فاطمه ابراهیمی – هفتبرکه (گریشنا): گاهی کلی کار میریزد روی سرت. آنقدر شلوغ میشود که خودت را هم فراموش میکنی. میشوی شبیه آدمی بیبرنامه با کلی برنامه که ناخوانده میهمانت شدهاند. یکی دو روزی میشود که به خودم آمدهام. این شبها صدای هیئت تمام محله را سیاهپوش حسین کرده است. تقویم سوم محرم را نشان میدهد. چند روز کمی آنطرفتر، جمعه است. جمعهها هر چقدر هم کار داشته باشی نمیشود بیخیال غروبش بشوی. انگاری تمام دلتنگیها را یکجا برای تو آوردهاند و دو دستی تقدیمت میکنند.
تقویمم را که ورق میزنم یک چیزی مثل … نمیدانم، شبیه چیزی که یکیاره مرا به خودم بیاورد، میبرد به یک سال قبل. دقیقا یک صبح جمعه پاییزی و ترافیک تهران. ساعت هفت صبح آماده رفتن به مصلی شدم. اولین بار بود این همه جمعیت را یکجا سوژه دوربینم میکردم. خودم را حسابی چسبیده بودم که نکند گم بشوم. آنجا همه چیز آنقدر غریب بود که انگاری دست خودت نبود و چشمها دلشان میخواست ببارند. نه تشنگی میدانستی نه گرما را. تمام شش دنگ حواست به دوربینت بود که نکند سوژهای ناب از قاب دوربینت جا بماند.
مرور این چند خط گزارش سال قبل، مرا به خودم آورد. یک سال قبل گزارشگر این مرثیه بودم و امسال راوی یک زندگی که مادری شده است برای دخترک یک ماههاش.
آماده میشوم. ساعت دو و نیم بعدازظهر است. لباس کوچک سبزی که برای اطهر خریدهام را تنش میکنم. سربندش را که میبندم بغضی گلویم را فشار میدهد. دخترم را محکم در آغوش میگیرم و بغضم میترکد. اطهر هم مدام بیقراری میکند. من هنوز لالایی را خوب بلد نیستم. اما امروز باید یاد میگرفتم.
کیفم را چک میکنم مبادا چیزی یادم رفته باشد که دختر کوچکم اذیت شود. بطری آبی که گذاشتهام خنک شود، مرا پای یخچال میخکوب میکند. نوزاد یک ماهه چه میداند آب و تشنگی چیست. اما من مادرم. مادر خوب میفهمد گریه نوزادش روایتکننده کدام قصه است. پدر هم خوب میفهمد. هم تشنگی و هم رابطهاش با تیر سه شعبه را. پدر این قصه را تا تهش از حفظ است.
من مادرم. مادری که یک ماه است خودش را با تمامی قصهها جفت و جور کرده است تا وقتی نوزادش بزرگ شد و طلب آبی کرد برایش این قصه را مو به مو از بر بگوید.
حیاط حسینیه قصه دیگری دارد. آن همه جمعیت یکجا جمع شدهاند تا لالایی بخوانند. یکی با نوزادش و دیگری تنها آمده است. مادربزرگی هم نوهاش را روی دست گرفته و آرام آرام او را تکان میدهد تا خوابش بگیرد. این جا هزارانهزار داستان غریبی و مظلومیت روایت میشود. خاک و نخل و گهواره خالی… این دو سه خط قبلی را از روی عکسی که دیدهام نوشتهام. حسینیه آن قدر شلوغ بود که نتوانستم جایی برای خودم پیدا کنم و به ناچار خودم را به پایگاهی دیگر رساندم تا اطهر را نذر شش ماهه حسین کنم.
به همایش که میرسم دیگر خودم نیستم. فراموشی هم گاهی آن قدر خوب است که دلت میخواهد ساعتها چیزی درگیرت نکند و خود خودت باشی.
مداح آن قدر با سوز لالایی میخواند که حواسم از خودم پرت میشود. اطهر روی پاهایم آرام گرفته و از شدت گریه تکانهایی میخورم. نگاهم حتی برای لحظهای از قاب نگاهش محو نمیشود و اشک چشمانم صورتش را خیس میکند.
غروب جمعه که باشد و شنونده قصه تشنگی ششماهه حسین باشی، میشوی شبیه یکی که زمین هم او را به خودش نمیگیرد. بیقرار بیقرار. دلتنگی یک روز جمعه یادت میرود و برندگی تیر سه شعبه حواست را از خودت پرت میکند و با اشک همآغوش میشوی. تو برای دلت مرثیه میخوانی و اشک پابهپای دلت میبارد.
دخترم را نذر شش ماهه حسین میکنم و برای آرامشمان او را کنار خیمه سبز کوچکی میخوابانم. دیگر اشک مجال نمیدهد لالایی بخوانم. خودم را زیر چادرم قایم میکنم تا شاید آرام بگیرم. مراسم که تمام میشود یکییکی عکس میاندازند و میروند.
خودم را به خانه میرسانم و برای نوشتن گزارش آماده میشوم. خط به خط مرا آنقدر درگیر خودشان میکنند که بارها و بارها دست از نوشتن برمیدارم تا کمی آرام بگیرم. این همایش آنقدر مرا درگیر خودش کرده که آرام و قرار ندارم. عکسهای امروز را یکییکی میبینم. لابلای آن همه هیاهو و احساس مادرانه یکی ششدانگ حواسم را پرت خودش میکند. این بار هم تنهاست. دو سالی میشود او را در قاب دوربین بچههای خبری میبینم.
سمیه چند سالی میشود ازدواج کرده، اما هنوز مادر نشده است. غم صورت و چشمانش آن چنان مرا درگیر خودش میکند که لحظهای پای سیستم میخکوب میشوم و باز هم با بغضم دست و پنجه نرم میکنم. مثل مادری که طفلش را در آغوش گرفته باشد نوزادی در بغلش آرام گرفته است. به گمانم امروز همه آنهایی که شبیه سمیهاند آمده بودند تا خودشان را بیمه علی اصغر حسین کنند.
خدایا به حق ششماهه حسین، میشود او هم مادر بشود؟ به حق گهواره خالی، قنداق خونی. کاش او سال دیگر خودش و نوزادش میهمان گزارشم بشوند. اصلا خط به خط خودش و احساسش را درگیر کنم. خط به خط این گزارشم نفس میکشند لابلای عشق مادرانه. با صذای گریه اطهر به خودم میآیم و من قصه دیروز و امروز را خوب به خاطر میسپارم تا لالایی شبانهاش باشد.