هفت برکه – گریشنا: «بچهها را درآغوش خودم پناه داده بودم و نگران بودم بار دیگر سگ به آنها حمله نکند. همان موقع سنگینی دستی را روی شانهام حس کردم. سرم را که برگرداندم نگاه تیز و برندهی سگ را دیدم و سوزشی را روی صورتم حس کردم.»
هجدهم فروردین سال ۹۶، خدیجه مفرح، ۵۴ ساله در حال محافظت از نوههایش در مقابل سگ هاری که در باغ پرسه میزد، مورد حمله سگ قرار گرفت. در این حادثه او بخشی از بینیش را از دست داد. بعد از گذشت یک سال و چند ماه به سراغ او میرویم تا روایت آن حادثه را از زبان خودش بشنویم و تاثیری که روی زندگیش گذاشته است را ببینیم.
او این حادثه را اینگونه روایت میکند: «در خانهی باغ استراحت میکردم و نوههایم ساجده که پنج سال و باران و حُسنی که یک سال و نیم دارند بیرون باغ زیر سایه درختان نخل مشغول بازی بودند. صدای جیغ بچهها را که شنیدم سریع خودم را به آنها رساندم. نوههایم همانطور که از ترس میلرزیدند و نفس نفس میزدند، گفتند: «داشتیم با تولهسگی که گوشهی صحرا بود بازی میکردیم که ناگهان سگ بزرگی به سمت ساجده حمله کرد و بخشی از صورت و گوشش را زخمی کرد.» از ترس این که سگ دوباره به آنها حمله کند، بچهها را زیر چادرم پناه دادم که سنگینی دست سگ را روی شانهام حس کردم. من آن لحظه نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و فقط نگران نوههایم بودم که آسیبی به آنها نرسد. بچهها را در آغوش گرفتم و با تمام سرعتی که داشتم به سمت خانهباغ دویدم. دختر و عروسهایم وقتی صورتم را دیدند شروع کردند به جیغ کشیدن و کمک خواستن. سوارکارانی که در باشگاه فاضل بودند صدای ما را شنیدند و برای کمک آمدند و سگ را فراری دادند. من را به بیمارستان رساندند. پزشک گفت اگر سگ هار بوده بعد از چند روز میمیرد و همان اتفاق هم افتاد. سگ بعد از پنج روز مرد.»
اما زندگی برای او بعد از حادثه چگونه گذشت؟ این مادربزرگ فداکار میگوید: «پنج بار به اتاق عمل رفتم تا از گوشت قسمتهایی از بدنم برای ترمیم بینیام استفاده شود. بعد از آن هم پزشکان گفتند باید یک سال بگذرد تا بتوانیم عمل زیبایی را روی صورتم انجام دهند. اما هنوز برای این عمل اقدام نکردم و دلیلش این است که یک هفته پیش جراحی برداشتن فیبروم داشتم و آن عمل از جراحی زیبایی برایم اولویت بیشتری داشت.»
این ضربهای بود که به جسم او وارد شد اما این حادثه روح او را هم آزرده است: «بعد از آن اتفاق یک بار سگی را در کوچه دیدم و با اضطراب به سمت در باز خانهی همسایه رفتم و به داخل خانه پریدم. نوههایم تا چند ماه کابوس میدیدند و در خواب جیغ میکشیدند.»
اما آیا این آخرین اتفاق تلخ بود؟ نمیتوان به این سوال با قطعیت جواب داد. احداث پناهگاه خلقت در مردادماه سال گذشته برای حل مشکل جمعآوری سگهای ولگرد پایان خوبی نداشت و با به توافق نرسیدن حبیب بهار، مسئول این پناهگاه، با شهرداری، این راه نیز در حل این مشکل ناکام ماند.
خدیجه مفرح در بخشهای آخر صحبتهایش میگوید: «همین یک هفته پیش، باز سگی در کوچه به پسر برادرم حمله کرده و چند جای بدنش را زخمی کرده است. هر جایی که سگ ببینم همهی بندبند تنم از ترس میلرزد. خدا کند که مسئولین راهی برای حل این مشکل داشته باشند.»