نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

رنج‌ها با گریـه در باران سبک‌تر می‌شود

هفت‌برکه: الف ۸۰۸ که در جلسه ۹۰۸ انجمن شاعران و نویسندگان گراش روز پنجشنبه بیستم آبان ۹۵ منتشر شد، شامل یک شعر از سمیه‌سادات حسینی و چند صفحه ثابت از جمله داستان ترجمه، بابزنکه و اینستاگردی و یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب بود. این مطالب را اینجا می‌خوانید و کل نشریه را هم به فرمت پی‌دی‌اف می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

 

شعر

سمیه‌سادات حسینی

رنج‌ها با گریـه در باران سبک‌تر می‌شود

قصــه‌های تلـخ ما یـک روز آخـر می‌شود

کوچکیم اما زمـانی دور این افســانه را

تک تک دیــوارهای شـهر از بر می‌شود

عشق هراندازه طولانی‌تر انسـانی‌تر است

طعم ترشی‌های چندین ساله بهتر می‌شود!

می‌بُریم از جمع آدم‌ها و می‌دانیم خوب

شــعر گفتن توی تنهایی میسر می‌شود

 

جام زهر است این که در کام من و تو ریخته

دســت‌هامان را به زنـدان قـــلم آویخته

 

 

داستان ترجمه

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Chemistry Lock

Peter Blair

He has often seen her here, but has never looked at her. She is past the age at which women become invisible to young men.

She is feeding a pair of mute swans; an armada of raucous mallards keeps its distance. A single brown female dabbles in the shallows; she upends to graze on submerged reeds, lofting a patch of glossy purple. A skydiving drake glissades towards her, hooded in green velvet. Ducklings skitter across the surface, plucking dancing specks form the evening air.

The woman ignores this display, intent on the still swans. “Just wonderful, aren’t they?”

He doesn’t know if this is meant for him, and can’t be sure he hasn’t imagined her voice; it is as if a familiar statute has stepped off its plinth and begun softly to sing. But he makes the usual phatic noises. They exchange commonplaces and grace notes, stare silently into dark glassy orbs set either side of a black knob on an orange bill, then part.

The swans lower elegant necks into the murk, retrieving sunken breadcrumbs.

کمیستری لاک

پتر بلیر

خیلی وقت‌ها زن را اینجا می‌دید اما هرگز نگاه‌اش نکرده بود . زن در سنی است که در آن دوره زنان دیگر برای مردهای جوان به چشم نمی‌آیند.

زن دارد  به یک جفت قوی ساکت غذا می‌دهد؛ یک دسته از مرغابی‌های وحشی زشت هم در آن فاصله‌اند. یک مرغابی قهوه‌ای ماده در آب کم‌عمق شلپ شلپ صدا می‌دهد. گردن دراز می‌کند تا در نی‌های زیر آب بچرد؛ یک دسته علف بنفش براق از زیر آب بالا می‌کشد. یک مرغابی نر ، پوشیده در مخمل سبز، شیرجه می‌زند و کنارش سر می‌خورد. جوجه اردک‌ها روی سطح آب می‌پرند و لیز می‌خورند، ذرات معلق در هوای بعد از ظهر را می‌گیرند.

زن به این‌ صحنه اعتنایی نمی‌کند و همچنان سرگرم قوهایی است که ایستاده‌اند. «فوق‌العاده‌ان، مگه نه؟»

مرد نمی‌داند روی زن با اوست یا نه و مطمئن نیست که صدای زن در تصورش نبوده باشد؛ انگار که یک مجسمه‌ی آشنا از پایه قدم جلو گذاشته و  به آرامی شروع به آواز خواندن کرده. اما او همان سلام و احوالپرسی‌ همیشگی را می‌کند. حرف‌های معمول و تعارفات محبت آمیز را رد و بدل می‌کنند، بی هیچ حرفی به گوی‌های صیقلی تیره‌ای که در دو طرف یک برآمدگی سیاه روی یک منقار نارنجی است خیره می‌شوند و بعد جدا می‌شوند.

قوها گردن‌های افراشته‌شان را در تاریکی پایین می‌آورند، خرده‌نان‌های غرق‌شده را شکار می‌کنند.

 

*نام داستان: نام یک تکه از کانال چستر در شهر چستر، که نویسنده در آن ساکن است.

درباره نویسنده: پتر بلیر سخنران ارشد ادبیات انگلیسی در حوزه‌ی ادبیات داستانی معاصر و مدرن و مدیر برنامه است و در حال حاضر در دانشگاه چستر تدریس می‌کند. گرایش تخصصی او نویسندگی خلاق و ادبیات پسااستعماری قرن بیستم است. از دانشگاه یورک دکتری گرفت و بخشی از رساله‌ی دکتری او در زمینه‌ی سنت لیبرال در ادبیات داستانی آفریقای جنوبی است. بلیر یکی از اعضای انجمن مطالعات پسااستعماری است. آثار او شامل شعر، نویسندگی خلاق، داستان کوتاه و داستان‌های کوتاه-کوتاه است که در مجموعه آثار مختلف و مجلات ادبی منتشر شده است.

 

 بابزنکه

حوریه رحمانیان

در سه‌دری

وقتی حکیمه خاتون زیر چرخ رفت، خیلی سال پیش بود. در آن اتاق باریک، که بهش سه‌دری می‌گفتند، آدم‌های زیادی نبودند. عصر بود، نمی‌د‌یدم ولی به‌گمانم آفتاب تا روی ناودان‌های چوبی بالا خزیده بود، چون قبلا در حیاط بودم.

مادر حکیمه خاتون پشت چرخ خیاطی سیاه رنگش در حال دوختن بود. حکیمه خاتون دختر نذروزیارتی مادر،  روی پای دایی‌اش نشسته بود و از دستش نارنگی می‌خورد.

دایی تکیه داده بود به یکی از پشتی‌های سفید تترون گلدوزی که دو طاووس داشت. وقتی پشتی‌ها می‌افتادند می‌توانستم نقش و نگارشان را زیر نور زرد ببینم. نقش دو طاووس که نوک‌های‌شان را به هم چسبانده بودند.

من از بالا می‌دیدم که دایی با حکیمه خاتون حرف می‌زد و می‌خندید و حکیمه خاتون با ناز یک‌وری روی پای داییش نشسته بود. کراوات بلند و پهن دایی موقع خنده روی شکم اش تکان تکان می‌خورد و  موهای بلند سیاه دختر که از وسط فرق و بافته شده بود، با خوردن میوه، همراه پوست سرش جابه‌جا می‌شدند.

مادر حکیمه خاتون برای چند لحظه از خیاطی دست کشید و با سر به دخترش اشاره کرد که برود و دست و دهانش را بشوید. دخترک با اکراه از روی پای دایی‌اش بلند شد. با سرعت و لی‌لی کنان از سه‌دری بیرون رفت. موقع برگشتن، دم در اتاق سکندری خورد و یک متری جلوتر پرت شد و سرش خورد به چرخ خیاطی مارشال .

مادر که در حال دوختن ملافه‌ی سفیدی بود، جیغ کشید. دسته‌ی چرخ را ول کرد. دایی نیم‌خیز شد. همه‌ی این‌ها را داشته باشید به اضافه‌ی این‌که لب بالایی حکیمه خاتون رفته بود زیر چرخ خیاطی  و مادرش هم با سرعت آن را دوخته بود.

خون تازه هم‌زمان با جیغ حکیمه خاتون، رگه رگه روی ملافه ی زیر چرخ پخش می‌شد. مادر از ترس کنار کشید. دایی با سختی،  گیره‌ی چرخ را که لب، زیرش ورم کرده بود بالا زد. دسته‌ی چرخ را یک دور با احتیاط چرخاند و لب دخترک را آزاد کرد.

مادر جلو آمد. با همان ملافه‌ی سفید، زخم لب را که یک‌سانتی دهان باز کرده بود، فشار داد.

دایی، دخترک نالان را بغل زد و بردند درمانگاه.

من هم داشتم داغ می‌کردم. ولی درست بعد رفتن آن‌ها، برق قطع شد و رشته‌ی تنگستن داخل من شروع کرد به خنک شدن.

 

اینستاگردی

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل