گریشنا (هفتبرکه): گاهی بعضی اتفاقها هیچوقت گذشته نمیشوند. تلخی باورنکردنی و سنگینشان، تا همیشه امتداد دارد. جای خالیای که نمیشود پر کرد. صدایی که دیگر نمیتوان شنید. سمیه محمدزاده، همسر حاج حسن خواجهپور میگوید: «دو سال از فاجعه گذشت. برای دیگران شاید ساده باشد، ولی برای من و بچهها سختتر از آن چیزی بوده که بشود در چند سطر خلاصه کرد. میگویند همسر شهید شدن یعنی از تمام آرزوها گذشتن و یک عمر تنهایی. میگویم همسر شهید … یعنی… خود شهید.»
دو سال بعد از عرفهای که به خون نشست، سفر برای سمیه و دخترانش پرسیا و دیانا رنگ دیگری دارد. بعد از دو سال به سراغش رفتیم تا از روزگارش بعد از «حاج حسن» بگوید.
پریسا گریست
یک فلشبک کوتاه به دو سال قبل میزند: «برای حج آن سال فیش آزاد گرفت. میگفت حتما باید برود. خواب دیده بود برگشته و به مردم قرآن سوغاتی داده است. وقتی هم خبر آن اتفاق را در منا شنیدم، این خواب مثل برق از سرم گذشت. مطمئن شدم که دیگر بازگشتی در کار نیست.»
خبر اول آن سال سقوط جرثقیل بود: «وقتی حادثهی جرثقیل اتفاق افتاد، زنگ زد و گفت نگران نباشید. گفت خوش به حال آنهایی که در آنجا شهید شدند. روز اتفاق منا، من و برادرش مجید در شیراز بیرون بودیم تا سفارش پذیرایی روز برگشتاش را بدهیم. یکی از بچهها از گراش زنگ زد و گفت خبر دارید یا نه. خبر نداشتیم. به منزل برگشتیم و تلفنها بیشتر و بیشتر شد. با رئیس کاروان تماس گرفتیم و گفتند حاج حسن یاور کاروان است.»
شش روز نه تنها سمیه و خانوادهاش، بلکه همه گراش چشمشان به تلویزیون بود، برای این که نام او را در میان کشتهشدگان نبییند: «روزها به کندی و به سختی میگذشت. یک روز رفتم به یک موسسهی خیریه در شیراز که حاج حسن به آنجا سر میزد. بچهها گفتند برمیگردد و من هم مثل همان بچهها باور برنگشتناش برایم سخت بود. سه شب پشت سر هم خواب دیدم حاج حسن فوت کرده. اخبار تلویزیون را پیگیری میکردیم، اما اسمش در هیچ لیستی نبود. با خواهر حسن و دخترهایم رفته بودیم به شاهچراغ متوسل شویم. در راه برگشتن، برادرش مجید زنگ زد و فقط پرسید کجایی؟ همین کافی بود تا بفهمم دیگر چشم انتظاری برای برگشت بیفایده است. گفت خودم اسمش را در سایت دیدهام.»
شش مهرماه ۱۳۹۴ خبر اعلام شد. سمیه هنوز آن روزها را به دقت یاد دارد روزهایی که مسیر زندگی او را عوض کرد: «وقتی از تلویزیون اسمش را خواندند،پریسا بغضش ترکید و ساعتها اشک میریخت. یک شب از کاروانش زنگ زدند که آنجا دفن شود یا به ایران برگردانده شود؟ گفتم حتی اگر وصیت کرده باشد که در آنجا دفن شود، باید برگردد و ببینماش تا خیالم راحت شود. یک شب به خوابم آمد و گفت پانزده بار سورهی واقعه بخوان تا از بلاتکلیفی دربیایی. آن روز همین کار را کردم و تا شب خبر رسید که پیکرهایشان به تهران رسیده است. روزی که قرار بود برای ورودش طعام بدهیم، با روز سوم فوتاش یکی شد. خواهرش میگفت از کودکی عاشق پرواز بود و نسبت به شهادت احساس خوبی داشت. شش ماه بعد، وقتی گواهی فوتاش از عربستان به دستم رسید، گفته بودند به دلیل سکتهی قلبی فوت کرده است. وقتی به ایران برگردانده شد، فقط برادرش مجید برای شناسایی رفت و تایید کرد. به ما گفتند حق ندارید ببینیدش.»
سمیه سکوت میکند. میگوید انگار خودش هم خبر داشت آن سفر بازگشتی ندارد: «آخرین عید فطر، گراش بودیم. رفت سر مزار خواهرزادهاش شهید فانی و گفت چه کار کردی که آمدی اینجا خوابیدی؟ و دو ماه بعدش بالای سر شهید فانی به خاک سپرده شد. آدمی بود که دلبستگی به دنیا نداشت. همیشه میگفت دنیا و زندگی آنجاست؛ نه اینجا.»
تصمیم گرفتم مستقل باشم
اما تلخی این اتفاق به اینجا ختم نمیشود. سمیه محمدزاده از وعده و وعیدها میگوید که خیلی زود و به فاصلهی چند ماه بعد از فاجعه، رنگ میبازد: «نه دولت ایران زیر بار دیه رفت و نه دولت عربستان. در ابتدا مثل همیشه هیاهوی رسانهها و وعدههای مسئولین روزنهی امیدی بود. اما بعد از چند ماه، همه چیز به فراموشی سپرده شد. وعدهها در حد وعده باقی ماند. بارها به مراجع مرتبط مراجعه کردیم، برای حقی که به ناحق از ما ضایع شده بود. نه تنها من، بلکه تمامی خانوادههای شهدای منا که من از نزدیک با آنها در ارتباط هستم. اما همهی درها بسته بوده و هنوز هم پاسخی دریافت نکردهایم. خیلی جاها اینها را حتی به عنوان شهید محسوب نمیکنند. بیحرمتیهای زیادی دیدیم و البته کاری هم نمیشود کرد.»
اما سمیه باید به خاطر دخترهایشان، به خاطر زندگیای که با هم شروع کردند، کاری میکرد. میگوید: «تصمیم گرفتم مستقل باشم. رئیس کاروان میگفت حاج حسن خیالش راحت بود که میتوانی از پس بچهها و زندگیتان بربیایی. اداراتی که باید کمک میکردند کار خاصی نکردند. به استاندار فارس مراجعه کردم. استاندار و معاوناش آقای رحمانی، تنها افرادی بودند که برادرانه به من کمک کردند. برای گرفتن مجوز رستوران مراجعه کردم و با کمال میل پذیرفتند. حتی ادارات گراش، عملا هیچ کاری برایم نکردند و اصلا به ندرت جواب میدادند.»
اما روزنه امید سمیه امروز به یک تجربه موفق کارآفرینی تبدیل شده است: «تا این که باغ رستوران سنتی بادگیر را در باغ شخصی برادرم احمد راهاندازی کردیم. برادرانم تنها کسانی بودند که پشت من را خالی نکردند. وام گرفتیم و شروع کردیم و حالا خوشبختانه با استقبال خوبی روبهرو شده. در سال ۹۶ به دلیل کارآفرینی برای هجده نفر در این رستوران، کارآفرین برتر شدم و در همایشی در تهران هم برگزیده شدم. باغ رستوران بادگیر را به خاطر شادی خانوادههای گراشی برپا کردم که کمتر مکان عمومی برای تفریح در شهر خودشان دارند. البته این مجموعه به اینجا ختم نمیشود. هدف نهایی ما ایجاد منطقهی بومگردی و جذب توریست است.»
محمدزاده میگوید بخش زیادی از سختی کار، به خاطر زن بودن و دید منفی، نه فقط در گراش که در جاهای دیگر، است: «میگفتند با دو تا بچه از پس کار برنمیآیی. در خیلی از ادارات به خاطر این که زن هستم، بیاحترامی دیدم. اما با صبوری، و با کمک برادرانم مشکلات را تا حدی پشت سر گذاشتم.»
پایانبندی صحبتهای ما، آیندهی دخترهایشان پریسا و دیانا است: «تنها آرزویم در زندگی، دیدن خوشبختی بچههایم است. همهی تلاشم این است که جای خالی پدرشان را کمتر حس کنند، اما هنوز هم خیلی وقتها دلتنگی میکنند و این کار من را سختتر میکند.»