صادق رحمانی: سایت خبری – فرهنگی گریشنا، از این پس قصد دارد، مجله ادبی هفت برکه را پنج شنبه ها منتشر کند.
خبر، داستان، میراث فرهنگی، شعر، خاطره، نقد، عکس نگاره، پیام کوتاه و نقد فرهنگی و نیز چیزهای دیگر، در این مجله به چاپ خواهد رسید. این مجله تلاش دارد آثار شاعران و نویسندگان استان فارس، هرمزگان و بوشهر را که قرابت فرهنگی – زبانی با هم دارند، در خود جای دهد. در هر شماره با توجه به عنوان مجله، هفت اثر برگزیده و در این فضا به چاپ خواهد رسید.
در شماره اول آثار دکتر حوریه رحمانیان، محمد خواجه پور، مسعود غفوری، راشد انصاری و طاهره ی فروزش به چاپ رسیده است. دیگر نویسندگان سایت گریشنا در هفته های آتی هفت اثر برگزیده ی خود را برای شما به مرور انتشار خواهند داد. مطالب این شماره بیشتر از نشریه ادبی الف گراش انتخاب شده است.
۱. خبر
روز شنبه هجدهم شهریور، شاعران گراش میزبان شاعران استان و منطقه در «شب شعر نخلستان» خواهند بود. موضوع این شب شعر که در سالن آمفیتئاتر دانشکده علوم پزشکی برگزار میشود، دفاع مقدس است؛ هر چند شعرهای با مضمون آزاد هم در آن خوانده خواهد شد. انجمن شاعران و نویسندگان گراش در برگزاری این جلسه از حمایت فرمانداری و شهرداری گراش بهرهمند است. علاقه مندان میتوانند اشعار خود را تا روز پنجشنبه به آدرس nakhlestan.sher@gmail.com برای قرائت در شب شعر ارسال کنند.
سومین جشنواره عکس لارستان
عکس های راه یافته به نمایشگاه سومین جشنواره عکس لارستان امشب اعلام می شود | |
نتایج اولیه سومین جشنواره عکس لارستان امشب اعلام می شود. برگزیدگان نهایی طی مراسمی در روز یکشنبه ۱۹ شهریورماه برگزار می شود ، معرفی شوند.
|
علاقه مندان برای شرکت در جشنواره عکس لارستان باید با مراجعه به سایتwww.LARESTANPHOTO.com فایل word مربوط به فرم شرکت در جشنواره را دریافت کرده و پس از تکمیل، آن را به همراه عکس پرتره صاحب اثر و فایل آثار، به ترتیب زیر به آدرس پست الکترونیکی larestanphoto@gmail.com ارسال کنند.
فراخوان جشنواره را اینجا ببینید. فرم شرکت در جشنواره را از اینجا دریافت کنید.
۲. شعر
محمد خواجهپور
ما زیر باران بازی کردیم، ساعتها
و ساعتها خیس شدند و
زنگ زدند
من نمیخواهم بیدار شوم
با دار باشم امید مرگ زنده میماند
من نمیخواهم بیدار شوم
خواب خوب است البته
خوب هم خواب است.
۳. عکس
مراسم زار در هرمزگان. عکس از اینترنت. عکاس؟
۴. نقد
مسعود غفوری
(نقدی بر داستان « مونولوگ » ن
چاپ شده در الف ۵۰۸)
آدمها در جامعه بنا به نقشی که بر عهده میگیرند، یا در واقع به عهدهشان گذاشته میشود، معنیدار میشوند. در این داستان که میتواند در هر نقطهای از دنیا اتفاق افتاده باشد، معنایی که به زن داده شده، معنایی است به مراتب محدودتر، چون نقش محدودتری با زاویهی چرخش محدودتری از او طلب شده است. او ادای وظیفه میکند (چه در نقش همسر، چه در نقش فاحشه، و چه در نقشهای قابل تصور دیگری مثل پرستار یا حتی مادر) و بعد برمیخیزد و به آدمهای پشت پنجره پناه میبرد. کنشی که از ابتدای داستان هر لحظه ضعیفتر میشد، ناگهان با چشم دوختن به «آدمها در پیادهرو» جان میگیرد: زن هر بار از «تعریفِ» مرد (بخوانید جامعه) فرار میکند و به دنبال «بازتعریف کردنِ» خودش حرکت میکند.
۵. طنز
راشد انصاری
از زبان یک دختر دم بخت!
برای درد تو دارو نمی شم
فدای اون چش و ابرو نمی شم
زن ِ هرکی بگن می شم ولیکن،
زن سرباز و دانشجو نمی شم!
در پاسخ به ارایه آمار!
از جمله نوابغ و خردمندانیم
ما شیوه ی هر دروغ را می دانیم
این قدر ولک برای ما لاف نزن
ما بچه ی خاک پاک ِ آبادانیم!
۶. داستان کوتاه
دکتر حوریه رحمانیان
صدای خشدار مرد که «س» را نوک زبانی ادا میکرد آمد: «نه! نه! صهیونیستها!»
خانم مثل نیم ساعت پیش مستأصل شد. یک چشمش را به شکستگی کوچک شیشه نزدیک کرد. مردش درست مثل نیم ساعت پیش ایستاده بود. هیچ کاری نمیکرد. فقط حالا دستهایش کمتر از قبل میلرزید و نفسهایش آرامتر شده بود.
نجوای مرد از بنچاه آمد.
برو تو. حیاط امن نیست. اونا پشتبوم کمین کردن.
خانم دلش گریه میخواست. کاری که بیشتر زنها موقع درماندگی میکنند ولی بغضش آنقدر له بود که نمیشد.
محکمتر از قبل به شیشه کوبید. یک تکه از رنگ پوسیدهی در جدا شد و افتاد.
«محمود تو رو جان عطی، بیا بیرون. خفه شدی. بیا. اگه اومدی بیرون بهت قلیون میدم.»
چفت در صدای نامیزانی داد و باز شد. بوی نفت و عرق که آن تو گیر کرده بود زد بیرون. عرقگیر مرد خیس و به تن لاغرش چسبیده بود. زیر چشمهایش گود افتاده، سیاه شده بود. خانم دست پشمالوی مردش را گرفت و با مهربانی غر زد:«محمود عطی دل نگرانته. نمیگی غصه میخوره.»
مرد داشت پشتبام را نگاه میکرد. آرام زیر گوش خانم نجوا کرد:«ببین بالا رو نگاه. خانم اونا هنوز اینجان.»
خانم حتی نگاه هم نکرد. او را به لب ایوان رساند و آن تن لرزان را توی سایه روی گلیم نشاند. رفت تو و با یک لیوان سبز شیشهای برگشت و گفت:«شربت گلابه، خنکه، بخور» و آن را به لب مرد نزدیک کرد.
چشمهای مرد انگار کور شده بود لبهایش لیوان را میجست. یک جرعه که نوشید گفت:«کاش که برن. اونا اشغالگرن» و بلندتر گفت:«خدایا! خدایا!»
«شربت تو بخور محمود. میریم پنجدری. برات قلیون میآرم. تا آخرش بخور.»
کف پنجدری پر از گیاه سبز اسفند بود. عطی با سوزن، میوههای اسفند را به نخ میکشید. پدر را که دید ناامیدانه نگاهش کرد و گفت:«بابا تو این گرما تو دستشویی خودت حبس کردی که چه؟ ببین حال و روزتو.»
«تو بچه بودی من این خونه را با پول کارگری با همین دستای خودم بالا بردم. دلم نمیخواد حالا آواره بشیم.»
«کی گفته آواره میشیم بابا ها؟»
خانم با قلیان برگشت. گذاشت جلوی مردش. نی نمناک و خنک را دستش داد. مرد پک زد. پشت سر هم. چشمهایش جای دوری بود. اندیشناک کشید و کشید تا به سرفه افتاد.
خانم قلیان را کوک کرد.
عطی گفت: دیروز « و ان یکاد» پرسی برام نگرفتی از بازار.
خانم سرش را به علامت نه تکان داد.
عرق مرد خشک شده بود و نی قلیان را به گونهی استخوانی تکیه داده بود. عطی رشتهی اسفندها را برداشت برد توی حیاط. ده پانزده رشته اسفند را به بند رخت گره زد. باد گرمی آمد و آنها را تکان داد.
خانم آمد حیاط چادر نازکش را از بالای بند کشید. انداخت روی سر و یک بال چادر را برگرداند روی دوشش.
عطی نگران پرسید:« کجا؟»
«میرم آغا مظفر دعا بگیرم. غصه نخور دارو تو شربتش ریخته بودم».
«آن چند بار که دعا و آب تسبیح گرفتی چه شد که حالا». بعد چیزی یادش آمد و ادامه داد: «برگشتنی ۱۰۰ تا «و ان یکاد» بگیر. فراموش نکنی ها! »
عطی که برگشت، نی قلیان روی گلیم کهنه وسط پنجدری ولو بود. گلهای آتش به خاکستر نشته بود.
پاهای پدر توی شکم جمع شده بود و یک دستش زیرگونه بالش.
۷. خاطره
طاهره فروزش
تهران شهری پر از امکانات برای تفریح بود . از پارک و سینما و تئاتر گرفته تا برنامه های شاد و مفرح تابستانی و جشنواره های گوناگون برای شهروندان تهرانی که مبادا ملالی به دلشون نره ! خب ما هم هرازگاهی از اونها بهره مند می شدیم . اما جالب اینجاست که من با وجود این همه سینما در اطراف خونه یک بار هم برای دیدن فیلم به سینما نرفتم !!
روزهای برگزاری جشنواره فیلم فجرخیابان انقلاب غلغله بود و همه با شوق و هیجان به دنبال گرفتن بلیط فلان فیلم بودند که در فلان سینما اکران میشد و من با تعجب به صف های طویل نگاه می کردم و تو دلم یواشکی می گفتم اینها کین؟ بابا دو روزدیگه تلویزیون میذاره چرا اینقدر شور می زنید واقعا که بیکارید!
اما وقتی نمایشگاه بین المللی کتاب افتتاح می شد از خوشحالی پرواز می کردم انگار می خواستم همه کتاب های اونجا را بخرم . وقتی به نمایشگاه میرفتیم و بعضی بیبرنامگی ها را می دیدیم هی حرص میخوردیم یکی نبود بگه به شما چه ربطی داره اگه ملت را بوق در نظر می گیرن و یه جا برای استراحت اونها قرار نمی دن. یا وقتی دختر و پسر هایی را میدیدی که نمایشگاه را یک فرصت پرواز از قفس محدودیت!ها می دیدن خنده ات می گرفت . خداییش چقدر هم محدودیت داشتند بنده خداها!
یکی دیگه ازبرنامه هایی که هرسال اول ماه رمضان شروع به کارمی کرد نمایشگاه بین المللی قران کریم بود . رفتن به این نمایشگاه هم سخت بود هم مزه میداد چون اولا مجبور بودی هم وقتی روزه هستی بری و هلاک بشی هم توی صف افطاری بری و چند دانه خرما و بامیه برای افطار بگیری با یه لیوان چای مفتکی روزه ات را باز کنی! اما جدای ازشوخی وقت افطار توی مصلا خیلی با صفا بود. بار آخری که به نمایشگاه رفتیم، توی غرفه تابلو فرش به خدا گفتم: خدایا تا سال دیگه همین موقع یکی از این تابلو فرشها مال من باشه ! الان چند سالی از اون موقع گذشته اما انگار خدا هم حرف ما را مثل دانشجوهامون جدی نمیگیره!
جو نمایشگاه قران با نمایشگاه کتاب متفاوت بود. دیگه اون دختر خوشکلها و پسر ژیگولها را کمتر میدیدی. محصولات قرانی هم بسیار متنوع بود. من که الان هم وقتی گزارش مربوط به نمایشگاههای قران و کتاب پخش میشه دلم پر می کشه. کاش پیش بیاد باز هم … (ایشالله برای دکتری!) چشم شیطون کر!