نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

برای چشم‌های حاج محمدعلی، خادم اهل بیت(ع)

MohammadAli Faghihi Hashtomin Aftab 7

هفت‌برکه – فاطمه ابراهیمی: گاهی همه چیز مثل یک آوار روی نوشته‌ات خراب می‌شود و تو باید خودت را از لای آن همه خرابی پیدا کنی. گاهی چقدر سخت می‌شود بخوانی چیزی که نوشته‌ای. گاهی تو می‌نویسی برای کسی، اما خودت آن وسط گم می‌شوی. وسط آن همه هیاهو، بغض، و چشمانی که می‌بارند. واژه‌ها هم گاهی وقت‌ها کم می‌آورند. همین واژه‌ها وقتی حرف نوکری تو برای آقا که باشد نفس‌شان می‌گیرد. اما وقتی برای چشمان بسته‌ات بخواهند به صف شوند لابلای خطوط جان می‌دهند.

این وقت‌ها باید یک سربند ببندی به پیشانی نوشته‌ات و او را زیر یک پرچم بدرقه کنی تا برود. برود تا برای حال چشم‌های تو خودش را به خط کند. اصلا گاهی وقت‌ها باید یک راست تمام خودت را در بقچه‌ای بپیچی و راهی‌اش کنی به همانجایی که بی‌قرارش‌اش به قرار می‌رسد.

امشب هیچ چیزی سر جایش نیست. مثل حال دلم. مثل چشم‌های بسته تو. مثل فریاد بغض‌های زائران. امشب حتی می‌شود با خیالت پرسه بزنی بروی پابوس امام رضا، یا اصلا بروی صحن انقلاب و آنجا برای دلت و شفای چشم‌های حاجی مرثیه بخوانی و بباری. من باید دست‌ِ نوشته‌هایم را بگیرم تا نکند گم بشوم. باید خودم را محکم بهشان بچسبانم. امشب نوشته‌هایم عجیب طوفان به پا کرد. واژه‌ها با اشک‌های زائران جانی تازه کردند و از نو ردیف شدند بر سطر نوشته‌هایم و من دوباره خواندمشان.

اصلا کاش می‌شد من هم مسافر بشوم. کوله بار نوشته‌هایم را ببندم و ببرمشان در یکی از صحن‌های حرم آقا، آنجا بساط عشق‌بازیشان را پهن کنم. ببرمشان تا روایت‌گر قصه‌ی عاشق چشم بسته‌اش باشند. و باید ببرمشان تا  به صف شوند تا از تو و چشمانت بنویسند تا شاید جایی، عاشقی بخواندش و دلش برای دلت بارانی بخواهد از جنس زیارت و گنبد. تا بهانه ای باشد برای شفایت.

امشب وقتی خواندن نوشته‌ام تمام شد چشم‌ها هنوز می‌باریدند. دلم نمی‌آمد برای حالت دعا نکنند. خادمان دیار حرم مهربانی با پرچم مقدس حرم آقا آمدند به پیشواز دل مهربانت. وقتی تو و تمام زندگی ات به زیر پرچم رفتی از تکان پرچم فهمیدم تو هم امشب بغضت را فریاد کردی.

حاج محمدعلی عزیز، امشب تو نظرکرده آقایی. تو شاه‌بیت غزل‌های منی. کاش بشود بوی پیرهن یوسف، چشم‌های تو را هم خوب کند. امشب همه چیز آنطور که ما می‌خواستیم پیش نرفت. آقا خودش ترتیب برنامه را داده بود و چه زیبا همه چیز را سر جایش گذاشت. مثل دل‌های بیقرارمان.

دختری با یک شیرینی تلخ

خودم را نتوانستم جمع و جور کنم و از روی سن اجرا پایین آمدم و برای خلوت دلم، گوشه حیاط را ترجیح دادم. هنوز چشم ها می‌بارید. چشم‌هایی که برای چشم‌های بسته تو بیدار بودند.

دختربچه‌ای با کوله‌پشتی سیاه کوچکی از پشت سر خادمان شش دنگ حواسم را جمع خودش می‌کند. آرام پرچم را می‌بوسد و مدام آن را به دستانش می‌کشد. یکی از خادمان حرم، سربند سبزی را به پیشانی‌اش می‌بندد و او را به پایین می‌فرستد. به سمتش می‌روم. می‌خواهم سوالی بپرسم که یکی از خانم‌های خادم مرا به کنار می‌کشد و با چشمان تر از اشکش می‌گوید:

«وقتی این دختر افغانی با مادرش را تفتیش میکردم کوله پشتی اش را باز کردم تا بررسی کنم. انسولین و قرص‌هایی که برای بیماری قندش بود تمام مرا میخکوب کرد. آرام زیپ کیفش را بستم تا برود. اما وقتی تو آن بالا داشتی دلنوشته ات را می‌خواندی مادر مژگان در بغلم زار می‌زد و می‌گفت: دخترم باید برود بالا و به پرچم توسل کند. گفتم فعلا اجازه نمی‌دهند. بعد از اتمام برنامه خودم میبرمش. اما مادرش دست مژگان را گرفت و برد. هیچ کس و هیچ چیزی مانع رفتن مژگان نشد. و مژگان با سربند سبزی که روی آن نوشته بود یا امام رضا برگشت.»

مادر مژگان را از لابلای جمعیت پیدا می‌کنم و می‌خواهم برایم از بیماری مژگان بگوید. «ما افغانی هستیم، اما ساکن اروپا کشور بلژیک. مژگان دو سال است که خیلی اتفاقی بیماری قند دارد. بارها این قندی به دستان و انگشت هایش زد و او را عمل کردیم، اما خوب نشد. روزی دوبار باید انسولین بزند. مدام داروهایش را با یخچال کوچکی که قابل حمل است به این طرف و آن طرف می‌برم. خواهرم گراش زندگی می‌کند و پدر و مادرم تهران. بعد از چندین سال برای دیدنشان آمده‌ام. قرار بود مژگان را ببرم مشهد تا شاید آقا شفایش بدهد. اما چون بچه‌هایم زبان فارسی را بلد نیستند، تنهایی رفتن برایم سخت است. اما نذر کرده‌ام و باید بروم. نمی‌دانم چه شد که مسیرم از کنار این حسینیه خورد. نمی‌دانستم چه خبر است. وقتی وارد شدم تمام بدنم لرزید. میخکوب شده بودم. حرم آقا، من، مژگان و نذری که قرار بود ادا کنم.»

مادر اشک می‌ریزد و می‌گوید: «من از آقا هیچ چیزی نمی‌خواهم. من هم غریبم، مثل خودش. فقط شفای مژگان را می‌خواهم. من مطمئنم همین جایی که مرا دعوت کرده خودش نشانه‌هایی دارد.»

مژگان با عروسک صورتی‌اش که در بغل گرفته به مادر چسبیده است. مادر ناگهان متوجه حالش می‌شود و دستگاه اندازه‌گیری قندش را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «ببین قندش چه قدر بالاست. من مدام باید حواسم باشد که هیجان و ترس یکباره به دخترم وارد نشود.»

در دلم می‌گویم: چه شیرینی تلخی!

نبات و نمک، هدیه‌ی آقا به مادر

مادر را با مژگان تنها می‌گذارم. ورودی حیاط حسینیه ویلچری را می‌بینم که به دیوار تکیه داده شده است. می‌روم سمتش که عکس بگیرم اما کسی از پشت او را هل می‌دهد و می‌رود به سمت ورودی آقایان. نگاهم پشت سرش می‌رود. خادمی چیزی را کف دستان مادر می‌گذارد. مادر گوشه چادرش را روی سرش می‌اندازد و به این سمت می‌آید. نزدیک می‌روم و می‌پرسم قضیه چه بود؟ از نگاهش می‌دانم که باید خودم را معرفی کنم. می‌گویم خبرنگارم.

می‌گوید: «من که می‌دانم محمدمهدی‌ام دیگر خوب نمی‌شود، اما یک چیزی از آقا می‌خواستم که دلم آرام بگیرید. حالا هر چیزی که باشد. یکی از آقایان که خادم است از دور اشاره کرد و وقتی رفتم این نبات و نمک را داد. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و فهمیدم اقا حواسش به دل من هست.»

می‌پرسم خیلی سخت است در اوج جوانی پرستار باشی و از زندگی لذت نبری؟ سریع حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: تمام زندگی من همین پسرم است. با اینکه صد درصد معلول ذهنی و جسمی است، ولی برای من همه چیز است. من مادرم.

من هم مادرم و خوب می‌فهمم که چه می‌گوید. بدون هیچ مقدمه‌ای می‌روم سمت سقاخانه پیش مادرم که هر دو دخترم را پیشش گذاشته‌ام. آنها را می‌بوسم و کمی بغلشان می‌کنم و بابت سلامتی‌شان خدا را شکر می‌کنم. گاهی یک تلنگر کافی‌ست تا تو را ببرد ته قصه‌ای که قهرمانش می‌تواند کسی شبیه محمدمهدی باشد با آنکه هیچ چیزی نه می‌داند و نه تو را می‌فهمد.

بهترین هدیه‌ی امشب: لبخند حاجی

برنامه تمام می‌شود. مادرم با بچه‌هایم برمی‌گردند خانه اما من دلم نمی‌آید زود برگردم و دلم می‌خواهد هنوز بمانم. با بچه‌ها عکس‌هایی را که گرفتیم از قاب دوربین ورق می‌زنیم. ناگهان صدایی مرا به سمت خودش می‌برد. «خانم ابراهیمی حاجی صدایت می‌زند.»

حاجی؟

«بله. حاج محمدعلی.»

نمیدانم چرا، ولی دست‌وپایم را گم می‌کنم. تا برسم کنار حاجی، تمام امشب را مرور می‌کنم و می‌گویم نکند حاجی از نوشته‌ام ناراحت شده باشد. یا هر چیز دیگری. حاجی و چند نفر دیگر کنار پنجره فولاد نشسته‌اند. روبرویش می‌نشینم. یکی اشاره می‌کند که از سمت چپش با صدای بلند حرف بزنم. چون یکی از گوش‌هایش هم سنگین شده است. سلام می‌کنم و حاجی مثل همیشه با لبخندش جوابم را می‌دهد.

اولین چیزی که می‌پرسد این است که این نوشته را خودت نوشتی؟ می‌گویم بله. می‌خندد و می‌گوید فقط می‌خواستی اشکم را در بیاوری؟

خیالم راحت می‌شود که ناراحت نشده است و من هم می‌خندم و می‌گویم: نه فقط می‌خواستم دل‌های مردم را آماده کنم و فرصت را از دست ندهم و شب میلاد آقا بخواهم برای چشمانت دعا کنند.

تشکر می‌کند و می‌گویم: وقتی تمام پرچم را انداختند روی سرت چه از خدا و آقا خواستی؟

می‌خندد و می‌گوید: آدم بدی شده‌ام نه؟

منظورش را نمی‌فهمم.

می‌گوید: اول باید برای مردم دعا می‌کردم بعد خودم. اما امشب برای خودم دعا کردم که شفا بگیرم. اما انگار خدا مصلحت ندانست. و باز می‌خندد.

به روحیه خوب حاجی غبطه می‌خورم. من حتی نمی‌توانم برای چند ثانیه خودم را جای حاجی بگذارم. چطور او با این وضعیت هنوز هم می‌خندد.

و باز صدایی که بغضش گرفته بود مرا به خودم آورد. رحمت، دوست حاجی محمدعلی، با او سلام می‌کند و اشک می‌ریزد. می‌گوید: «حاجی بهترین دوست من است. من فقط چند روز است که خبردار  شده‌ام و تمام این مدت می‌خواستم او را ببینم اما نمی‌دانم چرا نمی‌شد. تا اینکه امشب آمدم حسینیه و او را دیدم. چه برنامه قشنگی.» او از من تشکر می‌کند و من مدام می‌گویم: «من هیچ‌کاره‌ام. اگر دل‌نوشته من به دلتان نشسته است، فقط به خاطر اینکه حرف بچه‌هایی بوده است که سال‌هاست با حاجی برای این مراسم کار می‌کردند و من فقط جمله‌بندی‌شان کرده‌ام.»

می‌خواهم خداحافظی کنم که به حاجی می‌گویم: «این سربند سبزی که به پیشانی‌ات بسته اند را کجا می‌گذاری؟»

می‌گوید چون برایم خیلی عزیز است شب‌ها روی چشمم می‌بندم و می‌خوابم.

یک حرف دیگر هم مدام در ذهنم وول می‌خورد. می‌گویم: «حاجی دخیل به پنجره فولاد ببند.»

می‌گوید: «دلم را بسته‌ام. دیگر بقیه‌اش با خدا.»

زیارت امام رضا از بستر بیماری

خداحافظی می‌کنم و خودم را باز به گوشه‌ی حیاط پناه می‌دهم. خلوت است و خادمان جارو می‌زنند و قالی‌ها را جمع می‌کنند. آماده می‌شوم که من هم بروم. دم در حسینیه همسایه‌مان را می‌بینم. مرا که می‌بیند می‌گوید: «عجب برنامه خوبی بود!» از او می‌خواهم تا او را برسانیم. در طول مسیر از روزهایی که گذشت برایم می‌گوید.

فرزانه دختر حاج رضا می‌گوید: «یک سال است که پدرم با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می‌کند. برادرم معتقد است بعد از خدا باید شفای پدرم را از امام حسین و امام رضا بگیریم. نذر کردم امام رضا در دهه کرامت حاجتم را بدهد. روز جمعه در مسجد محله‌مان دعای ندبه برگزار کردیم و با خواهرم و دخترش و دخترم بعد از نماز صبح، ده روز در مسجد ختم یا علی گرفتیم. روز آخر ختم، دخترم مریم اسممان را برای زیارت مشهد در همان مسجد محل نوشت. اما من با توجه به وضعیت بیماری پدرم مخالف رفتن بودم.به دخترم گفتم پدربزرگ فردا آزمایش دارد، اگر جواب آزمایشش خوب بود و کار سفر کربلایش جور شد می‌رویم. خدا را شکر جواب آزمایشش نسبت به آزمایش قبلی خیلی بهتر بود و روز بعدش خبردار شدم کارهای سفرش به کربلا هم درست شده است. روز تولد حضرت معصومه من و دخترم مشهد بودیم. همانجا از امام رضا شفای پدرم را خواستم. گفتم یک چیزی نشانم بدهد تا بدانم که آقا حواسش به حال پدرم است. سه روز قبل از میلاد آقا برگشتیم گراش و دیگر دهه کرامت داشت تمام می‌شد و من ناامید شده بودم. از آن طرف هم پدر و مادرم و چند نفر از خواهر و برادرانم دست جمعی به کربلا رفتند و یک هفته‌ای می‌شود که برگشته‌اند. اما روز میلادش، آقا عجب نشانه‌ای نشانم داد و من هنوز ماتم زده است. امروز روز میلاد آقا پرچم مقدس حرم با خادمان امام رضا به منزل پدرم آمدند.»

فرزانه بیشتر از این نمی‌توانست توضیح بدهد و اشک مجالش نمی‌داد. اما من بیشتر کنجکاو شدم تا پدرش را ببینم و سوال‌های پایان‌بندی گزارشم را بپرسم و نوشته‌ام را با حاج رضا و حال خوبش تمام کنم.

به منزل پدرش می‌رسیم اما حاجی خواب است. پسرش مسعود می‌گوید: «بعد از اینکه همه رفتند، انگاری پدرم را در شارژ زده بودند و روحیه‌اش خیلی خوب شده بود.» فرزانه هم باز از این روزهای خوبش که پر از نشانه است می‌گوید: «کرامت و نشانه‌ها کم نیستند و من فهمیدم حتما نباید بروی زیارت. از همین جا هم می‌شود حاجت بگیری و دست به دامن آقا بشوی.»

شیرینی و شربت تعارفم می‌کند و می‌گوید: «بخور، امروز متبرک شده است.» شربت را همانجا می‌نوشم و شیرینی را برمی‌دارم و می‌برم خانه برای اطهر و عطرا، بچه‌هایم، تا کامشان شیرین‌تر بشود.

به خانه می‌رسم و تمام ذهنم مشغول امشب است. خوشحال می‌شوم از اینکه این سعادت نصیب من شد تا با نوشته‌ی من برای حاجی در صحن شبیه‌سازی شده انقلاب، چشم‌های زائران ببارند و برای شفای چشم‌های حاج محمدعلی فقیهی دعا کنند.

گریشنا: حاج محمدعلی فقیهی، پسر بزرگ حاج ابراهیم، مسئولیت اداره حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) را بعد از فوت پدر به عهده گرفت. او چندی پیش برای عمل جراحی قلب در بیمارستان بستری شد، اما بعد از عمل مشخص شد دارای تومور مغزی است و این تومور، بینایی چشمانش را گرفت، اما همگان امیدوارند او شفا یابد.

حاج محمدعلی یکی از ستون‌های همایش هشتمین آفتاب است که هر سال در حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) برگزار می‌شود. او در روزها و شب‌های مراسم چهارمین همایش نیز در حسینیه حضور می‌یافت و به برگزارکنندگان روحیه می‌داد. فاطمه ابراهیمی، نویسنده و خبرنگار هفت‌برکه، در یکی از شب‌های مراسم، متنی برای او خواند.

MohammadAli Faghihi Hashtomin Aftab 7
خروج از نسخه موبایل