نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

این را من نوشتم و اگر مُردَم و چاپ نشد …

هفت‌برکه: آن‌چه می‌خوانید صحبت‌های بی‌پیرایه‌ی استادی است که خودش را همیشه این‌گونه معرفی می‌کند: «احمد اقتداری گراشی لارستانی». او جغرافی‌دان و تاریخ‌دان برجسته‌ی کشور و گردآورنده فرهنگ و زبان مناطق لارستان و جنوب ایران است. ظهر یک روز تابستان در خانه‌اش در تهران، سرِ صحبت را باز کرد و نقبی زد به گذشته این منطقه؛ به زمانی که خودش رییس اداره فرهنگ لار بود. چیزهایی را که به چشم خود دیده و به گوش خود شنیده روایت کرد، با آن زبان رُک و لحن بی‌تکلف‌اش. در این برگردان، سعی شده در حرف‌هایش هیچ تغییری ایجاد نشود.

این مصاحبه با دکتر احمد اقتداری در شماره دوم نشریه هیمه، فروردین ۱۳۹۵ منتشر شده است و اکنون در گریشنا بازنشر می‌شود.

ساختن مدرسه و پل در لار

اولین مدرسه دبیرستان در لار را من درست کردم. اولین مدرسه دولتی که مرحوم حکمت‌خان آمد و با شتر مدرسه را باز کرد. من شاگرد بودم در کلاس ششم ابتدایی. مرحوم احمد آرام (مترجم معروف) آمد و من چون در تمام فارس نمره اول شدم، جایزه‌ای به من داد. بعد شدم رییس فرهنگ و بنادر آنجا.

دویست و سی و شش مدرسه در لار و بنادر درست کردم. به قشم و کیش و خیلی جاها رفتم. بنابراین پدران شما غالباً دوستان من بودند و شاگردان مدارس من بودند. پلی که الآن روی رودخانه ولوند هست کنار شهر لار، وقتی که می‌خواستند بسازند، مرحوم رحمان‌خان اقتداری، برادر میرزا محمدعلی‌خان مختارالسلطان فوت کرده بود و ارث گذاشته بود برای خیریه و لوتی‌خور. من نگذاشتم. گفتم با این پول پل بسازید. که خوشبختانه من کاره‌ای بودم و نگذاشتم. گفتم با این پول پل بسازید. اوستا مهدی‌ای بود که خیلی گردن‌کلفت بود. یک غده پشت سرش داشت. و همین اوستا محمدجعفر که واقعاً هم با مصالحِ آن روزگار خوب ساخته. الان هم قوی و محکم است با همه‌ی سیلاب‌ها.

تقسیم ایران بین انگلیس و روس

رضاشاه وقتی که شاه شد، یکی دو سال که گذشت خبر شد که سید ضیاءالدین طباطبایی و ملک‌الشعرای بهار و فرمان‌فرمایان که وزیر مالیه بود، مقداری (یعنی دویست و پنجاه هزار تومن) از انگلیسی‌ها پول گرفتند و اجازه دادند که سازمان قشون انگلیسی بیایند در جنوب. چون می‌خواستند ایران را دو قسمت بکنند: فارس تا اصفهان برای انگلیسی‌ها و اصفهان به بعد برای روس‌ها. البته لنین که آمد قبول نکرد.

این قبول نکردن هم یک کسی بود مثل دکتر خنجی، پسر محمدامین خنجی. همین است که من یادداشت‌هایش را در لارستان کهن گذاشتم. پاریس درس خوانده بود. چپ بود و تحت تأثیر سوسیالیست اروپایی واقع شد. وقتی که لنین آمد سر کار، مدتی گذشت و خواستند قرارداد ۱۹۰۷ را امضا کنند که ایران بین این دو گرگ (روس و انگلیس) تقسیم بشود. فتح‌علی خنجی به من گفت که «قضیه را چکار کنیم؟» من هم بچه‌ای بودم. «واقعاً بیا برو لنین را ببین و بگو این کار را نکند.»

رضاخان سید ضیاء و ملک‌الشعرا و فرامان‌فرما را گرفت و گفت «باید پول‌ها را پس بدهید.» رضاخان پول‌ها را پس گرفت و داد به صندوق دولت و این‌ها را زندانی کرد.

خنجی گفت که «من چکار کنم؟» گفتم: «من دو تا از استادان‌ام (مجتبی مینوی و سعید نفیسی) دارند می‌روند مسکو به دیدن لنین. تو هم بیا با آنها برو و حقایق را به او بگو. بگو این کار عملی نیست. اولاً انگلیسی‌ها نمی‌گذارند، و ثانیاً مصلحت تو نیست. تو چون درس خوانده‌ای و جوانی، لنین روی تو حساب می‌کند. و به علاوه این که تو چپ هستی.» روزنامه‌ی مردم را اولین بار او [خنجی] درست کرد.

باهاشان رفت مسکو. سید ابوالقاسم اینجوی شیرازی بود و مجتبی مینوی و سعید نفیسی و سه نفر دیگر از اساتید دانشگاه. رفتند به دیدن لنین. لنین این مردانگی را کرد که تمام قراردادهای دوره‌ی تزاری را فسق کرد. یعنی گفت هیچ‌کدام‌شان را قبول نداریم، از جمله قرارداد ۱۹۰۷ تقسیم ایران، که این خیلی مهم بود. اما خوب، سر قفقاز این‌ها نتوانستند او را راضی کنند. که گفته بود قفقاز را دیگر پس نمی‌دهیم. که اینها جزو ایران بود که روس‌ها گرفته بودند. ولی اگر قرارداد بنویسیم که غرامت به ما بدهید، این‌ها را پس می‌دهیم. ولی غرامت را گرفتند و پس ندادند. که خنجی واقعاً این کار را کرد.

 

قضیه سید عبدالحسین لاری

سید عبدالحسین لاری که یک مجتهد لاری بود و لاری‌ها بهش اعتقاد داشتند. همین حرفی که من با مرحوم سید اصغر می‌زدم. مجتهدی بود که در دوره‌ی من بود. من رییس فرهنگ بودم و شهردار. او مجتهد بود و دوست من بود. سید اصغر وقتی فجایع دوره‌ی پدرش را می‌گفت، می‌گفت «پدرم اشتباه کرده» و این بیت را می‌خواند: «بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت / به شرط این که نگوییم از گذشته حکایت.»

سید عبدالعلی دوست من بود. وقتی آمد به تهران، از کربلا که آمد لار، یک هفته مهمان ما بود. کار عمده‌اش هم این بود که وقتی انقلاب شد، انقلابی‌ها رفتند الله‌قلی‌خان معفوی، پسر عموی من، سرش را تراشیدند و بردند به زندان عادل‌آباد شیراز که فردا صبح بکشندش. من از اینجا تلفن کردم به سید عبدالعلی که آقا این‌جور شده. بیچاره همان شب ماشین گرفت و رفت به زندان عادل‌آباد و دست‌اش را گرفت و آورد بیرون. بی‌حکم و بی‌اجازه. گفت: «من می‌روم و این کار را می‌کنم.» رفت دست الله‌قلی‌خان را گرفت و از توی آن محبس آورد بیرون.

ولیکن سید عبدالحسین گول اطرافیان‌اش را خورد. علت هم داشت که نوشتم. علت‌اش این بود که لاری‌ها در بمبئی و عربستان تجارت می‌کردند و آدم‌های معتبری بودند و آخرین تجارت‌خانه‌شان تجارت‌خانه‌ی زمانی بود. دکتر زمانی آنجا بود که او هم حالا مُرد. اینها فرم سیاست انگلستان بود که به وسیله‌ی مذهب نفوذ بکنند. که در ایران هم همین بود،

وقایع مشروطیت که اتفاق افتاد، این مشروعه‌خواهان از جمله یکی هست به اسم حسین کَلّه‌کَن، اهل صبعه. می‌آید به لار و می‌شود سردار اسلام. این آقای حسین‌خان که به خاطر قاتل بودن‌اش به این لقب صدایش می‌کردند. نتیجه این می‌شود که انگلیسی‌ها یک عده‌ای در لار درست می‌کنند مثل مشروعه‌خواهان، نه مشروطه‌خواهان. یعنی شرعی‌ها که همه را در بر می‌گیرند که کاغذ می‌دهند به بندرعباس و جاهای دیگر.

در نتیجه سید عبدالحسین یک حکومتی درست می‌کند مثل ملت اسلام و پرچم هم ساخت. یعنی جدا می‌شود و تلگراف می‌کند به کنسول انگلیس در بندرعباس، که «از این به بعد ما مستقل‌ایم و جزو ایران نیستیم. با شخص من مکاتبه کنید.» و به همه‌ی ولایات لارستان دستور می‌دهد که مالیات به دولت ندهید و به من بدهید.

 

آن کشته‌ها

و یک روزی لاری‌ها از جمله سید جعفر شهیدی و یک عده دیگر، آخوند و تاجر، واسطه شدند رییس انجمن اسلامیِ آن وقت، که کار مشروطه را انجام می‌داده. فضل‌الله‌خان شکوه نظام بوده، که یک مسجد هم داخل لار دارد به اسم مسجد فضل‌الله‌خانی. این می‌شود رییس این انجمن. یعنی پسر فتح‌علی‌خان یک روزی قرآن امضا می‌کنند، که سند قرآن پیش من است، که لاری‌ها در خانه حسن‌علی‌خان که جد من، یعنی پدرِ پدرِ من بود، جمع بشوند و ناهار بخورند و با هم صلح کنند. تا اینجایش درست است.

آن روز جمع شدند در خانه‌ی میرزاعلی مدخانی، که حالا خراب شده است. جمع می‌شوند و ناهار که می‌خوردند، سرِ ناهار شرط این بوده که اسلحه نداشته باشند. یک کَل‌عزیز فیروزی بود، سیاه بود، می‌گفت: «من خودم بچه بودم، دیدم تیر و تفنگ در می‌رود.» حسن‌علی‌خان، شاه‌نوازخان، حسین‌علی‌خان و محمدعلی‌خان که این چهار نفر که از بچه‌های خوانین از جمله جدِّ من کشته شدند و به هم ریختند. چندین و چند نفر لاری، اوزی، گراشی و فیشوری کشته شدند. گراشی‌ها می‌گویند ۷۲ نفر؛ من تا ۸۳ نفر هم دیده‌ام.

بعد آقا دستور می‌دهد که این جسدها کافرند. اینها را قبر نکنید. یک فامیلی هست در لار به اسم طالعی، که الآن هم هستند. این طالعی‌ها نزدیک امامزاده‌ی لار خانه داشتند. هشتاد تا جسد را می‌اندازند پشت اما‌مزاده که سگ بخورد. طالعی‌ها این‌ها را برمی‌دارند و می‌گذارند روی هم توی خانه خودشان دفن می‌کنند.

مدارک دیگری در لار راجع به همین مسائل پیدا شده. مثلاً ایشان تلگراف می‌کند به حاکم بندرعباس که ما دیگر تابع ایران نیستیم. مالیات‌تان را برای ما بفرستید. آن طرف جواب می‌دهد که ما کاری به شما نداریم. ما سنی هستیم. لشکر می‌کشد سیدعبدالحسین برای فتح بندرعباس. بلوچ‌های بندرعباس که سنی بودند، آمدند به کمک حاکم بندرعباس و سیدعبدالحسین شکست می‌خورد و برادرش در شوشتر ماند و در شوشتر مُرد.

اما این سید عبدالحسین کی بوده؟ سید عبدالحسین یک طلبه‌ای بوده در کربلا. آخوندِ ملامحمدباقر جویمی مجتهد لار بوده که سال ۱۳۰۹ فوت می‌کند. فتح‌علی‌خان گراشی که حاکم لارستان بوده، یک کسی را می‌فرستد پیش میرزای شیرازی که یک مجتهد خواست برای لار، به خاطر راهنماییِ شریعتِ مردم. که میرزای شیرازی ایشان را که اهل شوشتر بود می‌فرستد. وقتی می‌آید به لار، فتح‌علی‌خان خودش از او پیش‌واز می‌کند. خانه برایش می‌سازد نزدیک امامزاده. آشپز و خدمه می‌فرستد. بعد زن و بچه‌اش آمدند که مخارج‌اش را هم فتح‌علی‌خان می‌دهد. بعد سال ۱۳۱۲ فتح‌علی‌خان فوت می‌کند و انقلاب صغیر مشروطیت که بمباران مجلس ملی توسط محمدعلی‌شاه اتفاق می‌افتد. در نتیجه سید عبدالحسین را هم انگلیسی‌ها تحریک می‌کنند که آنجا را از ایران جدا کند برای نفوذ تجارتی و کارهایشان. که او هم گول می‌خورد. یک کاغذی نوشته به رؤسای اوز.

انقلاب که شد، یک شخصی به اسم محمدتقی آیت‌اللهی که نوه‌های خودش بوده، این پاسدار بود در نیویورک، یک کتاب می‌نویسد به اسم قیام عبدالحسین لاری و فلان. توی کتاب می‌گوید حاکم لار پستانِ زن‌ها را می‌برید و مالیات زیاد می‌گرفت. من آنجا بهش جواب دادم که آخر با چه سندی تو این‌ها را می‌گویی؟

خود سید عبدالعلی کاغذ نوشته به من، که الآن دارد چاپ می‌شود، و یک شاعر خیلی خوبی است. که آنجا زیر عکس‌اش نوشتم که «این مرد چند بیچاره را از مرگ و شکنجه و زندان نجات داد.» سید عبدالعلی واقعا مردی متقی و سالم بود که هفتاد سال، هم مورد اعتماد شیعه بود و هم سنی. یعنی هیچ ظلمی به هیچ کسی نکرد. با این که در آن دوره‌ی شلوغی می‌توانست. دوره‌ی خلخالی را می‌گویم. این خلخالی مدتی در لار زندان بوده. خانه‌ی سید عبدالعلی بوده. سید عبدالعلی می‌گفت این آدم دیوانه است. توی حیاط مرغ می‌گرفت و کلّه‌اش را می‌کَند!

خلاصه قضایا گذشت، ولی تاریخ نمی‌گذرد. تاریخ قصه‌ی زندگی مردمان است. سرنوشت نیست. این روابطی که مردم با هم داشتند می‌شود تاریخ. من معلم تاریخ بودم. چهل سال. باید این‌ها نوشته بشود. الآن شما یک جوانی هستید، لاری هستید، لابد تعصباتی هم دارید. باید داشته باشید. ایشان یک جوانِ لاری است، اما باید حقیقت قضایا را بفهمد که حقیقت چیست؟

این را من نوشتم و اگر مُردَم و چاپ نشد … که امیدوارم یک روزی چاپ بشود.

خروج از نسخه موبایل