نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

مردی که ما را به نام می‌شناسد

هفت‌برکه: الف ۸۱۱ در جلسه ۹۱۱ انجمن ادبی، ۱۱ آذرماه ۱۳۹۵ منتشر شد. در این جلسه، «سین هفتم» با عنوان «آیکونولوژی چهارشنبه آخر ماه صفر» نیز با حضور اینترنتی دکتر مجتبی شیدا برگزار شد. گزارش این سین را می‌توانید به طور جداگانه اینجا بخوانید.

شعری از صادق رحمانی با عنوان «مردی که ما را به نام می‌شناسد»، شعری از محمدعلی ساعیان‌نسب، داستانی از کاوه رضایی، و داستان ترجمه از راحله بهادر، در کنار خاطره‌نگاره‌ی دیگری از حوریه رحمانیان در صفحه‌ی بابزنکه، مطالب برگزیده الف ۸۱۱ است. نسخه‌ی کامل نشریه را نیز می‌توانید به فرمت پی‌دی‌اف دریافت کنید (اینجا کلیک کنید).

 

مردی که ما را به نام می‌شناسد

صادق رحمانی

 

از راه تا به آهن و تجریش

رودی می رود که می آید؛ همان رود است

مردی که ما را به نام می‌شناسد

با گوشه‌یی از نگاهی تکه تکه می‌کند خواب آرام کاغذک‌ها را

از پشت شیشه، چراغ‌ها تنگ کوچکی است؛

با ماهیان سرخ و زرد.

یکی کودک برای نبودن

صندلی‌اش را به دست پیرمردی می‌دهد

یکی کودک برای تکه شدن.

دوندگان سیاه در سرفه‌های نفسگیر خیابان صیحه می‌کشند.

ماهی قرمز در سیاهیِ خیابان غرق

و مردی که ما را به نام می‌شناسد

در پیاده رو.

کاغذک‌ها همه در دست او یکی یکی.

از پشت شیشه پلک‌هایم تکه تکه می‌پرد…

 

شعر

محمدعلی ساعیان‌نسب

صد افسوس عمــر شیرینم هدر رفت

تبه شــد پای عشـقت بی‌ثمـر رفت

زمــان در جنگ با عشقت تلف شد

دلـم راهی دراز و پـر خــطر رفت

غـرور و نـاز خود شـمشیر کردی

دلـم تـنـهای تنـها بی‌سـپـر رفت

لگـد مال سـتم کردی و ایـن دل

لگد بر عمر زد با چـشـم تـر رفت

جــوانـی کــه غـریبـانه فـنـا شد

درختی کـه به جـنگ با تــبر رفت

چنـان نـالـید از درد جــدایـی

که حتی ناله اش در گوش کـر رفت

دمــاونـد خیـالـم آب شد، آب

ز چشـمانم به کـارون و خـزر رفت

چه سازد «ساعی» اکنون عمر خود را

که تـنـها گوشه ای بی تو بسر رفت

 

کابوس امید

کاوه احمدی (کلاس هفتم آموزشگاه عالیان)

امان امان از روزگاری که جوان ۱۴ ساله در آن آرزوی مرگ کند. از طرفی امتحانات و از طرفی هزار بدبختی دیگر که تمامی ندارد. زندگی در همچین روزگاری حرام است. ببخشید خودم را معرفی نکردم، من امید ۱۴ ساله هستم.

همین طور داشتم فکر می‌کردم که صدای باز شدن در، رشته افکارم را از هم گسست. فکر کردم پدر یا مادرم است. برای همین نیم‌خیز شدم تا کتاب درسی‌ام را بردارم و وانمود کنم که درس می‌خوانم. وقتی در باز شد فهمیدم آبان‌دخت است.

– چیه آبان‌دخت؟

– اومدم بگم که بیای ناهار بخوری.

– حال و حوصله ندارم.

– ماکارونی با ته‌دیگ سیب‌زمینی است؛ خود دانی.

با خودم گفتم لعنت بر فکری که ماکارونی و ته‌دیگ سیب‌زمینی را از من بگیرد.



صاحب پدری هستم که هر وقت او را می‌بینم بدبختی‌هایم را از یاد می‌برم. روزی که داشتم به مدرسه می‌رفتم سیر او را نگاه کردم، انگار حسی به من می‌گفت بمان و او را نگاه کن، شاید دیگر او را نبینی‌اش.

به سمت مدرسه راه افتادم. به مدرسه که رسیدم روی صندلی نشستم که به قدمت مرگ ناپلئون بود. از صحبت‌های مدیر مدرسه متوجه شدم که یگانه فرشته‌ی من دعوت حق را لبیک گفته است. بعد از مرگ پدر دیگر زندگی معنایی نداشت.

صبح و شب را در کوچه و خیابان می‌گذراندم. مادرم هم خودکشی کرد، زیرا طاقت دوری پدر را نداشت. مجبور شدم خواهرم را به پیرمردی ثروتمند بدهم. اما از پول‌هایی که از پیرمرد گرفتم همه خرج اعتیاد شد. خواهرم هم از صحنه روزگار حذف شد و من مانده‌ام و دنیایی از مشکل. اما…

– من کی به خانه برگشتم؟

– مادر قربونت بره. بیدار شدی؟

– مادر تو زنده‌ای؟

– زبونت رو گاز بگیر.

– آبان‌دخت و بابا چی؟ کجا هستند؟

– خونه‌اند. مگه قرار بود اتفاقی بیفته؟!

– یعنی آن‌ها همش خواب بود؟ خدایا شکرت.

 

داستان ترجمه

انتخاب و ترجمه از راحله بهادر

As

Brian Baker

The taste of copper coins. A spot of blood on my sleeve. Radek, you said. Why go to live there? Tomasz, Tomasz. These people have a history of Roman occupation. They’re like us. This city has walls, Tomasz. It feels like home.

The conductor will come soon. Concentrate. Speak the words clearly. The others shall not stare. This is the correct note. It is blue.

Do you remember the bridge? The bridge here crosses a narrow, brown river. It twists like the alleyways at the back of our tenement. Horses parade on the field, in bright colors. I have been told they rebuilt the bridge, and that Stefan can now take the pony to graze.

I dislike bridges, Tomasz.

Here is the conductor. Speak the words clearly. He will not notice me. They will not notice me.

We arrive. I am part of the crowd, Tomasz. History is unknown here. The city walls are more than a thousand years old, but these people ignore their history. What is a people without a history? This is a land of forgetting. I am content here.

I leave with the others. I put my hands to my lips. The taste of copper coins. A spot of blood on my sleeve.

 

شبیه

برایان بیکر

طعم سکه‌های مسی. یه لکه خون رو آستین پیراهن‌ام. خودت گفتی، رادک. چرا می‌ری اونجا زندگی کنی؟ توماس، توماس. در تاریخ این مردم اشغال رومی‌ها ثبت شده. اینها مثل خودمون‌ان. توماس این شهر دیوار داره. انگار خونه‌ی خودمونه.

مصاحبه‌کننده الان می‌یاد. حواست رو جمع کن. کلمات رو درست ادا کن. دیگران نباید به ما زل بزنن. این حالت درسته. غم‌انگیزه.

پل رو یادت می‌یاد؟ اینجا پل از روی یک رودخونه‌ی باریک و کثیف رد می‌شه. رودخونه می‌پیچه مثل کوچه‌های تاریک پشت آپارتمان‌مون. اسب‌ها با رنگ‌های روشن توی دشت خودنمایی می‌کنن. به من گفتن اون‌ها پل رو بازسازی کردن. و اینکه استفان حالا می‌تونه اسب کوتوله رو ببره که بچره.

من از پل‌ها بیزارم، توماس.

مصاحبه‌کننده هم اومد. کلمات رو درست ادا کن. اون نباید متوجه من بشه. اونا نباید متوجه من ‌بشن.

رسیدیم. توماس، من بخشی از جمعیت‌ام. اینجا تاریخ نامعلومه. دیوارهای شهر بیشتر از هزار سال قدمت دارن، اما این مردم تاریخ‌شون رو نادیده می‌گیرن. یک ملت بدون تاریخ‌شون چی‌ان؟ اینجا سرزمین فراموشیه. اینجا حال‌ام خوبه.

من با بقیه می‌رم. دست‌هام رو می‌زارم رو لب‌هام. طعم سکه‌های مسی. یه لکه خون رو آستین پیراهن‌ام.

 

درباره نویسنده: برایان بیکر متولد انگلستان، و مقطع دکتری را در دانشگاه لیورپول گذرانده است. نخستین کتاب اش «از اعتقاد تا عقل» در سال ۲۰۰۹ منتشر شد. با جان. ایچ. کارترایت « ادبیات و علم: تاثیر و فعل و انفعلات متقابل اجتماعی» را در انتشارات سانتا باربارا و اکسفورد منتشر کرده است. از دیگر تالیفات او کتاب «مردانگی در ادبیات داستانی و فیلم: نمایش مرد در ژانرهای مشهور ۱۹۴۵-۲۰۰۰» (انتشارات لندن و نیویورک) را می‌توان نام برد که که ژانرهای علمی تخیلی، ادبیات داستانی جاسوسی، و ادبیات پلیسی و وسترن را در برمی‌گیرد. او همچین خالق کتاب « یاوه از انجیل: کتاب اشعار» است. به لحاظ ادبی بیکر یک رئالیست، عقل‌گرا، شکاک و آتئیست است. او هم‌اکنون سخنران ارشد ادبیات و نویسندگی خلاق در دانشگاه لانکستر است.

 

بابزنکه

حوریه رحمانیان

عروس مرده‌ها

قبرستان فخرآباد پشت خانه‌ی ما بود. مرده که می‌آوردند خاک کنند، عیش ما چند نفر بود. می‌رفتیم برای آب‌نبات. مادرم اگر می‌فهمید دوباره نصیحتش شروع می‌شد. مرده را که می‌خواباندند در قبر، ما زودتر از همه بالای سرش بودیم. صورتش را باز می‌کردند و در گوشش چیزهایی می‌گفتند. بعد سنگ‌های صاف را بالاتر از مرده می‌چیدند. زنهای نالان و گریان دعوا می‌کردند که چرا توی قبر مردم سرک می‌کشیم.

-اینا چه جور دختری‌ان؟  از هیچی نمی‌ترسن.

ما را هی می‌کردند ولی چند دقیقه‌ی بعدش بالای قبر بودیم، وقتی تا نیمه از خاک پر شده بود.

بعد از این که جمعیت می‌رفت مراسم ما شروع می‌شد. یکی از سنگ قبرها شبیه صندلی بود. به نوبت روی صندلی می‌نشستیم و روضه می‌خواندیم. بقیه جلومان می‌نشستند و گریه‌های الکی می‌کردند. وقتی از روضه و گریه خسته می‌شدیم، عروسی شروع می‌شد.

به نوبت  روی صندلی می‌نشستیم  و عروس می‌شدیم. گاهی وقتها قاسم، پسر خاله‌ی نرگس داماد می‌شد و اگر او نبود یکی از دخترها.

یک‌بار که من عروس شده بودم و بر زمین و زمان و مرده‌ها  فخر می‌فروختم، صندلی کج شد و در قبر صاحب‌اش فرو رفت.

با سر در گودال قبر افتادم. پاهایم بیرون بود. داد می‌زدم. بچه‌ها فقط نگاهم می‌کردند. هر چه جیغ می‌کشیدم و داد می‌زدم نزدیک من نمی‌‌آمدند. بوی خاک تمام دماغم را پرکرده بود. برای این که کمکم کنند داد زدم:

مُرده لباسم رو گرفته. کمک!

دخترها و قاسم از ترس قصد داشتند من را همان‌جا تنها ول کنند. قلبم توی دهانم می‌زد. با ضجه‌های من، بالاخره نظرشان عوض شد. برگشتند و من را از گودال در آوردند.

دست و پایم جان نداشت؛ از گور فرار کرده بودم. مادرم از حرف‌های شکسته‌ی قاسم، که لاری بود فهمید چه اتفاقی در قبرستان افتاده.

زود دیگ آب را گذاشت گرم شود و با کلی دعا و سلام و صلوات همان‌جا کنار باغچه‌ی نخل‌ها،  گردو خاک را از تنم شست. می‌گفت چون در قبرستان ترسیده‌ام، باد مضرت خورده‌ام. تصمیم گرفت من را ببرد جایی و برایم دعا بگیرد.

به مادرم گفتم : من پیش «بِجِنه» نمی‌آم، می‌ترسم.

هر چه مادرم می‌گفت او هم مثل ماست، به خرجم نمی‌رفت. کنار خانه‌ی داییم،  خانه‌ای بود که گچبری یک دیو بالای سر درش بود. فکر می‌کردم «بِجِنه» شبیه «گَلازنگی» است و دو شاخ روی سرش دارد.

روزی که به خانه‌‌ی بجنه در لار رفتیم، تازه فهمیدم او مرد است و شاخ هم ندارد. پیرمردی بود کوچک اندام با عرق‌چین سفید و لباس بلندعربی که ‌برای من سر کتاب باز کرد و دعا نوشت.

 

اینستاگردی

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل