نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

نقطه، سَرِ اشک؛ در شب پایانی هشتمین آفتاب

ashtomin aftab5 7

هفت برکه:آخرین شب از پنجمین همایش هشتمین آفتاب گراش با حضور سفیران زیر سایه خورشید در حسینیه ابوالفضل (ع) برگزار شد.

پنجمین همایش هشتمین آفتاب بعد از پنج شب برگزاری  بیست و سوم تیرماه ۹۸ با حضور خادمان حرم رضوی به پایان رسید. مولودی‌خوانی و مداحی حاج محمد و حاج علی روشن‌ضمیر از لار، سرود گروه سرود راویان آفتاب از گراش، مولودی محسن رمضانی از مشهد مقدس، سخنرانی میلاد شعیبی از مشهد از برنامه های اجرا شده از شب پایانی پنجمین همایش هشتمین آفتاب بود.

در پایان از تابلوی شبکه جوانان رضوی در گراش با حضور دکتر صادق رحمانی، مدیر رادیو فرهنگ کشور رونمایی شد و سپس خادمان حرم رضوی در بین مردم حاضر شدند. این حضور را فاطمه ابراهیمی با کلمات‌اش به تصویر کشیده است.

فاطمه ابراهیمی: انگار حنجره‌ها منتظر فرصتی بودند تا بغض در گلو گیر کرده‌شان را یک جایی، برای کسی فریاد بزنند. انگار دست‌ها دلشان تنگ شده بود تا یک جایی، رو به کسی بلند شود. و انگار چشم‌ها…و انگار چشم‌ها منتظر طوفانی بودند تا یک جایی، نه برای کسی، برای خودشان ببارند.

امشب همه دلتنگ خودشان بودند. دلتنگ قرارهای عاشقانه و عارفانه‌ای که با خودشان بسته بودند و زیر دردهای زندگی یادشان رفته بود و گم شده بود.

امشب همه آمده‌اند تا عاشقی را زمزمه کنند. و امشب همه چشم انتظار سوغاتی گران بهایی از دیار عشق و دلدادگی‌اند.

و حالا… آرام آرام پرچم نزدیک می‌شود. همه چیز به یک‌باره عوض می‌شود. بغض‌ها فریاد می‌شود. دست‌ها رو به آسمان و گنبد طلایی آقا بلند می‌شود و چشم‌ها باریدن می‌گیرد.

هر سمت و سویی زائری دل شکسته می‌بارد. یکی ایستاده، آن یکی نشسته و دیگری روی ویلچرش. اینجا همه برای خودشان، آرزو، درد، غم و حسرت‌هایشان می‌گریند. مادری با فرزند درآغوش گرفته‌اش و پدری با قامتی خمیده هم‌پای چشم‌های بارانی می‌بارند.

همه دل‌های شکسته‌شان را روی دست گرفته‌اند و آمده‌اند تا همین پرچم، آشیان ویران کبوترانه‌هایشان را تعمیر کند.

امشب چه غوغای عجیبی است در صحن شبیه‌سازی شده حرم آقا امام رضا.

همه آمده‌اند تا بال‌های شکسته‌شان را آقا پر پرواز بدهد. همه آمده‌اند تا حرف‌ها و دردهای نگفته‌شان را بقچه‌پیچ کنند و بدهند کبوتران نامه‌رسان تا برایت بیاورند.

خودم را متبرک به پرچم می‌کنم. اما ته صحن را با خدام و پرچم دور می‌زنم تا با چشم‌های بارانی زائران هم‌ مسیر شوم.

پرچم می‌رود و من می‌روم. تند‌تر می‌رود من خیز برمی‌دارم. اما اینجای قصه می‌ایستد. یکی از زائران را تمام قد با پرچم متبرک می‌کنند. می‌رود و من ایستاده‌ام. می‌روم سروقتش. مادرش می‌گوید:«دخترم باید بهزیستی باشد و تحت نظر پرسنل آن‌جا. من امشب دستش را گرفته‌ام و با خودم آورده‌ام پیش آقا تا شاید نگاهی کند و من یک عمر زندگی دخترم را بیمه آقا کرده باشم.»

مادر پارچه باریک سبزی که خدام به او داد دور دستش می‌بندد و او را می‌برد.

من کنار پنجره فولاد ایستاده‌ام و از پشت سر می‌فهمم شانه‌های خادم خانمی از اشک می‌لرزد. پر خدامی‌اش این را نشان می‌دهد. دستی به پر می‌کشم و خودم را به گوشه صحن می‌رسانم. هنوز آب و هوای چشم‌ها بارانی است و دل‌ها طوفانی. صورتم از گریه خیس است اما زائری بارانی‌تر می‌شوم. زائری دل شکسته که با واژه‌های بی‌قرار نوشته‌ام هم‌پا شده‌ام تا خودم را به قرار برسانم.

حالا دیگر همه خودشان، دل و چشم‎‌هایشان را متبرک به پرچم کرده‌اند. اما کمی آن‌طرف‌تر از من خدام همدیگر را یکی یکی در آغوش می‌گیرند و خداحافظی می‌کنند.

هر آمدنی رفتنی دارد. اما این رفتن‌های عاشقانه با چاشنی اشک چقدر زیباست. آمدن‌هایی که با پرچم مقدس حرم آقا باشد رفتن را عارفانه می‌کند. می‌دانم دل همه‌تان امشب خیلی تنگ می‌شود اما خیلی زود با هشتمین آفتاب دیگری به همدیگر سلام می‌کنید.

پنج سال هشتمین آفتابی‌ها حال دلمان را خوب کردند. حال زندگی‌مان را. حال زخم‌هایی که درد داشت. اما دیگر باید نقطه بگذارم و تو را ببرم به ته قصه. به همان‌جایی که آدم‌هایش همه عاشق بودند و امشب عجیب با آقا عشق بازی کردند.

 

 

خروج از نسخه موبایل