هفتبرکه – محدثه مهیایی: موضوع انشا این بود: «میخواهید در آینده چکاره شوید؟» و من بودم که با اشتیاقی وصفناشدنی شروع به نوشتن کردم. سومین نفری که معلم نام او را صدا زد من بودم. همین که شروع به خواندن کردم، بچهها با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود، به انشایم گوش میدادند. باید انتظار چنین واکنشی را از طرف آنها داشتم، و پچپچهایی که ناشی از مسخره کردنم بود. با خودم میگفتم هدف من سختتر از پزشکی و مهندسی که نیست، پس این ایما و اشارههای وقتوبیوقت چه بود؟ مهم نبود. من عاشق هنرم بودم. عاشق تئاتر بودم. عاشق بازیگری بودم.
زمانی که روی سن میرفتم، آن چنان هوا برم میداشت که گویی در تالار وحدت در میان هزاران نفر قرار است اجرا کنم. بعضی اوقات هم در کلاسمان معرکه میگرفتم و بازی میکردم که از بهبه و چهچه بچهها آن چنان کیف میکردم که دوست داشتم همان لحظه بال در بیاورم و به آسمان پر بکشم.
نمیتوانستم علاقهی عجیبم را برای دیدن فیلم و سریال انکار کنم. زمانی که مینشستم پای سریالهای مورد علاقهام، آنچنان گرم دیدن میشدم که حساب زمان و مکان از دستم در میرفت. یادم میآید آن سال حسین سهیلزاده، «فاصلهها» را ساخته بود. از آن فیلمهایی بود که من حتی نام ناظر کیفی و سینهموبیل آن را هم از حفظ بودم. وقتی میدیدمش، ناخودآگاه تکتک دیالوگها را از بر میشدم. حتی در دورهمیهای خانوادگی، در جایی که همهی دختر و پسرهای فامیل در فاصله چندقدمی من سخت مشغول بگووبخند بودند، من در دنیای تلخ و شیرین قاب تلویزیون گم شده بودم. آن زمان که امکانات چندانی نبود، من بودم و آن گوشی سامسونگی که به زور میتوانست ۳۰ ثانیه فیلم بگیرد و در آن سکانسهای دلخواهم را ضبط میکردم و حاضر نبودم آن را با هیچ چیز و هیچ کس عوض کنم.
یادم میآید در دفترچه خاطراتم که عمر هنریاش به ۱۱ سال میرسید، نام تمام فیلمهای خوبی که دیده بودم، به همراه تمام دستاندرکارانش را مینوشتم و هرازگاهی میخواندمش و از این طریق مروری بر خاطرات میکردم. همیشه دوست داشتم میشد در شهر کوچک مذهبیمان، یک سینمای درست و حسابی بسازند تا بتوانم حتی یک بار هم که شده روی صندلیهایش بنشینم و در حالی که دانههای ذرت را میبلعم، از تماشای فیلم لذت ببرم.
تقریبا همه افراد طایفه و دوستان و آشنایان از علاقه من به هنر بو برده بودند، اما محض رضای خدا، یک نفر هم سر سوزنی دلگرمی به من نمیداد و فقط ورد زبانشان شده بود که «زشت است، کراهت دارد یک دختر این کارها را انجام بدهد.» و هر بار مادرم را پر میکردند که بیفتد به جانم و حرفهای خالهزنکی آنها را برایم تکرار میکرد. میگفت: «خجالت نمیکشی بروی در مقابل یک پسر و نقش زنش را بازی کنی؟ قباحت دارد. مردم چه میگویند؟ به فکر خودت نیستی، به فکر آبروی ما باش!»
مانده بودم کجای کار من با دین و اسلام منافات دارد. گاهی که مادرم دلش به حال من و آرزوهایم میسوزد، از خودش حرف میزند، از گذشتهاش، از اینکه دست به قلم بوده است. هنوز هم وقتی رمانهای نابش را میخوانم، باورم نمیشود که این مادر من است که با چه تبحری شخصیتهای داستان را به تصویر کشیده است. مادری که حالا به گفته خودش حتی نمیتواند یک انشای دست و پا شکسته بنویسد، چه برسد به آنکه …. مادرم از هنر بربادرفتهاش حرف میزند و من به این فکر میکنم که نکند روزی برسد که من هم بیهنر شوم. من هم نتوانم حس بگیرم و بازی کنم.
من اعتقاد داشتم این حق هر فرد است که به هدفی که برایش تلاش میکند برسد. آدمهای شهر دخترهای همجنس من را رویاپرداز مینامیدند.
همیشه عادت داشتم ساعاتی از روز را میرفتم جلوی آینه و با تمام احساسی که میتوانستم خرج کنم، ادای هنرپیشههای معروف را در میآوردم. میخندیدم. اشک میریختم. من با آدمهای خیالیام زندگی میکردم. و این کارها شده بود تنفس روزهای تکراری من.
از نظر من بازیگری لذتبخشترین شغل دنیا بود، زیرا که میتوانستی خودت را در قالب شخصیت و آدمهای گوناگونی قرار بدهی که ممکن بود در واقعیت از آنها خیلی دور باشی. مسخره به نظر میآمد. اما بعضی اوقات، تصویر چند سال آیندهام را جلوی چشمم میآوردم و با خوشبینی نامتعادلی، خودم را میدیدم که به یک برنامه تلویزیونی دعوت شدهام و میخواهم جواب سوال مجری که پرسیده بود چه شد که باریگر شدید را بدهم. خندهدار بود، ولی یادم میآید برای آخرین قسمت فیلمهایم عزا میگرفتم. من وابسته شخصیتها و فضای فیلمی میشدم که در خیالم در آن حضور داشتم. گاهی آنچنان غرق در رویاهایم میشدم که واقعیت متضادش را از یاد میبردم.
همیشه یک تفاوت واضح بین خودم و آدمهای اطرافم میدیدم که درکش برایم آسان نبود. من ترجیح میدادم به جای پیشنهاد خرید مارکهای لوازم آرایشی به کسانی که دوستشان دارم توصیه کنم کتاب «شازده کوچولو» اثر آنتوان دوسنت اگزوپری را بخوانند. من ترجیح میدادم به جای شرکت در مهمانیهای پرسروصدایی که هر کدام از خانمهای حاضر در آن جمع سعی میکردند برتریشان را نسبت به دیگری ثابت کنند، به جشنوارههای فیلم کوتاه بروم و تمام مدت در سکوت شیرینی که بر فضا حاکم است، با شخصیتهای داستان همزادپنداری کنم. من ترجیح میدادم زمانی که به تماشای فیلم فرانسوی «لئون» مینشینم، به جای توجه به نکات منفی و زننده داستان، در حالی که اشک در چشمانم جمع شده، به عشق عجیب ماتیلدا نسبت به مردی که همسن پدرش بود فکر کنم.
اعتقاد کورکورانه و تعصب بیجای برخی مردم شهر باعث شده بود برای علایق و تواناییهای من و امثال من ترهای خورد نشود. دخترانی را دیده بود که ورود به این عرصه برچسب ننگی شده بود که برخی مردم کوتهنظر شهر آن را بر پیشانیشان چسبانده بودند. پدرم معتقد بود هنرپیشهها افراد مبتذل و خرابی هستند که زندگیشان هیچگاه سروسامان نمیگیرد. مادرم میگفت: «بس است، خیالپردازی بس است. بازیگری چیست؟ تئاتر چیست؟ اینها برای تو آینده نمیشود. تو نمیتوانی به رویاهایت برسی. این امری محال است. بیخیالش شو. به فکر زندگیات باش.» و من بودم که سعی میکردم این حجم از انرژی منفی را که به سوی من فرستاده میشد، نادیده بگیرم و بدون توجه به اطرافم به کارم ادامه بدهم.
اما شاید از یک جایی به بعد دیگر کم آورم. از جایی که خواستم برای یک فیلم کوتاه تست بازیگری بدهم و هیچ کدام از دوستانم حاضر نشدند با من همراه شوند. از روزی که کل طایفه دور هم جمع شده بودیم و من از آرمانهایم برایشان حرف میزدم و آنها با بیتفاوتی میزدند زیر خنده. از روزی که فهمیدم هیچکس هنرم را نمیخواهد و نمیبیند، نه خانواده، نه شهر، نه شرایط. از روزی که فهمیدم باید تمام کنم این آرزویهای محال را. و منی که تمام میشدم. من باید همه چیز را از یاد میبردم. هنرم را، علاقهام را، زندگیام را. باید رویاهایم را به گورستان میبردم و آنها را دفن میکردم. اما نیرویی مرا به سمت قبر میکشاند و سعی میکرد چیزی را از من بگیرد. او تمام عشق و احساس مرا از من جدا کرد.
جلوی آینه ایستاده بودم و به چشمان پفکردهام نگاه میکردم. دیشب دوباره فکر و خیال گذشته نگذاشته بود خواب راحتی داشته باشم. به زندگی یکنواختی فکر میکردم که دیگر هیچ هیجانی برایم نداشت. شب و روزهای کسلکنندهای که هیچگاه انتظارش را نمیکشیدم. روزهای تکراری، کارهای تکراری، آدمهای تکراری. و منی که تکرار میشدم. دوست داشتم میتوانستم با بیخیالترین حالت ممکن روی کاناپه لم بدهم و کتاب «باغ آلبالو» آنتوان چخوف را بخوانم و غرق در آن شوم. دوست داشتم میتوانستم بروم جلوی آینه قدی بایستم و به چهره خالی از احساسم نگاه کنم. مثل گذشته با شوق و شوری بچگانه، دیالوگهای معروف را تکرار کنم و برای خودم غش و ضعف بروم. دوست داشتم گاهی که دلم میگیرد میتوانستم به جای حضور اجباری در مهمانیهای شلوغ خانوادگی و شرکت در غیبتهای زنانه با یکی از دوستان هنردوستم بروم تئاتر «هملت» را ببینم و برای چند ساعتی هم که شده از این دنیای خستهکننده دور شوم. دوست داشتم برمیگشتم به نوجوانیام و دلگرم بودم به همان دلخوشیهای کوچک و شیرینم. دلخوشیهایی که اینک از من و مادرم به برادر نهسالهام به ارث رسیده است.
او هم مثل خواهرش بلندپرواز و خیالاتی است. میگوید میخواهم در آینده یک خواننده یا شاید هم یک نوازنده مشهور شوم. او به جای گوش دادن به شعرهای کودکانه، از من میخواهد ترانههای حامد زمانی را با خطی خوش برایش بنویسم تا بتواند سر صف مدرسه آن را بخواند. به جای بازی کردن با تفنگ پلاستیکیاش، ساعتها پشت میز تحریر شیشهایاش مینشیند و با ضربه زدن به آن، سرود دلخواهش را مینوازد. او هم مثل من بعد از یک بار شنیدن تیتراژ سریالهای تلویزیونی، با خواننده همآواز میشود.
با خودم میگویم شاید اگر این افکار کور نبود، حالا مادرم نویسندهای ماهر، من هنرپیشهای عاشق، و سالها بعد، برادرم خوانندهای معروف میشد. من نمیخواهم او هم مثل من و مادرم قربانی برهنگی فرهنگی برخی از مردم شهری شود که ریشهی تمام آمال و آرزوها را میسوزاند. من باید بایستم پای تمام خواستههایش، پای تمام دلگرمیهایش، پای حال خوبش، زیرا که او منی دیگر است.