هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: ۱۷ نفر در همین نزدیکی ما هستند که رنگهای دنیا را از یاد بردهاند و ۶۴ نفر که روشناییها دنیا را تاره و تیره میبینند. به مناسبت ۲۳ مهرماه، روز عصای سفید، سعی کردیم به دنیای چند نفر از آنها نزدیک شویم.
علیاکبر غلامی، رئیس اداره بهزیستی گراش، آمار کل افراد با مشکل اختلال بینایی شهرستان گراش را هفده نابینا و شصت و چهار نفر کمبینا اعلام کرد که از این تعداد ۵۴ نفر مرد و ۲۷ نفر زن هستند. غلامی در مورد شناسایی افراد نابینا گفت: «ما کسانی را که اختلال بینایی دارند در چهار سطح طبقهبندی میکنیم: خفیف، متوسط، شدید و خیلی شدید. وقتی که کمیسیون بینالمللی سطح ناتوانی را بررسی کرد که از یک انسان معمولی چه سطح از توانمندیاش کم شده، او را یا در بخش اختصاصی یا عمومی مورد حمایت قرار میدهیم.»
غلامی در مورد حمایتهای بهزیستی از نابینایان گفت: «در سطح عمومی که همه مددجویان را مورد پوشش قرار میدهد، مثل آب و برق و مواد غذایی و … و حمایت اختصاصی که به صورت مستمر یا غیر مستمری است.»
غلامی به الزامات افراد با مشکل بینایی اشاره کرد و گفت: «ضبط صوت، عصای مخصوص، آمادهسازی محیط اجتماعی و شهری، امکان دسترسی به آموزش خط بریل، که متاسفانه این مراکز آموزشی در هر جای ایران فقط در مراکز استانهاست، از مهمترین مواردی است که هر بیمار با مشکل اختلال بینایی باید از آن استفاده کند.»
حاجی بهادر: تا لحظهی مرگ اذان میگویم
مکه نرفته است اما حاجی بهادر صدایش میکنند. با پیراهن آستین بلند مشکی و شلواری قهوهای رنگ و کلاه نمدی روبهرویم نشسته است.
بهادر فتوحی چشمهایش را در شش سالگی به خاطر بیماری آبله مرغان از دست میدهد. او از زندگیاش میگوید: «یادم هست مادرم مدام مرا بغل میکرد و کارش گریه بود. آن زمان نه دکتری بود نه دارویی. خیلیها به خاطر مریضی شبیه من چشمهایشان را از دست میدادند. ازدواج که کردم همه چیز خوب و به راه بود. تا اینکه مادرشمال (دخترش) به خاطر استرسی که از صدای شیون مرگ زن همسایهمان (مش خدایار) که شنیده بود، چند روزی مریض شد و فوت کرد. سختی من با دو چشم نابینا و نُه فرزند کوچک، آنقدر زیاد شد که شبها را خانه به خانه دنبالشان میگشتم و برشان میگرداندم خانه. بچهها تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندند. طالب پسر کوچکم آن زمان یک سال و نیمه بود و شیر میخورد. جایی و کسی را نداشتم از او پرستاری کند. از دار دنیا یک خاله داشت که او هم راهش خیلی دور بود و برای من نابینا، رفتن به آنجا غیر ممکن بود.»
حاجی بهادر نه سواد خواندن دارد نه نوشتن. اما سالهاست چاووشی میکند و خیلیها صدای او را پای منبر مراسمهای عزاداری شنیدهاند. داستان روضهخوانیاش را برایم تعریف میکند: «آن زمان که بچهتر بودم، پای منبر رحمانی مینشستم و مو به مو هر چه را میخواند از بر میکردم. بعد از آن هم پای منبر پدر آقا عباس و حالا هم خود آقا عباس. آن زمان محرم محرم بود و عاشورا عاشورا. محرم و عاشورای این زمان اصلا حال و هوای آن زمانها را ندارد. برنامه من در دو ماه محرم و صفر پر است. پای منبر آقا عباس، حسینیه حاجیه شاجان و در بیت الزینب چاووشی میکنم.»
میپرسم پولی هم دریافت میکنی؟ میگوید:« بله. قبلا کمتر بود اما امسال خیلی بهتر بود. فکر میکنم سال دیگر بهتر شود.» میخندد و میگوید: «با همین پولها چند وقت پیش به کربلا رفتم.» حاجی بهادر با این که دو بار به کربلا رفته است، اما آرزویش این است که یک بار دیگر هم برود.
حاجی موذن مسجد جمعه است و از دوازدهسالگی روی پشت بام خانهشان اذان میگفته است. میگوید: «در این هفتاد و نه سال عمرم هیچ نمازی قضا نشده و هیچ صبحی خواب نیافتادهام. تازه یکی از همسایهها را هم هر روز بیدار میکنم.»
دختر حاجی بهادر که کنار پدر نشسته است میگوید:ذ«منم مداحم. من تمامی فوت و فن و حتی شعرهایی را که در مجالس عزاداری میخوانم از پدرم یاد گرفتهام. پدرم همیشه در خانه با صدای بلند میخواند و من در دفترم مینوشتم.» دو پسر حاجی هم مداحند.
حاجی میگوید: «ما خانوادگی مداحیم. میخواهی برایت شعر علی اکبر یا امام حسین را بخوانم؟» با کمال میل میپذیرم و حاجی برایم میخواند و من هم فیلم میگیرم.
حاجی میگوید دو سال است نمیتواند به خاطر قلبش زیر کتل روضهخوانی کند و این کار را پسرش میکند. حاجی انگاری که چیزی یادش آمده باشد میگوید: «دکتر گفته حتی دیگر نباید اذان بگویم. من هم جوابش دادم تا لحظه مرگم هم اذان میگویم.»
نباید زیاد حاجی را خسته میکردم. از روضهخوانی آمده بود و باید میرفت که بخوابد. میگویم حاجی خرید هم میروی؟ میگوید: «هم خرید میروم هم تفریح. با عباس خان حسنزاده قبلا کوه هم میرفتیم. اما حالا تا شهرهای اطراف میرویم و برمیگردیم. برای خرید هم مغازههایی که نزدیکاند میروم. چون کوچه و خیابانهایی که تازه ساختهاند را بلد نیستم خودم بروم. اما مغازههای کوچه خانه حاج حسین خان تا آن حوالی را بلدم خودم بروم.»
حاجی میگوید: «یک بار دو کیلو ماهی برای ناهار خریده بودم و راهم را میرفتم که یک موتوری پاکت را از دستم کش رفت و فرار کرد.» حاجی بلندبلند میخندد و میگوید: «یک بار دیگر هم مقداری پول در جیب لباسم بود و احساس کردم مردی که به بهانه سلام کردن دارد نزدیکم میشود قصد بدی دارد. دستش را کنار جیبم برد و من بلند داد زدم و کمک خواستم که خیلیها تا رسیدند او فرار کرد اما پولم را نگذاشتم ببرد.»
ساعت یازده شب است و باید مصاحبهام با حاجی را پایان میدادم. گفتم حاجی یک نصیحت به ما جوانان کن. گفت: «بیشتر با خدا باشید تا مردم.»
نرگس یک کم بینا با سه خواهر و برادر ناشنوا
دومین سوژهام را سالهاست که از طریق خواهر ناشنوایش طاهره میشناسم. میگفت به خاطر چشمهایم برای قرآنخوانی اتاقی مجزا که پنجره و روشنایی داشت را به من دادند. روزها که نور بود با ذرهبین قرآن میخواندم و در طول یک سال توانستم ده جزء را از حفظ شوم.
نرگس بیست و شش ساله، داستان چشمهایش را برایم تعریف میکند: «فقط یک هفته بود از مدرسهام میگذشت و کمکم احساس کردم از بچهها عقب میافتم و نمیتوانم خطهای کتاب درسیام را بخوانم. حتی کمکم چهره معلم هم برایم شطرنجی میشد. برای عمل به شیراز رفتم. سرپایی چشمهایم را عمل کردم. فقط برای سه روز دیدم درست شد اما باز همه چیز را مات میدیدم. باز به همان دکتر شیراز سر زدم و گفت باید عمل کنی. هشت ساعت در اتاق عمل بودم. عملم فقط برای چند روز جواب داد و کمکم احساس کردم دیگر هیچ چیزی نمیبینم. یک بار دیگر مراجعه کردم و گفت متاسفانه شبکیه چشمانت پارگی دارد و دیگر هیچ کاری از دستمان بر نمیآید.»
مادر نرگس میگوید: «برای این عمل وام گرفتیم، قرض کردیم اما نرگس دیگر نمیبیند. چشم راست نرگس برای همیشه نابینا شد و چشم چپش فقط تا فاصله نیممتری میبیند.»
نرگس از آرزوهایش میگوید: «از این که کاش بتوانم درس بخوانم. اما مدرسه بزرگسالان آن هم برای شرایط من فقط در مرکز استان است که من نه هزینهاش را دارم نه کسی که آنجا بتوانم پیشش بمانم. هزینه کتابهایش را که پرسیدم کلا پشیمان شدم و سعی کردم برای همیشه روی این آرزویم خط بکشم.»
مادر دلش گرفته است. این را از چشمان و چروک روی پیشنانیاش میتوانم به راحتی بفهمم. میخواهم سوالی بپرسم که یکی از چراغهای اتاق خاموش روشن میشود. نرگس میرود و در حیاط را باز میکند. میگوید دو خواهر و یکی از برادرهایم ناشنوا هستند. وقتی کسی در میزند این چراغ با خاموش و روشن شدن آنها را متوجه زنگ در حیاط میکند.
حالا دیگر بیشتر باید با حال مادر راه بیایم. کمی مراعات میکنم و میپرسم: مادر سختت نیست سه فرزند ناشنوا و یک دختر نابینا؟ میگوید: «کار خداست. اگر کار بنده خدا بود دلگیر میشدم، ولی در کار خدا هیچ اعتراضی وارد نیست. خدا را شکر نرگس کارهای معمولیاش را خودش میتواند انجام بدهد. لباسهایش را بشوید، غذای سادهای درست کند. روزها برای بیرون رفتنش مشکلی ندارد، فقط شبها باید حتما همراهش باشم چون نمیبیند.»
حواس نرگس که در حال خودش فرو رفته و چشمانش به لبهای مادر دوخته را پرت میکنم و میگویم: یک روز معمولی تو چگونه است؟ میگوید: «بعد از نماز صبح دو جزء قرآن میخوانم. بعد از آن هم باید از بچه برادرم به خاطر شاغل بودن مادرش پرستاری کنم. ظهر اگر غذای سادهای باشد درست میکنم. بعدازظهرها هم گه گاهی با زن برادرم بیرون میروم.» نرگس میگوید: «با زن برادرم در خانه راحتتر از بقیهام. چون برادر و خواهرانم که ناشنوا هستند زبان مرا نمیفهمند و من هم زبان آنها را و این است که فقط با زن برادرم ساعتها را میگذرانم.»
آرزوی نرگس مرا در خودم وا میدارد. او دلش میخواهد قرآنی قلمی داشته باشد تا راحتتر بتواند بخواند. مادر میگوید: «قرآن قلمیاش را بارها و بارها برای تعمیر بردهایم، اما متاسفانه دیگر مثل روز اولش نمیشود و کتابش از هم وا میرود و اینجوری قلمش کار نمیکند.» برای آرزوی قشنگ نرگس دعا میکنم که کاش یکی این مطلب را بخواند و بتواند این هدیه قشنگ را بگیرد و او را خوشحال کند.
محمد: بنویس میخواهم ازدواج کنم
قبلا شنیده بودم پسری جوان و نابینا یک ساندویچی را اداره میکند. این سوژه آنقدر برایم جذاب بود که خودم را به آنجا میرسانم.
از موتور پیاده میشود و قفل در را باز میکند. کرکره مغازه را بالا میکشد و چراغها را روشن. کپسول را باز میکند و دکمه اسپلیت را میزند. میز و صندلیها را بیرون میآورد و آنها را به دور میز میچیند. ساندویچی سفارش میدهم. پسر جوانی دیگر سفارشم را آماده میکند. خودم را معرفی میکنم.
میگویم شنیدهام قبلا گزارش وضعیت جالب شما را برای روزنامه نوشتهاند. در این دو سال اخیر تغییری در بهبود وضعیتت داشتهای؟ میگوید:«بله. دیگر مالیات برایم نمیآورند و میخندد.» میگویم سخت نیست با این وضعیت کار کردن؟ میگوید:«اصلا. من اگر چشم ندارم دلیل نمیشود بیکار و خانهنشین بشوم. من از همان بچگی آرزویم زدن یک ساندویچی بود و خدا را شکر به این آرزویم رسیدم. » داماد محمد همانطور که کاهو و گوجهها را میشوید و چند روزی تا خدمتش مانده است میگوید: «محمد علاوه بر این که برادر زنم هست بهترین دوست منم هست. کار کردن با محمد خیلی شوق دارد. او همه چیز را میفهمد و مثل یک فرد معمولی رفتار میکند. حتی بعضی وقتها مشتری که وارد مغازه میشود قبل از این که صدایش را بشنود او میفهمد و میگوید فلانی چه خبر.»
از محمد میپرسم این حس از کجا به تو منتقل میشود؟ میگوید:«انگار کسی میگوید فلانی است و این حس خیلی قوی است.» میپرسم دوست داشتی دنیای اطرافت را ببینی؟ قاطعانه میگوید:«نه. بدی خیلی زیاد شده است. اصلا دلم نمیخواهد چیزی ببینم و همین دنیای تاریک خودم را ترجیح میدهم.»
ساندویچم را برمیدارم میخواهم خداحافظی کنم که میگوید:«من تصمیمی دارم که دوست دارم شما حتما آن را بنویسید. من قصد ازدواج دارم. خدا را شکر کار و بارم خوب است و ماشین و خانه هم دارم. اگر چشم ندارم دلیل نمیشود زندگی نکنم. برای احساس پاک او دعا میکنم که کاش خدا او را به آرزوی قشنگش برساند.»
قول میدهم حتما بنویسمش. او را تنها میگذارم و با هزار فکر جور واجور راه خانه را پیش میگیرم
سردار: همراه من برای روضه، عصای من است
ساعت مصاحبهام را با سردار چند روزی است پایین و بالا میکنم. شرکت او در مراسم روضهخوانی مرا بعد از نماز مغرب و عشا به خانهاش میرساند.
لب ایوان نشسته است و با رویی گشاده سلام میکند و میگوید:«از پشت تلفن هم میشد سوالهایت را بپرسی.» میگویم باید حتما میدیدمتان. میخندد و میگوید: «در خدمتم اما مفید و کوتاه و مختصر. چون باید بروم روضه.»
خودش را معرفی میکند: «سردار علیپور شصت و سه ساله و اردی هستم.» میگویم پس چرا گراش؟
همسرش که روبروی من در حیاط قلیان چاق میکند میگوید:«با من ازدواج کرد. البته سیزده سال من به ارد رفتم بعد از آن هم او به اینجا آمد و گراشنشین شد.» از همسرش میپرسم چرا ازدواج با یک نابینا؟ میگوید:«پدر خودم هم نابینا بود. همیشه میگفت با یکی ازدواج کن که خیر دنیا و آخرت داشته باشی. اینجا صحراست و پاییز. من به فکر آن دنیام که با خیال راحت زندگی کنم.» لبخندی میزند و میگوید:«خدا را شکر راضیام.» قلیان را به سردار میدهد و با پکهای متوالی قلیانش سوالهایم را میپرسم.
سردار در پنج سالگی به خاطر بیماری چشمهایش را برای همیشه از دست میدهد و پنجاه و هشت سال با دنیایی تاریک روبرویش زندگی میکند. میپرسم سختت نیست چیزی نمیبینی؟ میگوید:«نه اصلا. حتما خدا خواسته من چیزی نبینم. چه چیزی بهتر از فرمانبرداری خدا.»
سردار خرج زندگی خودش را با خواندن نماز و روزه برای متوفیان در میآورد و همسرش قبلا خانهی همسایهاش را رفت و روب میکرد. زن سردار دلش خیلی پر است. میگوید:«همه چیز گران شده است. به هیچ چیز نمیرسیم. نه من میتوانم دیگر کار کنم و سردار هم که به خاطر چشمهایش هیچ کاری…»
سجاد، نوه دختری سردار که سن و سالش به سه سال میخورد در حیاط بازی میکند و با صدایش آبادی حیاط کوچک است. میپرسم سجاد اینجا که تنهایی. دلت میگیرد؟« آمدهام پیش بباجی.» سردار میگوید:«نوههایم تا بحال به من بیاحترامی نکردهاند و مرا خیلی دوست دارند.»
صدای ممتد زنگی بیخ گوشم زمزمه میشود. سردار میگوید:«حالا ساعت هفت شب است و من باید بروم روضه.» همسرش میگوید:«حتی اگر ما خانه نباشیم خودش با این زنگ ساعت میفهمد چه ساعتی از شبانه روز است.»
میدانم که دیگر باید سوالهایم را جمع و جور کنم و بگذارم سردار هم به روضهاش برسد. میپرسم خودتان میروید یا حتما باید کسی همراهتان باشد و دستتان را بگیرد؟ میگوید:«نه.جاهایی که چندین بار رفتهام را خودم بلدم. همراهم عصای من است.» عصایی روی طاقچه تالار گذاشته است و زن سردار میگوید:«یک عصای چوبی داشت که خرد شد. این عصای معمولی هم یک آدم خدا بیامرز برایش هدیه آورده است.»
سردار، سجاد را بغل میکند و میخواهد او را ببرد خانهشان. از حالت تعجبم زن سردار میفهمد و میگوید:«خانه دخترم یک کوچه بالاتر از خانهمان است. سردار این مسیر را بلد است. وقتی سجاد اینجا باشد او را بغل میکند و به خانهشان میرساند.»
میگویم سردار از آرزویت بگو و یک نصیحت به ما جوانان. میگوید:«کربلا نرفتهام و پولش را هم ندارم. دلم پر میکشد برای آقا.» همسرش میگوید:«بنده خدایی برای من نوشته است که تا چند روز دیگر میروم.» میگویم هدیه کن به همسرت. میگوید:«نه گذرنامه دارد نه همراه. من حتی اگر زیارتم را به همسرم بدهم باید خودم همراهش باشم برای کمکیاش.»
سردار میگوید:«بیشتر با خدا باشید.» نصیحتی شبیه به نصیحت حاجی بهادر.
میخواستم پدرمان ما را در لباس عروسی ببیند
خداحافظی میکنم. سمانه، دختر سردار، را که از سر کار به خانه برمیگشت، در کوچه میبینم. با چند سوال دخترانه سر و تهاش را هم میآورم. سمانه از وضعیت زندگی خودش و پدرش راضی بود و گفت: «درست است با یک زندگی معمولی فرق دارد و من باید کار بکنم، چون پدرم نمیتواند و نمیبیند. اما اینها مهم نیست. چیزی که همیشه مثل یک خوره با من است، این است که دوست داشتم پدرم خواهرهایم را که ازدواج کردهاند و حتی خودم را در لباس سفید عروسی ببیند. این آرزوی هر دختری است.» مکث میکنم و دیگر نمیتوانم ادامه بدهم.
دستش را میفشارم و میگویم داشتن پدر نعمتی است که تو باید قدرش را بدانی. حتی با این وضعیت. خیلیها پدر ندارند. دنیای سردار، آرزوی سمانه، درد دلهای مادر سمانه تا خانه روی شانههای گزارشم سنگینی میکند. دلم میخواهد برای تکتکشان راهی پیدا کنم اما نمیشود. سخت است خیلی سخت. اینکه هیچ چیزی نبینی و تو باشی و تاریکی مطلق.