گریشنا (هفتبرکه): پانزدهم رمضان، روز میلاد مبارک امام حسن مجتبی، جمعی از جوانان گراش به مرکز توانبخشی و نگهداری شبانهروزی معلولین ذهنی دختر بالای ۱۴ سال بدر نینوای گراش رفتند و با ساکنان این موسسه دیدار کردند. فاطمه ابراهیمی این دیدار را با کلماتش به تصویر کشیده است.
فاطمه ابراهیمی – گریشنا: گاهی پای نوشتنم لنگ میشود، همان وقتهایی که من در حصار نوشتههایم تنیده میشوم و گاهی نفس واژههایم لابهلای خطوط حبس و نبضشان کند میشود. چند روزی است نوشتهام را جمعوجور میکنم تا شأن آدمهای قصهام حفظ شود، تا بوی ناب انسانیت به راحتی از لابهلای خطوط به مشام برسد.
ردیف میکنم. خط به خط. اما نمیدانم چرا این من، خودم نیستم. منی که در گذر زمان در همان چهاردیواری با تختهایی ردیف شده متوقف شدهام. منی که با لبخند همان سی نفر اشک ریختم. تضاد لبخند و اشک گاهی چه زیبا طعم عشق میدهد. من هنوز همانجا ماندهام. هماتاقیهای سمیه و هاجر هر کدامشان دلشان یکی مثل من و تو را میخواست. یکی از جنس مردم. میگفت: «واااای ببین چقدر مردم آمدهاند.» این جمله کافی بود تا با دنیا صفر به یک شوم. کافی بود تا تمامی روح و روانم را سردرگم کند و میخکوب شوم.
ما فقط چند نفر بودیم.
غزلغزل ترانه ردیف شدهاند تا بغضهایی که نمیشد آنجا از بیخ گلویت رهایشان کنی حالا با فشردن دکمههای کیبرد مثل سیگنالهای برفکی از خودت بیرون بریزی. ما چند نفر آن روز چقدر دلمان هوای خاطرهبازی با شعرهایی داشت که سالهاست حتی هجیشان هم نکرده بودیم. چه زیبا کودک درونمان دست واژه، شعر و بازیها را گرفت و با ما تا ته قصه آمد. قصه آدمهایی با تختهایی ردیف شده و هماتاقیهایی که بعضیهاشان نه حرف میزدند و نه میتوانستند برای داستان زندگی آن یکی، شنونده باشند.
آن چهاردیواری فقط یک اتاق نبود. با تو حرف میزد. میگفت از دردهایی که همانجا خاک میشد. میگفت از لبخندهایی که همانجا زده میشد و میگفت از آدمهایی که تمام روز و شبشان را آنجا میگذرانند. بوی عید هم که بیاید، کسی عید دیدنیشان نمیآید. اصلا آنها یاد گرفته بودند منتظر کسی نباشند و خودشان دنیایشان را بخندانند. آن روز آن اتاق برای ما چند نفر، حکم آسایشگاهی داشت که آرامشمان را مدیون آنجاییم. آنجا همه چیز عاشقانه بود. حتی روایت آن تختی که صاحبش نه حرف میزد نه میشنید.
این چند خط روایت آدمهایی است که حتی عقلشان با منطقمان اگر جور نباشد، با دل و احساسمان بازی میکند. آدمهای قصه من نه بساط درد دل میخواستند و نه علاقهای به پهن کردن سفره زندگیشان. آنها فقط دلشان حضور آدمها را میخواست. انسانهایی با دلهای دریایی و لبخندهای زیبا. آنها دلشان تو را میخواست. دستانی که بگیرد دستشان را و بخنداند لبشان را. آنها آنقدر بابایی بودند که من همانجا از اینکه زندگیام سالهاست از حضور پدر رنگی ندارد دلم گرفت. آنها مادر هم داشتند. آدمهایی با لباسهایی سفید که تمام شبانهروز، مدام شش دنگ حواسشان پیش دل بچهها بود تا نکند جایی چیزی کم باشد و آنها دلشان بگیرد. پرستاران بهزیستی چه مهربان بودند. کاش دل ما هم قد دلشان بزرگ و دریایی بود.
آن روز میلاد امام حسن بود. این روز برای زهره روز خاصی در تقویم ذهن و دلش بود. ما چند نفر را به دور هم جمع کرد تا جشنی برای بچههای بهزیستی بگیریم. حالا این من باید من وجودیاش را همین حوالی لابهلای دلنوشتههایی که هی مرا میتکاند و اشک را روانهی گونههایم میکند پیدا کند. شاید این من با نوشتن و یا شاید هم با دیدار دوباره بچههای بهزیستی پیدا شود.
اینجور وقتها باید بنویسی. باید با نوشتن خاطره بازی کنی. و من نوشتم تا عصای پای لنگ نوشتهام باشم. نوشتم تا دیگر حنجرهام از بغض درد نگیرد و ببارم. نوشتم تا شاید جایی یکی از شماها بخواند و بخواهد حتی برای چند دقیقه با این بچهها باشد. تا شاید یکی از شماها ….
اصلا نمیدانم گزارش یک ساعته چرا نوشتنش پنج روز ادامه داشت. هنوز نمیدانم چرا شب بیست و یکم رمضان که دلمان با نجواهای دعای جوشن کبیر بازی میکند باید خط به خط این گزارش تمام شود. اما میدانم من ناتمام، با اتمام این گزارش ناب تمام میشوم. انگار باید این قصه امشب روایت میشد تا با آب و هوای چشمهای بارانیام بیشتر خاطرهبازی کند. آدمهای خوب خدا، این شبها انداختن یک دانه تسبیح به نیت حال خوب همین بچهها کافیست و یا یک دعا از ته دل. امشب از آن شبهاییست که واژهها جان میدهند برای ردیف شدن. جان میدهند برای اینکه من بنویسمشان و تو بخوانیشان. حتی دکمههای کیبرد به صف شدهاند تا من دست واژهواژهها را برای حال خوب بچهها بگیرم و ردیفشان کنم. مردم، بروید تا دعای هاجر قصهام بدرقه روزهای خوش زندگیتان باشد.
دیگر باید با آن همه زیبایی خداحافظی میکردیم. باید تمام آن همه لبخند را در ذهنمان قاب میگرفتیم. باید از آن چهاردیواری دل میکندیم. ما چند نفر روزه بودیم. کیکی رنگینکمانی را که یکی از آدمهای خوب خدا برای دنیای رنگیرنگی دخترانه آدمهای قصهام درست کرده بود برش زدند. آن روز روزهمان چه مزه شیرینی داشت. شال و توپهای رنگیرنگی را هدیه دادیم و آن لبخندشان برای ما کافی بود تا دنیایمان را زیر و رو کند. و این لبخند ساده و صمیمی برای من مادر کافی بود تا بیشتر حواسم به دنیای اطراف و دخترم باشد. تا یادم باشد هر روز خدا را هزاران بار برای سلامتیمان شکر کنم.
ما چند نفر چقدر زود دلمان برای شیطنتهای سمیه و هاجر تنگ شد. بهزیستی فقط چند خیابان آنطرفتر از خانه ماست؛ اما ما، مردم، چقدر با آنها بیگانهایم و از آنها دور. آن روز شنبه بود. یادمان باشد میشود پشتبند تمام هفته و ماه و سالمان را با لبخند آن سی نفر محکم کنیم و زیبا.