گریشنا – فاطمه ابراهیمی: مهشید با چین و چروکِ زندگی عجیب دست و پنجه نرم میکند. دختر بیست و سه سالهای که بگوید من مرد خانوادهام، تا ته قصهاش را نخوانده میشود حدس زد. «من تا سوم دبیرستان درس خواندهام اما مدرک دیپلمم ناقص ماند. چون دو نفر دیگر از خواهران و برادرم هم درس میخواندند، من باید بیرون میآمدم تا خرج تحصیلمان کمتر شود. حمیده دوازدهم است. اما من دوست ندارم دانشگاه برود. او را تشویق به حوزه میکنم.» حمیده نگاهم میکند و میگوید اما من دوست دارم پرستار بشوم. مهشید میگوید: «با این اوضاع فکر کنم تو هم نتوانی ادامه بدهی و باید مثل بقیه کار کنی.»
مادر که کنار من نشسته است آنقدر کم حرف است که باید خودم حرف بگذارم توی دهنش. میپرسم بعد از فوت همسرت عبدالرحمن، زندگی چقدر سختتر شده است؟ میگوید: «با بودنش هم زندگی سخت بود. مخارج هشت بچه را با گرانی حالا از کجا بیاورم. من که مادری میکردم سختم بود. حالا ماندهام چطور پدری کنم.»
دلم میخواهد دست داشته باشم
مهشید خیلی زود رشته کلام را از مادرش میگیرد و میگوید: «دو خواهرم که از من کوچکترند، صبح زود میروند سر زمین صیفیجات و شب هم برمیگردند. حمیده و آن یکی برادر کوچکترم درس میخوانند و من هم کارهای خانه را میکنم و مادرم به دو بچه کوچکتر میرسد.»
دست راست حمیده که از آرنج قطع شده است، مرا کنجکاو میکند که بدانم چه اتفاقی برایش افتاده است. باز هم مهشید جواب این سوالم را میدهد: «حمیده برای کمک به داییام برای بیرون آوردن پنبه دستش در دستگاه گیر میکند و قطع میشود.» حمیده میگوید: «عادت کردهام. اما خیلی دلم میخواهد دست داشته باشم.» مهشید میگوید: «هزینه اش گران است و ما نمیتوانیم حتی دست ثابتش را خریداری کنیم چه برسد به متحرکش.»
حمیده خط و نقاشیاش خیلی خوب است. حالا با دست چپش نقاشی میکند. از حمیده میخواهم حتما نقاشیاش را به من نشان بدهد.
خبری از آنها و قولهایشان نشد
مهشید میگوید: «بعد فوت بابا، خبرنگارهای زیادی آمدند، عکس گرفتند و خبر، اما دیگر خبری از آنها و قولشان نشد.» میگویم در جریان نیستم اما من برای گریشنا سایت خبری شهر خودمان کار میکنم. میگوید: «شاید شما بتوانی کاری در حق خانوادهام کنید.» کنجکاوتر میشوم و میگویم مثلا چه کاری؟ میگوید: «همه چیز. درست است که ما همیشه روی پای خودمان ایستادهایم و سعی میکنیم محتاج کسی نباشیم ،اما بعضی وقتها برای یک لیوان آبِ خوردن باید برویم خانه داییمان. ما نه یخچال داریم نه اجاق گاز. نه کولر و نه حتی آب قابل شرب. برای شستوشو هم منبع آبی نداریم. قبل از ماه رمضان آب خوردن را از آب انبار میآوردیم، اما چندین بار دهیار لباشکن به ما تذکر داده که این آب کِرم دارد و هزار ضرر. اما چارهای نیست.»
آقای بازیار، دهیار لباشکن، که روبهروی من نشسته است میگوید: «من چندین بار گفتهام که از این آب استفاده نکنند، اما بندههای خدا مجبورند. روزهای بارانی اصلیترین مشکل اینجا همین خانه عبدالرحمن است که باید پلاستیک از ما بگیرد و روی پشت بامشان پهن کند تا بیشتر از این نگران ریختن سقف اتاقشان نباشند.»
مادر میگوید: «سقف همین اتاقی هم که بالای سر شماست، مهندسی نشده و خودمان ساختهایم. یک بره داشتم که دو میلیون فروختم و خیلی سریع این اتاق را ساختیم تا برای مراسم عزای عبدالرحمن شرمنده عزاداران نشویم.» مهشید میخندد و میگوید هنوز هم بابت سیمانش بدهکاریم.
مشهدی مهشید و روز بعد از زیارت
بلند میشوم و تمام خانه را نگاهی میکنم. یک راهرو با دو اتاق تودرتو. هوای اتاق آنقدر گرم است که از تشنگی بیتاب میشوم. هشت فرزند و مادر با زبان روزه، گرمای تابستان چه میکشند؟ سقفشان را با کاغذهای رنگی و هر چیزی که فکرش را بکنید پوشاندهاند تا چیزی از سقف جدا نشود که روی سرشان آوار شود. یک یخچال کوچک و ساده که به عنوان میز از آن استفاده شده آن طرف اتاق گذاشته است. حلقه گلی به میخ روی دیوار آویز است.
میپرسم رفتهای زیارت؟ میخندد و میگوید: با خواهرم از سفر مشهد که برگشتم مادرم این حلقه را با گلهایی که به درد نمیخورد و خراب شده بود خودش درست کرد و به گردنم انداخت. میگویم زیارت قبول مشهدی مهشید. حمیده میگوید زیارت رفتن خواهرم از طرف کمیته امداد بود که باید نفری هفتاد هزار تومان میدادند. اما وقتی برگشتند خرج میهمانهایی که به خانهمان میآیند بیشتر از آن هفتاد هزار تومان شد. امسال خیلی دلم میخواست من هم بروم اما نه هفتاد تومن را داشتم نه خرج میهمانها را.
کمکم با شنیدن این حرف ها دلم بغض میکند. اما جلوی خودم را گرفتهام که حالم را نفهمند. مهشید میگوید: «خانه ما مثل تازه عروسی است که جهیزیه میخواهد. خشک و خالی است.» میگویم خدا بزرگ است. میخندد و میگوید: «خانواده ما مثل یک رمان است که هر چقدر بیشتر بخوانی بیشتر دلت میگیرد و تلخ میشود مزهاش.»
چشمهام به قاب عکس پدر میافتد که روی شیشهای که پایینش پر از عروسک است گذاشته است. مهشید میگوید: «عروسکها دست به دست بچهها چرخیده است تا حالا سهم فاطمه دوساله ما شده است. کوچکترین عضو خانواده.» امیرعلی سهساله هم خودش را از من قایم میکند. خجالتی است. اما من با حرفهای بچگانه او را به طرف خودم میکشم و میگویم: «عکست را دیدم که رفته بودی مشهد.» حمیده میگوید: «نرفته است. عکسش را دادهام عکاسی تا بزنند روی پشت زمینه عکس حرم. ما توان مالیاش را نداریم. حتی همان هفتاد هزارتومان هم برای ما خیلی است.» مهشید میگوید: «ما آرزوهای زیادی داریم اما فقط خدا میتواند برآورده کند.» چندین بار از آرزویش میپرسم اما لب باز نمیکند. حمیده میپرد وسط حرفهایم و میگوید: «یکیش زیارت کربلاست.» از نگاه مهشید میفهمم که ناراحت شده است. لبخندی میزنم و میگویم: «من چندین بار قصه سوژههایی را نوشتهام که همین آرزو را داشتند. و رفتند. شاید تو هم نفر بعدی باشی.» میخندد و میگوید: «ما حتی هزینه خرید آب را هم نداریم چه برسد رفتن به زیارت.»
دستش را میگیرم و میگویم: «اگر خودش بطلبد میروی. ما چکارهایم؟»
ثوابش برای ما کافی بود
لبخند سردی میزنم و میپرسم این کاغذهای روی دیوار چیست؟ میگوید: «خواهرهایم وقتی میروند سر زمین صیفیجات، تاریخ میزنند و ساعت و این که چقدر طلبکارند.» آقای بازیار میگوید: «اگر بستر یک کار برای خانمهای این روستا فراهم بود این دخترها هم کنار خانوادهشان بودند و هم شاهد اتفاقات تلخی نبودیم.» مهشید میگوید: «چندین بار وانتی که کارگران را جابهجا میکند از جاده خارج شده. میترسم تا همین چند وقت دیگر همین دو خواهرم هم شبیه پدرم بروند.» میگویم خدا نکند. انشالله در کنار هم سالم باشید و شاد.
دهیار لباشکن میگوید: «من بارها درخواست بودجه کردم، اما همیشه حرفهای تکراری میشنوم. میگویند جاده روستایی است، بودجه باید استانی باشد و با بودجه شهرستانی نمیشود کاری کرد. عرض کم جاده اولین اشتباه را منجر به آخرین اشتباه میکند. یکی مثل عبدالرحمن اسدی همیشه از کلاه ایمنی استفاده میکرد، اما متاسفانه آن روز این اتفاق برایش افتاد و متاسفانه سال نود و شش، شش نفر در همین جاده کم عرض فوت شدند.»
برمیگردم سر جای اولمان. اتاقی سیمانی با تنها کولر این خانه. از مادر میخواهم از روز حادثه برایم بگوید: «خبر تصادفش را برادرم به من داد. خیلی سریع من و مهشید خودمان را به درمانگاه فداغ رساندیم، اما او را با آمبولانس منتقل کردند گراش. چون با توده شنی کنار جاده برخورد کرده بود و مرگ مغزی شده بود. دکترها جوابمان کردند. اوضاع خوبی نداشتیم. نه روحی نه مالی. بیشتر از این نمیشد او را در بیمارستان با آن همه هزینه نگه میداشتیم. دکتر هم آب پاکی ریخته بود روی دستمان. دوستانش مرا از خواسته شوهرم باخبر کردند و گفتند عبدالرحمن همیشه میگفت بعد از فوتش دلش میخواهد اعضای بدنش اهدا شود. بعد از پنج روز کلیهها و کبدش را اهدا کردیم.»
میپرسم به چه کسی اهدا شد؟ مهشید میگوید: «اصلا نپرسیدیم.» میگویم در این وضعیت مالی چرا پولش را درخواست نکردید؟ تند و سریع جوابم را میدهد و میگوید: «ما برای رضای خدا این کار را کردیم. خواهرم دست ندارد و ما درک میکنیم که چقدر سخت است عضوی از بدنت نباشد. حتما آنها هم نیاز داشتند. ثوابش که به روح بابا برسد برای ما کافیست.»
وقتی بود همه چیز سخت بود و باز هم همه چیز سخت است
فاطمه و امیرعلی مدام جلویمان وول میخورند و صدای خندهشان فضای اتاق را پر کرده است. نگاهشان میکنم. اما حال دلم خوب نیست. کاش بچهها خیلی زود بزرگ نشوند. کاش فاطمه نفهمد درد بیپدری چقدر سخت است. و چقدر سختتر اینکه یک خواب راحت نباشد. از مادر میپرسم چند سال قبل این اتفاق تلخ افتاد؟ جوابم را نمیدهد. نگاهش میکنم و سوالم را دوباره تکرار میکنم. مهشید که متوجه نگاهم میشود میگوید: «پرده گوش مادرم پاره شده است و درست نمیشنود.» میگویم برای عملش اقدامی نکردهاید؟ میگوید هزینهاش را نداریم. همیشه پنبه میگذارد تا عفونت نکند.
مهشید راست میگفت. این رمان هر چه به پیش میرود تلختر میشود. حمیده میگوید: «ما هرکداممان یک مشکلی داریم. من که دست ندارم. این هم از پرده گوش مادرم. دو خواهر دیگرم تمام دست و پایشان همیشه از عرق خیس است. باید هر کداممان با دردهایمان بسازیم.»
«عبدالرحمن که بود همه چیز سخت بود. حالا نیست و باز هم همه چیز سخت است.» این حرف مادر است که بیخ گوشم زمزمه میشود. میگویم من همه حرفهایتان را مینویسم. آدم های خوب هنوز دنبال فرصتهایی هستند تا خودشان را به خدا ثابت کنند. آدمهایی هستند که دستشان جان میدهد برای کمک کردن. و دلشان تشنه محبت کردن به دیگران است.
دفترم را میبندم. با حمیده که خداحافظی میکنم دست چپش را دراز میکند و میگوید: «ببخشید با دست چپ خداحافظی میکنم.» میگویم انشالله یک روزی با دست راستت سلام میکنم. از مهشید شماره همراهش را میخواهم که میگوید این یک گوشی همراه، دست همه اعضای خانواده است. وقتی با من کار داری باید نوبت من بشود تا جوابت را بدهم. لبخندی میزنم و میگویم قناعت را باید از شما یاد بگیرم.
با مادر و بقیه خداحافظی میکنم. باران نمنم دارد میبارد. در راه برگشت به گراش مدام به این فکر میکنم که در همسایگی ما آدمهایی زندگی میکنند که خودشان محتاجند اما مهمترین دارایی زندگیشان را بذل و بخشش میکنند. مثل اعضای بدن عزیزترین فرد زندگیشان. چشمم پابهپای آسمان میبارد. مهشید، دختر خانواده، چقدر مرد بود. کاش بشود کمی هم مهشید زنانگی کند. مادر، مادری کند و بچهها به جای کار سخت کشاورزی در این سن و سال نوجوانی، بازی کنند. کاش آرزوهای مهشید هم برآورده بشود. هم به دست خدا، هم دست بندههای خوب خدا.
هفتبرکه: شنبه ۱۴ بهمنماه حدود ساعت ۱۷ برخورد موتورسیکلت با تودهی مصالح در ورودی فداغ، باعث مرگ مغزی عبدالرحمن اسدی شد و بعد از ۵ روز سرانجام با اهدای عضو زندگی این پدر ۵۰ساله پایان یافت. پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶ عمل جراحی برای پیوند اعضای عبدالرحمن اسدی انجام شد و کلیههای مرحوم به دو نفر و کبد او به یک نفر پیونده زده شد. (خبر در گریشنا)
فاطمه ابراهیمی گزارشگر گریشنا بعد از حدود یک سال به مناسبت روز پیوند اعضا به سراغ این خانواده روستایی رفته است تا از حال و روز آنها بپرسید.
دیگر گزارشهای فاطمه ابراهیمی را نیز میتوانید در گریشنا بخوانید.
تکمیل گزارش:
با توجه به درخواست برخی از شهروندان برای کمک به این خانواده. با هماهنگی کمیته امداد شماره حساب قرضالحسنه مستقلی برای این موضوع افتتاح شد. در حال حاضر یخچال نیاز فوری این خانواده و ساخت یک خانه نیز نیاز اساسی آنها است. کمکهای نقدی را نیز به این شماره حساب واریز کنید.
شماره شبا : IR070550230375006690666001 / بانک اقتصاد نوین / به نام موسسه فرهنگی هنری هفتبرکه گراش
در ماههای آینده گزارشی از کمکهای شما منتشر خواهد شد.