هفتبرکه: ۲۶ آذرماه در تقویم رسمی روز حمل و نقل است. روزیِ خانوادههای بسیاری از شغلهای حوزه حمل و نقل به دست میآید و ممکن است شما نیز در جمع خانوادگی خود با رانندگان زحمتکشی برخورد داشته باشید. فاطمه ابراهیمی به مناسبت این روز به سراغ حاج محمد پورشمسی، پدر همسرش، رفته و از شغل و روزگار او پرسیده است.
تاریخ دقیق اولین رانندگیاش در جاده گراش-بندرعباس را خوب به یاد دارد: ۱۵ مرداد سال ۱۳۸۳. ساعت حرکتش از گراش به مقصد بندر هر صبح بعد از خواندن نماز است. تمام مسافران را از کنار خانههایشان سوار میکند و نرخ هم طبق نظارت ترمینال در حال حاضر سی هزار تومان است.
با خنده میگوید «همه چیز گران شده است دیگر. یادم هست اولین کرایهای که گرفتم چهار هزار و پانصد تومان بود.» همان اول گفتگویمان میپرسم این هزینه کفاف زندگیتان را میدهد؟ میگوید «خدا را شکر. تازه خیلی وقتها مسافری پول ندارد و من هم میگویم برو به سلامت. سربازان این مملکت را درک میکنم. از خیلیهاشان پول نمیگیرم. و برعکس این ماجرا هم اتفاق افتاده است. خیلیها بیشتر از آن چیزی که باید بدهند میدهند و میگویند این هم به خاطر اخلاق و مرام خوبت حاجی محمد.»
هنوز لبخند شعفی که بر لبانش نقش بسته خشک نشده که میپرسم: رانندگی روزانه ۶۰۰ کیلومتر شما را خسته نمیکند؟ با جوابش قانع میشوم که سوژهام را برای روز حمل و نقل درست و بهجا انتخاب کردهام. میگوید: «وقتی به کارت علاقه داشته باشی، خستگی معنا ندارد. من راننده جادههای بیانتهایم. بعضی وقتها این مسیر ۶۰۰ تا میشود روزی ۱۲۰۰ کیلومتر.»
میخندد و ادامه میدهد: «تازه یک بار در یک تنگه در بیابانی، ماشینی جلویم را گرفت، اما با پیاده شدنم از ماشین، آنچنان آنها را فراری دادم که هر وقت یادم میآید میخندم.»
میانه گپ و گفتگویمان، مثل این که چیزی یادش آمده باشد، میگوید: «من قبلا هم در دبی راننده بودم. یک سال هم در جزیره قشم. کلا زندگی من در جادهها گذشته است. در نوزده سالگی هم با فرانسویها در روستای زینلآباد در کوه بهاش عملیات حفر سه هزار متری زمین را انجام میدادیم تا با خاکشناسی تعیین کنیم در این منطقه گاز یا نفتی وجود دارد یا نه؟»
میگویم پس حسابی یک پا مهندس هستید! میخندد و میگوید: «نه بابا، ولی این شغل باعث شد زبان فرانسوی را یاد بگیرم. زبان عربی و افغانی را هم خوب بلدم.»
گوشیاش زنگ میخورد و آن طرف خط مسافری است که برای فردا میخواهد به بندر برود، اما حاجی چون ظرفیتاش تکمیل است، ماشین دیگری از همکارانش را به او معرفی میکند. تلفنش را که قطع میکند میگوید: «خیلی از مسافران بارها و بارها سر کارم گذاشتهاند. زنگ میزنند و برای روز بعد دربستی میخواهند. من هم هیچ مسافری نمیگیرم و فردا سر آدرسی که داده شده میایستم و خبری از مسافر نیست.» میگویم عصبانی نمیشوید؟ جواب میدهد: «عصبانی بشوی یا نشوی دیگر کاری از دستت ساخته نیست. با همان ماشین خالی میروم بندر تا از آن طرف مسافرهایم را بیاورم.»
حاجی با این که خستگی چهارده ساعته رانندگی هنوز در جانش مانده، با خوشرویی جواب تکتک سوالهایم را میدهد و خودش خط به خط گزارشم را میبرد جلو: «ماشین من مثل خانواده میماند. خیلیها درد دل میکنند و من هر کمکی از دستم بر بیاید برایشان انجام میدهم. خیلیها شیرینی عروسی و خیلیهای دیگر سوغاتی از سفری که رفتهاند برایم میآورند.»
حاجی مثل اینکه تازه یادش آمده است بیوگرافی اش را بگوید، مرا میبرد به دورانی که نبودهام: «سال ۱۳۳۸ در روستای زینلآباد به دنیا آمدم. در بیستسالگی به گراش آمدم و با دخترداییام ازدواج کردم. سه پسر و دو دختر دارم. یکی از پسرهایم به نام مسلم را همه با دوربیناش میشناسند.» و بعد با خنده میگوید: «برای این گزارش عروسم یک عکس خوب بگیر.»
باز برمیگردم سر اصل ماجرا و میپرسم: حاجی، بدترین و بهترین خبری که حین رانندگی شنیدی چه بود؟ کمی مکث میکند و با حالتی غمگین میگوید: «نزدیک بندرعباس بودم که برادرم تماس گرفت و گفت مادر فوت شد.» چشمهای حاجی خبر از داغی که بر دل دارد را به وضوح به من میفهماند. مکث میکنم تا خودش ادامه میدهد و میگوید: «بهترین خبر هم این که شب قبل از شنیدن آن خبر، به گدایی پنج هزار تومان کمک کردم. فردای آن روز دخترم زنگ زد و گفت حسابی که فقط پنج هزار تومان در آن داشتم سوریه برنده شدهام. که با خانواده به زیارت رفتیم.»
همسر حاجی که مادر شوهرم میشود هم در این گپ خودمانی خودش را میهمان میکند. از او میپرسم دلتان میخواهد روزهای عید و شادی حاجی کنار خانواده باشد؟ میگوید: «چه خانمی دلش نمیخواهد! اما مسافران هم کار و زندگی دارند. یک روز که حاجی نرود از کارشان عقب میمانند.» در دلم به این احساس خوبشان غبطه میخورم.
حاجی محمد میگوید: «من وقتی به یکی کمک کنم، آن روز روز شادی من است. چه در جاده چه در خانواده. مثلا ایام عید حتما روزانه بنزین اضافی در ماشینم میگذارم تا به ماشینهایی که از بیبنزینی در جاده ماندهاند بدهم.»
یاد اتفاقی میافتد و با لحن خاصی برایم تعریف میکند: «یک بار ماشینی که بارش قاچاق بود، با سرعت زیادی در جاده رانندگی میکرد. من هم به خاطر حفظ جان مسافرانم خودم را از جاده بیرون کشیدم که متاسفانه ماشینم داغون شد و مجبور به فروشش شدم.»
میگویم شنیدهام با حال و هوای ایام، موسیقی ماشینتان هم عوض میشود. «بله ایام مذهبی حتما نواهای مذهبی و ایام شادی هم حتما نواهای مجاز شاد میگذارم. تازه خیلی از مسافران هم خودشان فلش میدهند که برایشان همان نواها را پخش کنم. وقتی مسافر خانم داشته باشم، فقط رادیو را روشن میکنم.»
همسر حاجی مثل این که چیزی یادش آمده باشد، میگوید: «ماشین حاجی محمد همیشه تمیز است. انگار که ماشینش را همان روز صفر کیلومتر خریده است. حاجی تاکید دارد ماشین باید همیشه تمیز باشد.» میگویم حتما دکتری باید مسافرش باشد که ماشیناش تمیز است. میگوید: «نه، فرقی نمیکند. مسافر مسافر است. پیشتر دکترهای قلب و زنان را میبردم و میآوردم. حالا هم اگر ماشین بیمارستان نباشد باز هم من این کار را انجام میدهم.»
حاجی میگوید به خاطر رانندگی و اخلاق خوبش، در سال ۸۴ از سوی سازمان اداره حمل و نقل تقدیر شده است.
برای پایانبندی گزارشم، از مخارج ماشیناش میپرسم.حاجی میگوید ماشینش ماهیانه تقریبا چهارصد هزار تومان خرج دارد و خدا را شکر میکند از این که دستش به دهنش میرسد.
گزارشم که تمام میشود، کمی خطهایش را جابهجا میکنم و سوالی دیگر ذهنم را مشغول میکند. ولی وقتی میخواهم بپرسم، میبینم خبری از حاجی نیست. همسرم مسلم اشاره میکند که بابا خوابید. بابا با این که خسته راه بود، اما تا آخر جاده گزارش، همسفر خوبی بود. مثل همه سفرهای هرروزهاش.