علی داوریفرد : غلام قاسمی بعد از چند بار هماهنگی نافرجام، بالاخره در حالی که دوران نقاهت یک بیماری را پشت سر میگذاشت به دفتر نشریه آمد. او متاهل و دارای سه فرزند است و اکنون در تاکسی تلفنی مرکزی مشغول به کار است.
حضور در جبهه
از سابقهی جبهه رفتناش و از درصد و نحوهی جانبازیاش سوال کردم. گفت: «جانباز پنجاه درصد هستم و بیست و هشت ماه سابقهی جبهه دارم. برای اولینبار در سال ۶۵ از طریق سپاه به عنوان نیروی داوطلب به جبهه اعزام شدم و در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ شرکت داشتهام. آخرین بار هم به عنوان نیروی خط پدافندی در جزیرهی مینو بودم که مجروح شدم.»
پرسیدم همرزمانات چه کسانی بودهاند؟ گفت: «شهید هدایت ا… فانیلاری، مهدی منوچهری، حسین فولادی، نمک حجازی، رحمت اسعدی، عبدالحسین قاسمی و…»
مجروحیت و جانبازی
پرسیدم چگونه مجروح شدی؟ گفت: «آخرهای جنگ بود، یعنی تقریباً بُرج ۵ سال ۶۷. در جزیرهی مینو و در سنگر کمین بودیم، در حالی که فاصلهی ما با عراقیها حدود صد یا صد و پنجاه متر بود. من با تیر دوزمانهی سلاح قنّاسه از ناحیه چپ صورت و سر و گردن مجروح شدم.»
بعد از این مجروحیت، خودم برگشتم عقب. ولی چون خون زیادی از من رفته بود بیهوش شدم و روی زمین افتادم. به هوش که آمدم در بیمارستان صحرایی بودم. از آنجا به بیمارستان شهید بقایی اهواز رفتیم، ولی به خاطر نبودن امکانات و تعداد زیاد مجروحین به بیمارستان ابوذر انتقالام دادند و بعد از پنج روز و دو عمل جراحی برای در آوردن ترکش از درون چشمام، با هواپیمای جنگی به بیمارستان چشمپزشکی خلیلی شیراز منتقل شدم و بار دیگر تحت دو عمل جراحی قرار گرفتم، تا اینکه توانستند ترکش فرو رفته در صورت و چشمام را بیرون بیاورند. تقریبا بعد از بیست روز به گراش آمدم و ادامه درمان را اینجا پیگیری کردم.»
کار و زندگی
بعد از مجروحیت، به علت اینکه فکرم کمتر مشغول شود، یک لباسفروشی در پاساژ نجاتی افتتاح کردم. بعد از دو سال، به دبی رفتم و مدت سه سال در آنجا کار کردم. بعد از بازگشت به وطن، در زیرزمین ساختمان اکبریان سالن بدنسازی افتتاح نمودم و به مدت هفت سال مدیریت سالن مذکور را برعهده داشتم. بعد از آن هم تا الآن در تاکسی تلفنی مرکزی در خدمت همشهریان عزیز هستم.
پرسیدم تاکسی تلفنی چطور است؟ جواب داد: «کم و بیش خوب است. در رمضان مشتری کمتر میشود، ولی با خنک شدن هوا سرویسهای درخواستی نیز بیشتر میشود. اما در مجموع با توجه به حقوقی که از بنیاد شهید دریافت میکنم و کار در تاکسی، زندگیمان میگذرد.» از برخورد مسافرین تاکسی تلفنی که پرسیدم دو بار پشت سر هم گفت: «خوبه، خوبه.»
از اوقات فراغت و علاقهاش پرسیدم. خیلی با طمانینه و محکم جواب داد: «سعی میکنم به ورزشهای بدنسازی و باستانی بپردازم.»
بعد به طور اتفاقی پرسیدم نظرت در مورد ماهنامه افسانه چیست؟ چشماناش برقی زد و گفت: «خوب، خیلی خوب، پیگیرش هستم و تقریبا تمامی شمارههایش را تهیه کردهام.» بعد پرسیدم بزرگترین خبری که تاکنون در تاکسی تلفنی بازتاب داشت کدام خبر بوده است؟ بدون حتی لحظهای تفکر و تامل جواب داد: «خبر مربوط به شهرستان شدن گراش و حواشی آن. طوری شده بود که همه از این اتفاق میگفتند، پیر و جوان هم نداشت. البته یک خبر دیگر هم برای شخص من جالب بود، آن هم خبر مربوط به پیدا شدن آثار باستانی در گراش و به نظر من اگر اینگونه خبرها بیشتر شود خیلی بهتر میشود.»
دوباره به زمان جنگ برگشتیم. گفتم: تفاوت زمان جنگ با الآن چیست؟ گفت: «در آن زمان جوانان کارها را بدون ریا و بدون تکیه انجام میدادند، ولی متاسفانه در حال حاضر خیلی کمتر شده است.» و روی کلمهی «کمتر شده است» تاکید معناداری کرد.
در انتها، خاطرهای از زمان جنگ را برایمان تعریف کرد: «یک روز با چند نفر از نیروها به سردشت رفتیم. همانطور که در کوچه پس کوچهها قدم میزدیم، ناگهان هواپیمای جنگی دشمن را بالای سرمان دیدیم. در همین حال، در خانهای باز شد و پیرمردی را دیدیم که با تفنگ بِرنو و چند تیر، بعد از نشانهگیری شلیک کرد، که باعث شد به یکی از هواپیماهای دشمن اصابت کند و سقوط کند.»