هفتبرکه – گریشنا: خوب که گوش کنی میتوانی فریادهایی را که پشت ترسها پنهان شدهاند بشنوی یا عفونت روح زخمخوردهای را که سالهاست واژهی اعتماد را از یاد برده ببینی. دملهای چرکینی که روی پوست به ظاهر زیبای شهر رشد کردهاند و راه فراری از آن نیست. این بار آیینهی اجتماع، تصویر روشنی ندارد و قرار است چهرهی دیگری از واقعیت را به ما نشان دهد.
سال گذشته شش روایت از خشونت علیه زنان را به مناسبت روز جهانی حذف خشونت علیه زنان نوشتیم (روایتهای کوتاه و بلند از زخمهایی بر روح و تن زنان) و محمود غفوری کارشناس روانشناسی نیز از انواع خشونت علیه زنان نوشت. (+) همه اینها فقط شش سنگریزه از یک کویر خشکیده بود و هر چه پیش رفتیم، قصههای تازه روبهروی ما بود. این بار هم هفت روایت را از چهرهی کریه خشونت که بر روح و تن زنان جامعه تحمیل شده است بخوانید؛ روایتهایی که با اغراق تزیین نشدهاند و تنها بازتابی هستند از واقعیتی که در جامعه در حال اتفاق افتادن است.
روایت اول
زنگ تلفن به صدا در آمد. صفحه تلفن را نگاه کردم. شماره از کیوسک بود. گوشی را برداشتم. آن طرف خط مردی بود که گفت: با خانم…. کار دارم. گفتم بفرمایید، خودم هستم. با وقاحت تمام گفت: شنیدم اهلش هستی! میآیی… لرزه بر تمام وجودم افتاد. نفسم بند آمد. گوشی را قطع کردم.
روایت دوم
بعد از تحمل سالها بیحرمتی از سوی همسرم، بالاخره تصمیم نهایی را گرفتم و پس از کشوقوسهای فراوان طلاقم را گرفتم. از فردای آن روز، تمام زنان اقوام و دوستان به اصطلاح دلسوزم زنگ میزدند و علت طلاقم را جویا میشدند و هر یک نسخهی دلسوزانه خودشان را مینوشتند. روزی که میخواستم از خانه خارج شوم، اینگونه خطاب میشدم: مگر شهر هرت است که تنها بروی! مثلا تو مطلقهای، بد است تنها بیرون بروی. هزار و یک حرف پشت سرت میزنند.
نگاه خنجروار مردان شهرم به کنار که با دیدن زن مطلقه آب از لب و لوچهشان سرازیر میشود. نگاه مسموم همجنسهایم دردناکتر.
جراحت قلبم زمانی چرکینتر شد که برای عقد برادرم آماده میشدم. تنها برادرم پس از سالها شانه خالی کردن از بار ازدواج، بالاخره دختری را پسندیده بود و ما تمام تلاشمان را میکردیم که به اصطلاح سنگ تمام بگذاریم. داشتم آماده میشدم که به محضر بروم. مادربزرگ برگشت و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: «کجا؟» گفتم: مراسم عقد. گفت: «خانم مگه نمیدانی حضور فرد مطلقه در مراسم عقد کسی شگون ندارد؟»
از درون سخت شکستم و نفهمیدم محکومین به طلاق حق زندگی خوش ندارند.
روایت سوم
برای گرفتن سفارش به دفتر مراجعه کرد. بسته را تحویل گرفت و تشکر کرد. قبل از خروج از در، برگهای کوچک که چند بار تا زده بود روی میز گذاشت. صدایش زدم و گفتم: «برگهای روی میز جا گذاشتهاید.» لبخند مرموزانهای زد و گفت: «برای شما است.» با جدیت و قاطعیت گفتم: «کاملا در اشتباه هستید.» با عصبانیت از در بیرون رفت، بدون آنکه برگه تا شده را بردارد.
قضیه را برای رئیس بازگو کردم. برگه تا شده را باز کرد. برگه، پرینت حساب بانکیاش بود. پشت برگه شماره موبایل تماس ایران و خط ثابت و همراه کشوری که در آنجا اقامت داشت را یادداشت کرده بود و هدفش را فقط دوستی بیان کرده بود.
در ماجرای دیگری که مشابه با این اتفاق بود، فردی یک کیف را به من هدیه داد، با این بهانه که شما برای من خیلی زحمت میکشید. هر چند من قبول نکردم و حتی پشت سرش تا دم در رفتم و گفتم: «ما باید کار خوب تحویل ارباب رجوع بدهیم. کار ما وظیفهی ما است. چه شما چه هر کسی دیگری ما وظیفه داریم به نحو احسن انجام بدهیم.» اما اصرار من در رد هدیه فایده نداشت. آن موقع نفهمیدم. اما وقتی به خانه برگشتم و در کیف را باز کردم، صحنهای دیدم که به من شوک وارد شد. او درون کیف یک مایو گذاشته بود!
روایت چهارم
مادر با صدای بلند گفت: «زودتر آماده شوید. ناسلامتی عروسی دختر دایی است.» بعد رو به من میکند و میگوید: «لطفا کمی از طلاهایی که داری را بپوش و در گراش آبروداری کن.» مثل همیشه جوابش را دادم: «مادر، من که از طلا خوشم نمیآید. لطفا اصرار نکن.» هرچند دلگیر شد ولی به روی خودش نیاورد.
زودتر از موعد منزل دایی بودیم. شروع کردیم به سلام و احوالپرسی از اقوامی که حضور داشتند. با گرفتن هر دست، نگاهی به سوی دستان خالی از طلای من نشانه میرفت. زن دایی با حالتی همراه با شوخی گفت: «میخواهی طلاهایم را به تو قرض بدهم؟» خندیدم و سکوت کردم.
چند دقیقهای نگذشته بود که دختر خالهام به من نزدیک شد و بیمقدمه گفت: «ناسلامتی پدرت خارجرو است. نباید طلایی داشته باشی؟» گفتم: «تو که طلاهای مرا دیدهای. دوست ندارم بپوشم.» گفت: «نمیدانی طلا در عروسی ما گراشیها چه جایگاهی دارد؟ یعنی دوست نداری از این به بعد روی تو حساب باز کنند؟»
از همه دردناکتر، دوست دوران دبیرستان خواهرم بود که از وضعیت بسیار بد مالیشان خبر داشتم. او با حالتی حاکی از خوشحالی به طرف خواهرم آمد و پس از احوالپرسی، بیدرنگ دستانش را جلو آورد، النگوی طلایی که به زور در دستانش چپیده بود و وزن خوبی داشت را نشان داد و گفت: «امان از این النگو. بارها گفتهام عوضش کنم، بس که تنگ است. ولی نمیدانم چرا عوضش نمیکنم.» و من آنجا بود که شکنجههای روحی زنان علیه زنان را به عینه دیدم.
روایت پنجم
بعد از داشتن کلی خواستگار، بالاخره خانواده یک نفر را انتخاب کرد و اصلا نظر من مهم نبود. فقط مهم این بود که طرف پولدار باشد. از اولین دیدار تا عقد فقط یک هفته طول کشید. هر چقدر من میگفتم که همدیگر را نمیشناسیم. پدر آن پسر گفت: «اگر بخواهید حرف بزنید یا بیرون بروید، باید محرم باشید.»
این شد که عقد کردیم. نامزد سابقم یک روز بعد از عقد به شیراز رفت. یک هفته بعد به اصرار پدر نامزدم من نیز راهی شیراز شدم. وارد خانهای شدم که در آن احساس امنیت نمیکردم.
چند روزی که آنجا بودم سر راه انداختن دستگاه سیدیاش رو به من گفت: «عجب خری هستی. مثلا لیسانس داری ولی بلد نیستی یک دستگاه را تنظیم کنی. »
وقتی ناراحت به اتاق برگشتم پشت سرم آمد و با مشت به دندههایم کوبید و گفت: «من مَردم و حق دارم. هرجور دلم بخواهد هم حرف میزنم.»
مادرش انواع و اقسام قرصها را به او میداد و زمانی که من از او پرسیدم قرصها برای چه چیزی است؟ میگفت:«تقویتی است.» گفتم: «کسی که ورزشکار است چه نیازی به قرص تقویتی دارد؟» جواب داد: «لازمه و تو در کار من دخالت نکن.»
این ماجرا گذشت تا چند روز بعد که باغ یکی از اقوامشان دعوت بودیم، خسته از مسیر و رانندگی بد راننده در مسیرهای مارپیچ بودم و آن قدر حالم بد بود که به محض رسیدن به خانهشان در هال خانه خوابم برد. صبح که بیدار شدم بدون اینکه حتی حالم را بپرسد، دوباره برگشت و گفت: «عجب خری هستی که پیش مادرم موندی و به شوهرت نرسیدی.» و دوباره همان آش و همان کاسه و دست بزن بودنش چند بار دیگر به من ثابت شد من هم هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم.
تا این که شب با پدرش سر کارت بانکی دعوایش شد و وقتی من گفتم پدر است و احترامش واجب، و نباید اینطوری با او حرف بزنی، دوباره شروع کرد به بهم ریختن خانه و دعوا و کتک زدن. من همان شب به گراش برگشتم. خانوادهش بارها زنگ زدند و گفتند گذشتهها گذشته، همه چیز را فراموش کنید و حدود ۶ ماه هم این اصرار را کش دادند. به مشاور خانواده مراجعه کردیم. مشاور را هم خریده بودند و در نهایت مشاور به من گفت: «حاجی بهم گفته دختره رو خمیر دست من کن و من تا هفت نسلات را بینیاز میکنم و هرچی بخواهی ثروت به پایت میریزم و من هم دارم همه تلاشم را میکنم. چون پولدار هستند و تو باید به حرف من باشی.»
خدا میداند که چه حرفایی که از این آقای مشاور نشنیدم. الان هم دو سال و نیم است که انواع و اقسام حرفها را پشت سرم میزنند و هنوزم درگیر دادگاه هستیم. هر روز هم یک ماجرای جدید.
روایت ششم
یکی از فرهنگیان به محل کارم مراجعه کرد. با رئیس در مورد مسالهای مشورت میکرد. بعد از پایان گفتوگو، نگاهی سرشار از حقارت و تاسف به من انداخت و رو به رئیس کرد و گفت: «دختر گراشی تا مجبور نباشد و در تنگنای اقتصادی نباشد، هیچوقت سر کار نمیآید!» نمیدانستم چگونه برخورد کنم که هم ارزش خودم زیر سوال نرود و هم حرمت فرهنگی بودنش را بگذارم و هم از خودم و شاغل بودنم دفاع کنم. با اسم و فامیل خطابش کردم! گفتم: «در مورد حرفی که زدی میخواهم شفافسازی کنم.»
سرش را به حالت بیتفاوتی تکان داد و بیرون رفت. نه خودم، نه شغل و نه حتی صحبتم را به رسمیت نشناخت.
روایت هفتم
زنی ۳۳ ساله هستم که در شهر مذهبی گراش زندگی میکنم، دارای یک فرزند دختر ۱۴ ساله.
نحوهی خواستگاری من و همسرم بسیار سنتی برگزار شد. طبق رسم و رسوم هر ایرانی که خانواده پسر برای مراسم خواستگاری به منزل دختر میروند و حرفها زده شد. در آن سن و سال اینقدر شوق داشتم که فکر میکردم چقدر من خوب بودم که مرا انتخاب کردند و هیچ وقت به این فکر نکردم که من چرا نمیتوانم انتخاب کنم. چون ما زن هستیم، حتی اگر عاشق هم شدیم میبایست ساکت بمانیم تا آبروی خانواده نرود. باید صبر کنیم که جنس مذکری پیدا شود و ما را بخواهد. هیچکس از جنس مونث سوال نمیکند که آیا تو کسی را دوست داری یا نه.
ازدواج کردم و به خانه بخت رفتم. در خانواده شلوغی متولد شده بودم که وضعیت مالی خیلی ضعیفی داشتیم. برای فرار از مشکلات خانواده و شرایط زندگی ازدواج کردم. کسی از من نپرسید ملاکت برای ازدواج چه بود؟ ازدواج کردم تا خوشبخت شوم. تا کمبودهایم در خانه پدری جبران شود.
هفت سال در خانه شوهرم همراه و در کنار خانواده شوهرم در یک اتاق ۹ متری زندگی کردم. با وجود مشکلات فراون به خاطر نداشتن جهاز، هر بار حرف از خانه مستقل زدم این جواب کنایهآمیز را شنیدم که: «مگر جای جهازت نیست؟» خانوادهام از نظر مالی ضعیف بودند و نتوانستند برایم جهیزیه تهیه کنند. حکمی که برای من صادر کردند هفت سال طول کشید و در یک اتاق ۹ متری با خانواده ۶ نفره که هر کدام دو برابر سن من سن داشتند و بیشتر آنها مرد بودند زندگی کردم. تا این که توانستم جهیزیه جور کنم و به خانه مستقل بروم. ولی انگار سرنوشت نخواست من خوشبخت باشم. خیلی زود متوجه شدم که شوهرم مواد مصرف میکند. مواد صنعتی «شیشه».
۱۴ بار سعی کردم ترک کند هر بار که او را به مرکز ترک اعتیاد میبردم، بعد از چند وقت همان آش بود و همان کاسه. کمکم اخلاقش هم فرق کرد وسایل خانه را میشکست، فحاشی میکرد و بدتر از همه دست بزن گرفته بود. بدجور مرا مورد ضرب و شتم قرار میداد. نباید اعتراض میکردم چون من زن بودم. سه سال هر شب با این وضعیت گذشت. و من منتظر بودم هر شب که به منزل برمیگشت اتفاقی بیافتد. به همین خاطر اشیای برنده و شکستنی را جمع میکردم تا مبادا آن را پرت کند یا بشکند. هر بار به خودم این امید را میدادم که شاید به خاطر دخترم دست بردارد. اما هر روز بدتر از دیروز.
حال و روز خوبی نداشتم و شکایتی هم نداشتم، چون موقعیتم در خانه پدری هم خوب نبود. با این زندگی کنار آمدم ولی استرس و ناراحتی باعث شد مریض شوم و یکی از کلیههایم را از دست دادم. چه شبها که تا صبح نشستم که شریک زندگیم بیاید و با روی خوش، احوالی از من بپرسد. ولی این امید واهی، توهمی بیش نبود. اینقدر سختی کشیدم، کتک خوردم و فحاشی شنیدم که کاسه صبرم لبریز شد. تا این که تصمیم گرفتم جدا شوم و این کار را کردم. از شهری که در آن زندگی میکردم دخترم را برداشتم و به شهر گراش آمدم، چون خانه پدرم در همین شهر بود. روزهای خیلی سختی را گذراندم، زمان حرکت نمیکرد. خیلی سخت با این موضوع کنار آمدم. چون خانوادهام خودشان مستاجر بودند، دیگر جایی برای من و دخترم نبود.
به دنبال کار رفتم و در یک موسسه مشغول به کار شدم. سه ماه گذشته بود که شوهر سابقم یک شب ساعت ۹ که در محل کارم شیفت بودم، روبهروی در ورودی محل کارم مرا گرفت و کشان و کشان به سمتی برد. هر چه التماس کردم که مرا رها کند فایدهای نداشت. حتی فکرش را هم نمیکردم که به قصد کشت من به گراش آمده باشد. وقتی از او دلیل این کارش را پرسیدم باز شروع کرد به فحاشی کردن و گفت: «آمدهام تو را بکشم.»
دیگر صدای التماسهایم را نمیشنید. شب خیلی وحشتناکی بود همه جا ساکت و آرام بود و فقط صدای التماسهای خودم را میشنیدم و بیتوجهی او. چشمانش را خون گرفته بود. نمیدانم گناه من چه بود که بعد از آن همه صبوری و زجر باز هم باید التماس میکردم. باور نمیکردم که بخواهد واقعا مرا بکشد. تا این که صدای شلیک اسلحه فضای ساکت آن محل را ناآرام کرد و جسم پرخون خودم که دیگر توان دفاع یا فرار را هم نداشتم. تیر دوم را هم شلیک کرد. هیچ دردی بدتر از آن شب را تجربه نکرده بودم. تمام تنم میسوخت. چه زجری کشیدم. همه جا پر از خون شده بود. فقط فریاد میکشیدم. نمیدانم داشتم تقاص چه چیزی را پس میدادم. مگر یک دختر ۱۴ ساله باید تقاص چه چیزی را پس میداد که تمامی نداشت؟
بدبختی من از همان شب شروع شد. چون از یک طرف تحمل درد بود و از طرف دیگر هزینهی سرسامآور بیمارستان و تنگدستی. چون حتی بیمه هم نبودم هزینهها باید آزاد حساب میشد.چون تنها یک کلیه بیشتر نداشتم درمان خیلی مشکلتر بود. باید یک دنیا درد، یک دنیا بیکسی و یک دنیا تنهایی را تحمل میکردم و کلی بدهکار شدم تا درمان شدم.
سه ماه طول کشید تا توانستم روی پای خودم بیاستم. همسر سابقم به همراه دامادشان به قصد کشتن من به گراش آمده بودند. دادگاه قبل از این که من بهبود یابم دامادشان که همراه همسر سابقم بود را تبرئه کرد و برای شوهرم هفت سال زندانی حکم دادند و ۳۰ میلیون تومان دیه.
شوهر سابقم زیر بار پرداخت ۳۰ میلیون تومان نرفت اما من آنقدر خودم را بدهکار کرده بودم که حاضر شدم نصف ۳۰ میلیون تومان را بگیرم و رضایت بدهم.
مجبور به این کار شدم، چون نه از سوی همکاران در محل کارم که دولتی بود حمایت شدم و نه هیچ ارگان دولتی دیگری و نه حتی کمکهای شخصی. با پرداخت ۱۵ میلیون رضایت دادم و همسر سابقم از زندان رفتن تبرئه شد.
چقدر بیهوده زن شدم، چقدر بیهوده مادر شدم و چه بیهوده از حق و حقوقم گذشتم. به جرم این که یک زن هستم به ظاهر ضعیف ولی از درون قوی در برابر مشکلات.
بعد از آن حادثه از محل کارم اخراج شدم و من را قبول نکردند. مجبور بودم بار دیگر به دنبال کار بگردم. پوشش من مانتو بود و نگاهها در شهر مرا اذیت میکرد و از طرفی کار برایم پیدا نمیشد. با خودم فکر میکردم چرا مردم به من کار نمیدهند. نکند به دلیل اتفاقی که برایم افتاده و کار شوهر سابقم است. ولی بعدها فهمیدم دلیل آن پوششم بوده است. یک آقا که مرا برای کار پذیرفته بود به من گفت: «باید چادر سر کنی.» و آن موقع بود که فهمیدم چرا به درخواست من برای شغل بیتوجهی میشد. با وجود این که حجاب مانتو من کاملا عادی و معمولی بود و با وجود بچه و آن همه مشکلات که با آن دست به گریبان بودم دنبال نشان دادن خودم نبودم.
به هر حال چادر پوشیدم و خیلی سریع به سراغ کار رفتم و کار گرفتم. با حقوق ماهی ۲۰۰ هزار تومان. اما این حقوق کفاف گذران زندگیام را نمیکرد. خرج اجاره خانه، مدرسهی دخترم، سیتی اسکن کلیه و دارو و هزار خرج ریز و درشت دیگر. تصمیم گرفتم وام بگیرم تا خودم برای خودم کار کنم. توانستم با هزار دردسر ۳۰ میلیون تومان وام بگیرم و توانستم مغازهای را راه بیاندازم اما شرایط باز هم از بد، بدتر شد. و خودم را بدهکارتر کردم. مغازه جوابگوی خرج و مخارج را نمیکند، بازار راکد است و مشتری کم. تنها میتوانم درآمد اجاره خانه، مغازه و قبض را در بیاورم و دیگر توان پرداخت قسطهای وام را ندارم. چرا در مملکت ما زنان خودسرپرست را نباید بیمه کنند؟ کاش قانونی بود که به زنان خودسرپرست وام بلاعوض میدادند.
خدایا زن بودن چقدر سخت است و مادر بودن سختتر و سرپرست بودن مصیبت. چرا من و امثال من هیچ حمایتی نمیشویم؟ و هر وقت به کسی رو میاندازیم و تقاضای کمکی میکنیم توقعاتی را شنیدیم که از درخواست دادنمان پشیمان شدیم و خجالت کشیدیم؟
چرا حتی برای کمک و حمایت کردن هم ظاهربینی ملاک و اولویت است؟ اگر کسی لباس کهنه یا شلخته پوشیده باشد، فقیر محسوب میشود. ولی وقتی فقیری آراسته و مرتب باشد او را بینیاز فرض میکنند. کاش از زنان بیشتر حمایت شود. تا مانند من در مرحله آخر وسوسه و فکر پناهندگی به کشوری مانند ترکیه آخرین راه فرار و امیدی برای رسیدن به کمی هوا برای تنفس تلقی نشود.
شما هم اگر زن هستید و میخواهید خشونت علیه زنان را روایت کنید به t.me/haftberkeh یا واتساپ +۹۸۹۳۷۴۹۰۹۶۰۰ پیام بدهید.