
قبل از پرسیدن اولین سوالم میگوید: «ماشالله چقدر بزرگ شدهای. برای خودت خانمی شدهای. اما کمی لاغرتر.» با تعجب نگاهش میکنم. میگوید: «میدانم که مرا نمیشناسی. اما من تو را خوب میشناسم. راستی هنوز هم شعر میگویی؟» با این حرف سید احمد حساب کار دستم میآید که او حسابی مرا میشناسد. میگوید: «من احمد ساعتسازم. همان مغازهی کوچک کنار لوازم ورزشی احسان.»
سید احمد جعفری با دادن آدرس مغازه کوچکش مرا میبرد به بیست سال یا شاید هم کمی آنطرفتر از بیست سال قبل. خانهی خاله کمی بالاتر از مغازه سید احمد ساعتساز بود. و من هر روز خیابان را پیاده گز میکردم و برای بازی با بچههای خاله، از روبهروی این مغازه کوچک رد میشدم. میگویم: من لاغر شدم و شما محاسنتان سفید. میگوید: «زندگیست دیگر. یکی بزرگ میشود و یکی پیر.» لبخندی میزنم و میگویم ریشسفید شدهاید برای خودتان.
یکییکی عزادارن وارد مسجد میشوند. با سید احمد دست میدهند و سلام میکنند. خیلیها او را سید و یا بابا صدا میزنند. برایم جالب میشود و میگویم: چرا میگویند بابا؟ سید لبخندی میزند و میگوید: «نظر لطف آنهاست. شاید به قول خودشان بزرگتر اینجا هستم مرا بابا صدا میزنند.»
صدای مردی را که پشت سر سید ایستاده است میشنوم. یوسف حنیفنژاد میگوید: «من و سید از قدیمیهای اینجاییم. ما اینجا بزرگ شدیم و خوی گراشی گرفتهایم. من از اولینهای افغان هستم که به گراش آمدم.»
سید احمد میگوید: «یوسف که آمد، من هم آمدم. بعد از فوت جانباز استا حسن، من شدم رئیس هیات.»
هیاتی که از تعمیرگاه شروع شد
برایم سوال میشود که چند سال قبل بود که به ایران و گراش آمدند؟ جواب این سوالم را عوض حسینزاده، یکی دیگر از افغانستانیهایی که کنار ما نشسته است، میدهد. عوض میگوید: «ما سال شصت به صورت قاچاقی وارد ایران شدیم. اوایل برای کار به بندرعباس رفتیم. همانجا با یک اوزی آشنا شدم که مرا برای کار در اوز به یک تعمیرگاه برد. اما کارم را انتقال دادم به لار و آنجا صافکار ماشین شدم. ایام محرم با دیگر افغانهای مقیم لار، شبها برای عزاداری به خیابان میآمدیم. اما چون سبک عزاداری ما با آنها فرق داشت، یک سری درگیریها بین ما و قشر حداقل مردم لار به وجود آمد. این باعث شد که من از لار برای کار به تعمیرگاهی در گراش بیایم.» عوض آقا میگوید: «تعمیرگاهِ محل کار من، مجلس عزاداری ما شد. ما هر شب با تعداد زیادی آنجا عزاداری میکردیم. من در افغانستان هم مداحی میکردم. و حالا چهل سال است که برای آقا مداحی میکنم.» عوض دربارهی نقل مکانشان به مسجدی در گراش نیز میگوید: «صاحبکار من، حاج محمد عباسپور، که پدر شهید هم بود، بعد از دو سال همین مسجد، مسجد علی ابن ابی طالب(ع)، را برای ما در نظر گرفت. بعد از یک سال ما نقل مکان کردیم به مسجد امام سجاد(ع) که یک سال است آن را خراب کردهاند.»
عوضآقا خاطرات چهل سال قبل را آنقدر با آب و تاب برایم تعریف میکند که دلم نمیآید سوال دیگری بپرسم. سراپا گوشم. او ادامه میدهد: «تشکیل و ثبات هیات افغانستانیهای مقیم گراش را مدیون چند نفریم. حاج محمد عباسپور، عباس سپهر، حاج مهدی نیساری و چندین نفر دیگر.»
مثل اینکه چیزی یادش آمده، میگوید: «آن وقتها یعنی همان سی و هفت هشت سال قبل، ما حسینیه حاجیه شاجان هم برای عزاداری دعوت شدیم و رفتیم. خیلی از گراشیها که سبک متفاوت عزاداری ما را میدیدند برایشان جالب بود.» سید احمد میگوید: «ما خیلی جاها هم دعوت شدهایم و هم خودمان رفتهایم. خدا را شکر خیلی از گراشیها هم برای عزاداری هیات ما را انتخاب میکنند و این مرا خوشحال میکند.»
به خاطر کمبود امکانات به خیابان نمیآییم
از سید احمد میپرسم: شنیدهام شما رئیس هیات هستید؟ میگوید: «نه. من خدمتگزار و نوکر عزاداران حسینیام. ما برای انجام هر کاری یک گروه از بزرگان تشکیل دادهایم و کارها با مشورت همدیگر انجام میشود.»
میدانم سید احمد کلی کار دارد. باید خیلی زود بروم سروقت دیگر سوالهایم. میگویم شنیدهام چند سالی است در خود مسجد عزاداری میکنید و دیگر همپای عزاداران گراشی به خیابان نمیآیید. سید میگوید: «مسجد امام سجاد(ع) را که خراب کردند، ما هیاتمان را اینجا مستقر کردیم. مسجد کنار نجاری عباس نجار. قبلا کمی اوضاعمان بهتر بود و تعدادمان هم بیشتر. اما حالا سر جمع بخواهیم حساب کنیم، به پنجاه نفر هم نمیرسیم.»
میگویم مگر چه میشود با پنجاه نفر در خیابان عزاداری کرد؟ جوابم کمبود امکانات است. میگوید: «ما حتی یک وانت نداریم که سیاهپوشش کنیم. از نظر امکاناتی که بشود با آن در خیابان عزاداری کرد، ما در محدودیت و مضیقه هستیم. خیلی از افغانستانیها مهاجرت کردند و برگشتند افغانستان. خیلیها که از شهرهای همجوار میآمدند، همانجا برای خودشان هیات تشکیل دادند و ماندند. ما هم به همین عزاداری در مسجد بسنده کردیم. اگر برای امام حسین(ع) باشد که کوچه و خیابان و خانه ندارد. همین جا هم قبول است.»
خانمی با دو ظرف حلوای تزیینشده به سمت سید احمد میآید و به زبان گراشی میگوید: «این هم برای مراسم امشب.» سلامش میکنم و میگویم خیلی جالب است که شما برای مراسم افغانستانیها نذری میآورید. میگوید: «من با سید احمد اقوامم. اما حتی اگر فامیل هم نبودیم همین کار را میکردم. مجلس عزای آقا فرقی نمیکند که گراشی باشی یا افغانی.» حلوا را تعارفم میکند. همانطور که چادرش را درست میکند که برود میگوید: «بنویس سید احمد خیلی آقاست. از پدرم هم بیشتر برایم زحمت کشیده است.» میگویم چشم. و دست میدهد و میرود.
میگویم: سید، همه شما را دوست دارند. میگوید: «نظر لطف خدا و خودشان هست وگرنه من یک آدم معمولیام.» میگویم: با گراشی حرف زدن شما با این خانم، من اصلا نمیدانستم شما افغانستانی هستید. لبخندی میزند و میگوید: «گراشی حرف زدم، داماد گراشی شدم و این شد که من خوی گراشی بگیرم. هر کسی حرف زدن مرا میشنود اصلا نمیداند من گراشی نیستم. اما من به اصالت خودم افتخار میکنم. من دو دختر و دو پسر دارم که همهشان ازدواج کردهاند. اما برای من هنوز طعم بدهکاری جهیزیه تمام نشده است.» میخندد و میگوید: «با رسم و رسومات گراشی و داشتن یک خانم گراشی، من هم باید همرنگ جماعت بشوم. علاوه بر دادن جهیزیه، باید نصف اثاثیه خانه خودم را هم به دخترانم بدهم.»
سید احمد سرش را برمیگرداند و میگوید: «کربلایی، یک چایی بریز و بیاور برای خانم خبرنگار.» و رو به من میگوید: «در خدمتم. بپرس بقیه سوالهایت را.»
میگویم اینجا آنقدر همه چیز بیآلایش است که آدم دوست دارد همینجا عزاداری کند. بدون همهمه، هر کسی سرش به عزاداری خودش گرم است. میگوید: «بنشین. چند دقیقه دیگر مراسم سینهزنی شروع میشود و بعد از آن هم سخنرانی داریم که من باید با موتور بروم آقا را بیاورم.»
آرزوبهدل کربلا ماندهام
از سید احمد میپرسم به کدام یک از ائمه ارادت خاص داری؟ چشمهایش پر از اشک میشود و میگوید: «آقا ابوالفضل عباس(ع). و جواد الائمه(ع) که جوانترین امامی بود که به شهادت رسید.» سرش را پایین میاندازد. چند عکس از حال و هوایش میگیرم. سرش را که بالا میآورد، میپرسم اگر بینالحرمین باشی، اول به کدام سلام میدهی؟ اینبار دیگر منقلب میشود. دستش را روی سینهاش میگذارد و میگوید: «آرزوبهدل ماندهام. پیر شدم. اما کربلا نرفتم. اما از هر طرف که وارد بشوم، به همان آقا سلام میدهم.»
کربلایی برایم چایی را میآورد. اما حال و هوای دل سید احمد مجبورم میکند چایی را کنار بگذارم و محو حال دلش بشوم. میپرسم: چرا نرفتهای؟ میگوید: «برای ما افغانستانیها که تبعه خارجی به حساب میآییم، هزینهی سفر گرانتر است. ما باید چندین برابر شما ایرانیها پول بدهیم. من چهل سال است که ساعتسازم، اما با درآمد این کار حتی برای خرج روزمرهات هم لنگ میزنی.» میگویم: نمیدانم حکمت یا مصلحت قصههایی که روایت کردنش به من میخورد چیست، چون سوژههایم کربلا نرفتهاند. اما ته قصه، کسی دستش را میگیرد و او را به آرزویش میرساند. سید احمد میگوید: «همین که من اینجا نوکری عزادارانش را میکنم، خودش سعادت بزرگی است.»
سینهزنی و زنجیرزنی پرشور
مراسم که شروع میشود، سید احمد مرا با خودش به داخل مسجد میبرد و میگوید: «هر چقدر که دلت میخواهد عکس بینداز.» مراسم سینهزنیشان به این صورت است که همه دور هم مینشینند و با شروع مداحی، روی پاهایشان میزنند و بعد به سینه. همزمان یکی از بزرگان مجلس، هشت زنجیر را جلوی چهار نفر میگذارد. آنها به وسط عزادارانی که بر سینه میزنند میآیند و دوبهدو روبهروی همدیگر دو زنجیره میزنند.
عکسهایم را که گرفتم، بیرون میآیم. چاییام را کربلایی از نو میریزد و با حلوا میخورم. پسرکی کمسنوسال استکانها را جمع میکند که بشوید. استکان مرا که برمیدارد، اسمش را میپرسم. آرام جوابم را میدهد: «علیرضا هستم و دوازدهسالهام.»
کربلایی میگوید: «علیرضا با خانوادهاش هر شب از اوز میآیند.» سید احمد هم میگوید: «هنوز خیلیها از شهرهای اطراف شبهای محرم، برای عزاداری گراش را انتخاب میکنند. از خنج، فیشور، لار، ارد و اوز. عوض آقا هم هر شب با خانوادهاش از ارد میآیند.»
میروم آنطرف پرده تا عکسی هم از جمع خانمها بیندازم. یک جمع ساده و خودمانی. بیرون که میآیم، خانمی سلامم میکند و میگوید: «دختر سید احمدم.» احوالپرسی گرمی میکنم و میگویم پدر آقایی دارید. میگوید: «پدرم تاج سر من است. تا نفس میکشد من زندهام.»
سید احمد نوهاش یکتار را از بغل دخترش میگیرد و میگوید: «من چهار تا نوه دارم. یکی از یکی شیرینتر.» عکس نوههایش امیرحسین و فاطمه را روی صفحه گوشی همراهش نشانم میدهد. میگویم داغشان را نبینی. یک عکس از سید و دختر و عروسش هم میگیرم که به یادگار بماند.
از برنامه صبح عاشورای این هیات میپرسم. سید احمد میگوید: «ما گهواره حضرت علیاصغر(ع) را جلوی در مسجد یعنی کنار نجاری عباس نجار میگذاریم و عزادارن دورتادور آن مینشینند و بر سر و سینه میزنند. بعد از آن هم زنجیر. و ظهر هم بعد از اقامه نماز طعام داریم.» البته امسال هیات تصمیم گرفته بود که گهواره را جلوی بانک سپه، ابتدای خیابان بازار، بگذارد.
میگویم خرج اطعام این هیات از کجا میآید؟ میگوید: «هم نذورات مردم و هم کمک خیر. اما خیلی وقتها که پول کم میآید، خود عزاداران افغان از جیب میگذارند.»
برنامه که تمام میشود، سید احمد هم باید برود که آقا را بیاورد برای سخنرانی. خداحافظی میکنم و میگویم اجرتان با آقا. از مسجد بیرون میآیم. هیاتهای عزاداری زیادی از کنار من رد میشوند و من یکجا ایستادهام. به خودم که میآیم میبینم یک ساعتی میشود که درگیر خودم هستم و میخکوب ایستادهام. خودم میدانم احساساتیام. هر قصهای که میشنوم تا روایت کردنش برای شما، مرا درگیر خودش میکند.