هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: گاهی یک عکس، یک متن و چند خط نوشته، تمام تو را حبس میکند در هجوم هزاران واژهای که تکتکشان تو را بیقرار میکند. گاهی یک حرف، یک بغض و یک چشم ملتمس تو را میخکوب میکند پای تمام ثانیههای خوشی که داشتی و تو بیخبرتر از کمی آنطرفترت. بیخبر از آشفتگی همسایهات و بغض درگلوگیرکردهاش. چقدر دلت میخواهد گاهی تمام قد پای تمام روزمرگیها بایستی تا مداوایشان کنی.
آن روزها انگاری یکی آنطرف قصهام گم شده بود و من باید پیدایش میکردم تا دلم حالش خوب بشود. وقتی یک نگاه خیس، آغاز قصه زندگی من و پایان خوش قصهی دیگری میشود باید تکبهتکش را حفظ کنم تا برای شببیداریهایم لالاییاش کنم و من بخوانم و او آرام بخوابد. یکی بود، آن یکی هم با بودن من امیدش ناامید نشد و ماند.
من مات قصه زندگی کسی شده بودم که قهرمان قصههای زیادی شده بود. قهرمان قصههای تلخی که با شیرینیهایش طعمش را عوض کرده بود. قهرمان قصههایی که رنگیرنگی کرد سیاهی زندگیشان را و قهرمان گمنامی که ردپایش را جا نگذاشت تا به خدا برسد. وقتی چند عکس از بیماران تالاسمی و پروانهای با روح و روانش بازی میکند تمام ثانیهها را از نفس میاندازد تا به آنها زندگی بدهد. درآمد هنرش را طبیب دل بیمارانی میکند که زندگی و خواب و خوراک را از او گرفته و او مدام بیقرار قراری است که آرام بگیرد.
گفتگوی شیرین با بوی کیک
یک سال قبل مثل همین روز با او قرار مصاحبه میگذارم اما نمیدانم چرا نشد که بروم. شاید هم خدا میخواست کمی بیشتر روزها بگذرند تا حال دلش خوب خوب بشود و آنوقت بروم عیادت حال و هوای عاشقانهاش. یک بعدازظهر گرم تابستانی، چند روز مانده به تاریخ مشخص شده تقویمم با او قرار میگذارم. از پلهها که پایین میروم، بوی پخت کیک تمام فضای کارگاهش را پر کرده است. با او دست میدهم و از من میخواهد روی مبلی که روبهروی میز کارش قرار دارد، بنشینم تا گپ و گفت و گو کنیم.
بدون هیچ مقدمهای سر صحبت را باز میکند و میگوید: «اصلا نمیدانم چند سال است این کار را شروع کردم، ولی خیلی خوب میدانم که چرا شروعش کردم. همه چیز از دیدن چند عکس از بیماران تالاسمی و پروانهای در فضای مجازی شروع شد. چند روز آنقدر حالم بد بود که مدام پیگیر اطلاعاتی بیشتر از این بیماری بودم. اما پیگیری و آشنایی من با این بیماری حالم را بدتر از قبل کرد. دلم میخواست کاری میکردم تا هم حالم خوب بشود هم بتوانم قدم خیری برای بیماران برداشته باشم. خدا را شکر دستم به دهنم میرسید و هر از گاهی کمکی مادی به صندوق حمایت از بیماران خاص میکردم. اما نمیدانم چرا باز هم آرام نمیشدم. انگار دلم میخواست خیلی بیشتر از پیش کمکشان کنم که بتوانم حالشان را خوب کنم.
«من فقط هنر شیرینیپزی را خوب بلد بودم و باید این هنر را هدفمند میکردم. پخت کوکی و فروش آن در دو باشگاه ورزشی بانوان آغازگر شروع کار من بود. با درآمدش توانستم کمکی از جیب خودم کنم که این حالم را خوب میکرد. کارم را ادامه دادم و کم کم پخت کیک هم به کوکی اضافه شد. ابتدا فقط اقوام و همسایه سفارش میدادند، اما کم کم در فضای مجازی تبلیغ کردم تا مشتری بیشتری داشته باشم و من بتوانم کمک بیشتری کنم. از همان ابتدا با خدای خودم عهد بستم که از هیچ کمکی به بیماران خاص دریغ نکنم و این نیت همپای من قدم برمیداشت و روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد.
«با جاریام که او هم دستی در شیرینیپزی داشت، ماجرا را در میان گذاشتم و دو نفری شروع به کار کردیم. وقتی کار کیکمان زبانزد شد و رونق گرفت، باید خودم را با متد روز همقدم میکردم تا مشتریها را بیشتر میکردم و صندوق پساندازم برای کمک بزرگتر میشد. به دوره پیشرفته کیکپزی در مشهد و چند شهر دیگر رفتم. خدا را شکر میکنم که هنوز که هنوز است کیفیت کیکهایمان همه مشتریها را راضی نگه داشته است.»
میپرسم این کمک شما به بیماران خاص برایتان سود هم داشته است؟
میگوید: «من اصلا برای سودش کار نمیکنم. من برای برکتش کار میکنم که روزی بارها و بارها در زندگیام احساس میکنم. من از همان اول به خدای خودم گفتم میخواهم زکات سلامتیام را بدهم. و خدا آنقدر کمکم کرد که شرمندهاش شدم.»
میخواهم سوال بعدی را بپرسم که مرا به نوشیدن نسکافهای در کنار کاپ کیکی که پخته است دعوت میکند. یکی از شاگردانش که در آمادهسازی کیک عروس با او همراه شده است میگوید: «من هیچ چیزی از پختن کیک نمیدانستم. اما چون حال روحی خوبی نداشتم خانم منفرد مرا به عنوان شاگرد قبول کرد. لبخندی که بر لبان خانم منفرد مینشیند، حاکی از نیت پاکی است که او را تا اینجای زندگی رسانده است.»
یادم میآید بپرسم چرا گراش کوکیز؟
میگوید: «چون از پخت کوکی شروع کردیم.» بعد میخندد و میگوید: «شما اسم بهتری داری؟»
میگویم نه. همین اسم با شما کلی خاطرهبازی میکند و پای ثابت تمام حال خوبتان بوده است.
کیک با طعم نیکی
با لبخندش محو دنیایی میشوم که انسانیت چقدر میتواند زیبا باشد. چقدر میتواند مرا هم بکشاند پای صحبتهایش و ساعتها بنشینی گوش کنی و حواست به گذر ساعتها زمان نباشد. کمی مکث میکنم تا کار دیزاین دور کیک عروسش را تمام کند. خودش سرش را بالا میآورد و میگوید: «رنگبندی این کیک اصلا به سلیقه عروسمان نیست. او میخواست زمینه با رنگ لباسش ست باشد، اما زمینه را کاملا سفید زدیم و فقط دورش را همرنگ لباسش.»
تا میخواهم حرفی بزنم میگوید: «مطمئنم پشیمان نمیشود، چون مطمعنم این ترکیب رنگ کیک خیلی بهتر است.»
خانم خوشخو، جاری او که همکارش هم هست میگوید: «مشتریها کاملا به سلیقه ما اعتماد دارند. ما وقتی میبینیم ترکیب رنگها به هم نمیآیند خودمان رنگ میزنیم و وقتی برای تحویل میآیند کلی رضایت خودشان را ابراز میکنند.»
خانم خوشخو خاطرات خوبی را از کارشان برایم میگوید: «یکی از مشتریها مینیکیکی را سفارش داد و گفت تعداد میهمانهایم زیاد است ولی همان مینیکیک کافیست. فهمیدم از عهده هزینهاش بر نمیآید. ما هم کیکی دو طبقه آماده کردیم و به عنوان هدیه به او دادیم. هنوز اشک شوقی که ریخت را فراموش نمیکنیم. یا مثلا دختری برای شب عروسیاش کیکی گرانقیمت را سفارش داد اما باز به خاطر وضعیت مالیشان ما فقط پول مواد اولیه را از او گرفتیم.»
حالت متعجبم را که میبینند میگویند: «ما همین را میخواستیم و میخواهیم. اصلا به همین نیت حال خوب کنی کارمان را شروع کردیم.»
به نیت پاکشان غبطه میخورم و خوشحال میشوم از اینکه هنوز هم آدمهایی هستند که خودشان و کارشان را وقف زندگی دیگران میکنند و لبخند میزنند.
مثل اینکه خاطره دیگری یادش آمده باشد ششدانگ حواس پرت شدهام را جمع خودش میکند و میگوید: «چون نیت ما برای شروع کارمان مادی نبود، تا همین امروز تعداد زیادی از کیکهایی که تحویل دادیم، پولش را دریافت نکردیم. یعنی مشتری نداشته که همان لحظه بدهد و ما صبر کردیم.»
با لبخندی میگویم: «چه شیرینیسرای خوبی.» و همه میخندند.
مینیکیکی صورتیرنگ با کلی فوندانت عروسکی بچهگانه روی میز کار در حال آماده شدن است. میگوید: «این کیکِ اولین تولد دختر یکی از مشتریهایم هست که از بارداریاش تا امروز ما با او همراه بودهایم. و خیلی خوشحالیم که در شادی خیلی از خانوادهها، گراشکوکیز پای ثابت لبخندشان است.»
خانم منفرد سکوت کارگاه را میشکند و میگوید: «خیلیها به من مراجعه میکنند و از وضعیت بد جسمانی خودشان یا دیگری به من میگویند و من حتی بدون اینکه کسی بفهمد، او را تحت پوشش صندوق حمایت از بیماران خاص میبرم.»
و باز هم سکوتی حاکم میشود و سه نفرشان مشغول دیزاین کیک میشوند که باید تا چند ساعت دیگر تحویل مشتری داده بشود. روی زمین، روی سفرهای، گلهای شکری رنگارنگ آماده شده برای کیک عروسی امشب کنار هم چیده شده است. نگاهم میکند و اشتیاق مرا برای تزیین کیک که میبیند، میگوید: «بیا، این گل شکری سبز را هم تو روی کیک فرو کن.» خوشحال میشوم و بعد از اینکار قشنگ نوشتهام را جمع و جور میکنم و وارسی، که ببینم چیز دیگری از قلم نیفتاده است که باید میپرسیدم.
هدیهای به موسسه توانبخشی بدر نینوا
یادم میآید یک سوال دیگر را نپرسیدم. میگویم سفارشی بوده که هنوز از تحویلش خاطره داشته باشید و حالتان را خوب کرده باشد؟
میگوید: «همین خودت که سال قبل مرا برای بازدید از مجموعه توانبخشی بدر نینوا دعوت کردی و من کیک و کوکیها را درست کردم و برای هدیه دادم که شما ببرید برای بچهها.»
فلشبک میزنم به زندگی یک سال قبل، و به همان روز. یکی از روزهای ماه رمضان. کیکی رنگینکمانی با کوکیهای خوشگل و خوشرنگ.
میگوید: «یادم هست قرار بود صبح همان روز بروم مسافرت. شما نیمهشب بود که پیام دادید. ساعت نزدیک به سحر و اذان بود که بلند شدم و دست به کار شدم تا صبح همهشان را آماده کردم و وقتی تحویل گرفتید، خیالم که راحت شد و حالم خوب. چند ساعتی با آرامش استراحت کردم.»
گفتم چرا تِم رنگینکمانی را انتخاب کردید برای روی کیک؟
گفت: «نمیدانم. شاید این بچهها از نظر من خیلی پاک و آسمانیاند. اصلا من دوست دارم اسمشان را بگذارم بچههای آسمانی.»
با خاطره قشنگ دیروز خاطرهبازی کردیم و برای امروز هم باز به خاطر پخت کاپکیک برای بچهها خاطره ساختیم. سهشنبه همین هفته با بچههایی که دلشان پر میزد برای دیدن لبخند آدمهایی که تمام زندگیشان یک تخت بود و چند هم اتاقی، رفتیم مرکز توانبخشی. برایشان شعر خواندیم و دست زدیم. آنها پایکوبی میکردند و چه زیبا تضاد لبخند و اشک روی صورتمان رخ نشان میداد.
آنها شبیه پارسال بودند. شبیه خود خودشان. اما من عوض شده بودم. مدام عکس میگرفتم تا هیچ صحنهای از قاب دوربین گوشیام جا نماند. اما آنها بدون هیچ گوشی، بدون هیچ عکسی خودشان را ماندگار کرده بودند در ذهن و دلمان. آنها بدون هیچ خط نوشتهای مرا یک سال است که با واژههای عاشقانه و عارفانه هجی میکنند. یک سال است که حال دلم را خوب کردهاند.
آنها هنوز شبیه خودشان هستند. با همان تختهای قبلی. با همان هماتاقیهای قبلی و با همان لبخند قبلی. من برایشان نوشتم. و گفتم آنها فقط حضور من و تو را میخواهند. و امروز فرشتههای سفید پوش مرکز گفتند خدا را شکر خیلیها حتی بدون وابستگی به هیچ ارگان و نهادی به ما سر میزنند و با حضورشان بچهها را تا مدتها شارژ روحی میکنند، و این خیلی خوب است و کار ما را راحتتر میکنند. چون وقتی حالشان خوب باشد دیگر به هم نمیپرند و همدیگر را اذیت نمیکنند.
خانم عظیمی که نزدیک به یک سال است سرپرستی این مرکز را به عهده گرفته، از من میخواهد حتما بنویسم که خیرین میتوانند اینجا هم نامی از خودشان به جا بگذارند. میگوید: «این بچهها اینجا زندگی میکنند. نیازهای روزانهشان دقیقا مثل من و تو است. غذا، پوشش، تفریح و خیلی چیزهای دیگر. کاش بشود بیایند از نزدیک ببینند و کمک کنند.»
عظیمی شماره تماس و شماره حسابی را روی یک برگ کاغذ مینویسد و از من میخواهد حتما در گزارشم درج کنم: ۲۰۹۶۶۵۴۸۷ بانک ملت شعبه گراش به نام مرکز توانبخشی بدر نینوا؛ و شماره تماس ۰۹۳۷۰۲۸۴۸۸۶ خانم عظیمی.
دیگر باید خداحافظی میکردیم و برمیگشتیم به زندگی عادی و روزمرهمان. باید از آن لبخندهای قابگرفته جدا میشدیم. عکسی به یادگار در حیاط مرکز میاندازیم تا یادمان نرود میتوانیم با یک حضور یکساعته، برای سالها خاطرهسازی کنیم و بیقراریمان را به قرار برسانیم و حال دلمان و حالشان خوب بشود.
برمیگردم خانه و با کاپکیکهایی را که گراشکوکیز عزیز مرا سورپریز کرد و آنها را به عنوان هدیه به من داده بود، با یک فنجان چای میخورم و گزارشم را مینویسم. من نه به عنوان یک خبرنگار، به عنوان یک انسان و یک شهروند، از نیت پاک مجموعه پنجنفره گراشکوکیز ممنونم که خاطرات قشنگی را برای خیلی از زندگیهایی که رنگی نداشت، با هنرش ساخت و شیرینی زندگیهایی که دیگر تلخ شده بود را یکبار دیگر شیرین کرد.