هفتبرکه: الف ۸۱۳ در جلسه ۹۱۳ انجمن بیست و پنجم آذرماه ۱۳۹۵ منتشر شد. شعری از یعقوب فیروزی، ترجمه داستانی از راحله بهادر، و یادداشتی از سعید رایگان، مطالب برگزیده این شماره الف است. نسخهی کامل نشریه را نیز میتوانید به فرمت پیدیاف دریافت کنید (اینجا کلیک کنید).
شعر
یعقوب فیروزی
ای غــزل ناب ترین شـعر تمام پاییز
مهر تو پنجرهای سبز به شعرم داده
من که مردادترین ظـهر تمام شـهرم
تو نسـیمی خنک از آن طرف آباده
هـر خـیابان نفـس مـهر تو را جار زده
دل هر کوچه به لبخند تو نوری زاده
پشت هر بام به عشقت گل سرخی سبز است
یا تنیدند غــزل شب پرههای ماده
سـر هر چینهی دیوار نگاهـت روشن
جاده لبخندزنان شاد رسیده تا ده
بـوی آبادی زیبای تو و مســت شدن
بوی تو روی تو و موی تو و یک باده
شـور شـیرین من و خاطـر آرام هـمه
با طلوع گـل خورشــید شما آماده
تابـش عشــق به هر زاویه از زیبـایی
همه از روشــنی تو و نگاهی ساده
عشق من تازه رسیدهست به فروردین ماه
مهر تو حافظ و فالی که به یلدا داده
داستان ترجمه ۵۵
انتخاب و ترجمه از راحله بهادر
The Moon and My Mother
Harper Follansbee Jr.
Many years ago my mother wrote me a letter from Africa. I was living up north in a town near a lake, and every day I worked on a hill above the lake tending flowers for a man whose brother raised cows which grazed in a pasture on the side of the hill, and the water was blue, and the grass was green, and the sky was the color of the water and the sun shining down on the waves.
The night my mother wrote to me she was camped near a village on a plain, and she told how the moon hung like a huge yellow disc in the purple sky and how children from the village were watching their fathers and brothers dancing in a circle around a fire and how she joined them, holding the hands of the children who moved up and down to music no one could hear. And the children began jumping and gliding in a circle like the moon and the men around the fire, and my mother wrote how she found herself holding their hands and moving through moonlight, and everything was round and full, and men jumped and glided among themselves and the children were no longer watching, for they had found their own center and were orbiting that.
Now that my mother is old and her mind wanders, some mornings she awakens in her room and remembers Africa as if she were there, and she calls me and asks me when she is coming home, and I ask her where home is, and she tells me about climbing mountains up north with her father, how the two of them stayed in a hut at the Lake of the Clouds. Other times she speaks of war, of working in a hospital near London, of writing letters home for soldiers, how she kept a photograph of herself and one of those soldiers, the two of them smiling and walking together, and one of a field, the grass matted down as if animals had slept where she and her young man lay holding each other, watching the moon as it sailed through the sky like a ship on the ocean mounting the clouds like waves in a dream.
Sometimes when I find her sleeping, she reminds me of Santiago, the old fisherman, after he returns from the sea, after he catches the great marlin, after the sharks eat it down to the bone and its skeleton floats with the tide in the harbor and he lies on his bed in his shack with the boy standing in the doorway watching over him and loving him as the old man dreams of the lions on the beaches of Africa where he sailed when he was young, sleeping on the deck and smelling the breeze that carried the scent of his dreams out from the shore. And I feel like the boy looking down at the spent body of the person who has taught him all that he knows, for a moment imagining him gone and the world diminished beyond all recognition, and suddenly I want to rouse my mother, get her some coffee, drive up north for the day or plan a trip to Africa, just the two of us talking and laughing the way it always used to be. Instead she stirs in her sleep and her lips mouth words as I kneel by her bed and listen to her speak of a past she forgets and the moon.
ماه و مادرم
هارپر فلنزبی
سالها قبل مادرم نامهای از آفریقا برایم نوشت. من در شمال در یک شهر کوچک نزدیک دریاچه زندگی میکردم و هر روز روی یک تپه بر فراز دریاچه کار میکردم و مواظب گلهای مردی بودم که برادرش پرورش گاو داشت که در یک چراگاه در کنار تپه میچریدند و آب آبی بود و علفها سبز، و آسمان به رنگ آب بود و خورشید بر موجها میتابید.
شبی که مادرم برایم نوشت نزدیک یک دهکده در یک دشت چادر زده بود و گفت که چطور ماه مثل یک صفحهی زرد بزرگ در آسمان بنفش آویزان بود و چطور بچههای دهکده پدرها و برادرهایشان را تماشا میکردند که در دایرهای اطراف یک آتش میرقصیدند و چگونه مادرم به آنها ملحق شده، دست بچهها را گرفته که با موسیقی که کسی نمیتوانست بشنود بالا و پایین حرکت میکردند. و بچهها شروع کردند به بالا پریدن و مثل ماه و مردهای دور آتش در یک دایره راه رفتن، و مادرم نوشت چطور خودش را دیده که دستهایشان را گرفته و در نور مهتاب حرکت میکند، و همه چیز گرد و کامل بوده، و مردها میپریدند و بین خودشان میخرامیدند و بچهها دیگر آنها را تماشا نمیکردند، چون مرکز خودشان را پیدا کرده بودند و دایرهوار حرکت میکردند.
حالا که مادرم پیر شده و فکرش پریشان است، بعضی صبحها در اتاقاش بیدار میشود و آفریقا را به یاد میآورد انگار که آنجاست، و صدایم میکند و میپرسد کی به خانه میآید، و از او میپرسم خانه کجاست، و او دربارهی کوهنوردی در شمال با پدرش میگوید، چطور هر دوی آنها در یک کلبه در دریاچهی ابرها ماندهاند. وقتهای دیگر از جنگ حرف میزند، از کار کردن در یک بیمارستان نزدیک لندن، از نامه نوشتن برای سربازها به خانههایشان، چطور عکسی از خودش و یکی از آن سربازها را نگه داشته، او و سرباز لبخند میزنند و با هم قدم میزنند، و عکس دیگری از یک دشت، که در آن علفها صاف شده بودند مثل وقتی که حیوانات میخوابند جایی که او و مرد جواناش دراز میکشند و همدیگر را در آغوش میگیرند، مهتاب را تماشا میکنند در حالی که در آسمان مثل یک کشتی در اقیانوس حرکت میکند از ابرها بالا میرود مثل موجها در رویا.
بعضی وقتها که میبینم خوابیده، مرا یاد سانتیاگو میاندازد، ماهیگیر پیر، بعد برگشتن از دریا، بعد از اینکه ماهی بزرگ را گرفته، بعد از آنکه کوسهها آن را تا استخوان خوردهاند و اسکلتاش با جزر و مد در بندر شناور شده و او در رختخواباش در خانهی کوچکاش دراز کشیده با آن پسر که در چارچوب در ایستاده و نگاهاش میکند و دوستاش دارد در حالی که پیرمرد خواب شیرها در شنزارهای آفریقا، که در جوانیاش آنجا قایقسواری کرده، را میبیند، روی عرشه خوابیده و نسیم را بو میکند که عطر رویاهایش را از ساحل بیرون برده. و احساس همان پسر را دارم که به بدن کهنسال آدمی نگاه میکند که همهی چیزهایی را که میداند از او یاد گرفته، برای یک لحظه او را تصور میکنم که رفته و جهان فراتر از ادراک کوچک میشود، و ناگهان میخواهم مادرم را بیدار کنم، به او کمی قهوه بدهم، در آن روز به شمال برویم یا برنامهی سفر به آفریقا بریزیم، فقط خودمان دو تا مثل آن وقتها حرف بزنیم و بخندیم. در عوض او، در حالی که من کنار تختاش زانو زدهام، در خواب تکان میخورد و با لبهایش کلماتی را ادا میکند و به او گوش میدهم که از گذشتهای میگوید که فراموش کرده و آن مهتاب.
یادداشت
یک دیالوگ بیقاعده در باب چیزی که هستم
سعید رایگان
بعد از مدت ها زنگ زد و بعد از یک مقداری مقدمه چینی میگوید: «ببین یک گسستی وجود دارد بین این آدمی که تو هستی، آدمی که تو را در واقعیت میشناسم و میبینم و با تو حرف میزنیم با آن آدمی که عکسهایت نشان میدهند.» گفتم تو از من انتظار عکس خوب داری من هم عکاس خیلی متوسطی هستم. عکس خوب را هم واقعا نمیشناسم. به قیافهام میخورد بشناسم و بفهمم، اما نمیفهمم. بعد گفت: «نه! این نیست.» گفت «عکسها عکسهای خوبیاند؛ اگر یک آدم آن عکسها را ببیند تصور نمیکند این آدمِ رو به روی من همان کسی باشد که آنها را گرفته.» گفتم «خب… احتمالا همین است. چون من اصلا برایم مهم نیست چی از من جلوی مردم میرود.» باز گفت «نه این نیست. این عکسها چیزی نیستند که «تو» خوشت بیاید.» گفتم چه میخواهی بگویی؟ منظورت این است که «عکسها سطحیاند یا چی؟!» گفت «نه! سطحی یا عالی نه!» بعد گفت مثلا فلانی وقتی خودش را میبینی، میبینی عین عکسهایش است. همان که انتظار داشتی. همان لباس، کفش، همان رنگ، همان فنجان، همان فعالیت، همان همان… اصلا هم به این معنی نیست که لزوما آن آدمِ دلپذیرند یا ناخوشآیند. اما به تو که میرسم اینطور نیست. تکلیفم با خودم معلوم نیست که این کدام است؟
گفتم «خب همه آدمها که یک وجه ندارند…» گفت «آره! ممکن است… اما مثلا من از روی لباسهای تو یا جاهایی که تو میروی و میگذاری توی اینستاگرام نمیتوانم حدس بزنم چطور هستی. یا با تو میتوانم در خصوص چه نویسندههایی حرف بزنم یا اینکه چطور فیلم و سریال و فلان و بهمان.» گفتم «ببین! من فکر میکنم تو مثلا اینستاگرام را رسانه اعلام هویت، اعلام اینکه من کی هستم، رسانهی گفتنِ فکرهای توی سرت در قالب عکس، میدانی. برای من اینطور نیست.» گفتم «اینستاگرام سال ۲۰۱۰ آمد. اما من آن وقت چهار پنج سال بود مثل خودت وبلاگ مینوشتم. دیگر عکس اینستاگرام فوقش اندازه و شکل و قیافه مرا آورد جلوی چشمشان…»
نمیدانم چرا حرف مرا قبول نمیکرد. بهش گفتم به نظرم چیزی میخواهی بگویی در مایههای اینکه خودت باشعور به نظر میرسی ولی عکسهایت، یا دغدغه عکسهایت، خیلی سطحیاند ولی رویت نمیشود این را بگویی. قبول نکرد. گفت: «ببین حرفی که تو در لابلای عکسهایت داری میزنی یک آدم بیدغدغهتر، سرخوش و بیرخوتتر از این چیزی که هستی هستند. تو در عکسها یک آدم بیاحساس و بیتفاوت نشان میدهی اما نیستی!» گفتم «اگر اینطور به نظر میرسد واقعا این طور است. این آدم نسبت به آنچه که شماها قبلا میشناختید یا حتی الان فکر میکنید که میشناسید بیحس و بیتفاوتتر شده.»
گفتم: شماها هنوز یک تصور دیگر دارید از آن آدم. بله! یک چیزی باقی مانده. اما آدمی که حتی دیگر نمیتواند یک کتاب را تمام کند. برای هیچ چیز بحث نمیکند. یک چیزی را میفهمد ولی نمیفهمد که چرا میفهمد و نمیتواند کسی را قانع کند. انگار هیچ چیز دیگر به یادش نمیآید. هیچ چیز در ذهنش نمیماند. آنها هم که مانده بودند رفتند...
اینستاگردی
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.