صادق رحمانی، مدیر مجله ادبی چامه: من در کنار دو شاعر که زندگی را دوست داشتند، نشسته بودم. خرداد هزار و سیصد و هشتاد و شش در هتل لاله تهران. هادی سعیدی کیاسری نخستین کنگره ادبیات آمریکای لاتین را یرگزار میکرد و نویسندگان آمده بودند تا حکایت آدمیان آن سر دنیا را با آدمیان این سر دنیا برای هم بازگو کنند. از مارکز بگویند و بورخس. آنان که خود ملولند، اما برای دیگران زندگی، هنر و زیبایی را تولید میکنند تا از میان کلمات شاد و شادان، ملالت خود را پنهان کنند یا شاید میخواهند آتش نشاط را در تاریکی نگاه دیگران به جان و جهان فروزان سازند.
کلمات داستاننویسان و شاعران ما پر است از سطرهایی که گویی آدمی با خود حرف میزند. حرف میزند تا بیانگر دردهایی باشد که روح آدمی را میتراشد. من در کنار قیصر نشستهام. در کنار شعر قیصر امینپور، وقتی یک روز در میان دیالیز میشد. او این درد آمیخته با لذت زندگی را این گونه بیان میکند:
این روزها که میگذرد
شادم
زیرا یک سطر در میان
آزادم
و میتوانم
هر طور و هر کجا که دلم خواست
جولان دهم
– در بین این دو خط –
و شاعر دیگری که در کنارش نشستهام، که برای رفع ملال خود و دیگران کلمات را به شکل کاریکاتور در میآورد. ابوالفضل زرویی نصرآباد است که ظاهری جدی و غیر شوخ دارد. آرام و ساکت است و هرچه توان طنز دارد در قلمش جاری است نه در گفتارش، یعنی از این شکل و شمایل نمیتوانی عمق طنز او را تشخیص بدهی. چهرهای جدی با سبیلی از بناگوش در رفته. روزی که از نفس فرشتگان هم ملول شده بود، شعری برای قیصر نوشت:
درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه کرد
مرد مهربان از این هوای سرد
خسته بود
درد را بهانه کرد
آه، آه ، آه ، آه
باز هم صدای زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
– ای دریغ آن که رفت ….
– ای دریغ ما، دریغ مهر و ماه
دوستان نیمهراه
رود، رود، رود، رود
رود گریه جماعت کبود
در فراق آن که رفت
در عزای آن که بود
«دیر ماندهام در این سرا… » ولی شما، عزیز
«ناگهان چه قدر زود…»
و روز دیگری که از نفس فرشتگان ملولتر شده بود، نامهای نوشت به مسئولان فرهنگ و در آن از حضور در تهران متمدن عذرخواهی کرد. او گفت: اگر حضور من در تهران برای فرهنگ و ادب بیتاثیر است، به حاشیه میروم. او با خودش به کتککاری پرداخت، بعد در دادگاه، خودش را محاکمه کرد و ابوالفضل، زرویی نصرآباد را به احمدآباد تبعید کرد. بعد به همه گفت: ملالی نیست جز دوری شما …
سال ۱۳۸۶ در هتل لاله، من در کنار دو شاعر ملول که زندگی را دوست داشتتند، نشستهام… قیصر و ابوالفضل؛ اکنون من از هر دو ملولترم.