نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

الف ۷۹۸: دنیای خیالی من غصه و غم ندارد

هفت‌برکه: الف ۷۹۸ که در جلسه ۸۹۸ انجمن، بیست و یکم مردادماه منتشر شد، دو شعر از خانم سمیه‌سادات حسینی و شاعر نوجوان انجمن، زینب شاه‌محمدی داشت، و یک داستان بلند از خانم حوریه رحمانیان، و همچنین صفحات ثابت نشریه. این الف را به فرمت پی‌دی‌اف هم می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

 

خبر ادبی

اعطای درجه یک هنری به شش شاعر و نویسنده

مرتضی سرهنگی، بلقیس سلیمانی و علیرضا کمره‌ای درجه‌ی خود را حضوری از سید عباس صالحی دریافت کردند و درجه‌ی محمدحسین مهدوی (متخلص به م. مؤید)، مفتون امینی و مجید قیصری برای آنان فرستاده شده است.

درجه‌ی هنری با نشان هنری متفاوت است. نشان هنری را رئیس‌جمهور اعطا می‌کند و ساز و کاری متفاوت دارد. اما اعطای درجه‌ی هنری بر پایه‌ی مصوبات شورای عالی فرهنگی در مورد صدور مدرک به خبرگانِ بدون مدرک انجام می‌شود. دارندگان درجه‌ی هنری از تسهیلاتی از جمله در تاسیس آموزشگاه و صدور مجوزها برخوردار می‌شوند.

به گفته‌ی صالحی، بیشتر کسانی که در سال‌های گذشته به اخذ درجات هنری نائل شده‌اند، کسانی بوده‌اند که خود متقاضی دریافت درجات هنری بودند. اما در دوره‌ی جدید، روش دومی نیز مورد نظر بوده و افراد برجسته‌ی هنری ـ ادبی شناسایی شده‌اند و پس از گردآوری سابقه‌ی فعالیت‌های ادبی هنری، شورای ارزشیابی در مورد آن‌ها تصمیم می‌گیرد و، در صورت تمایل خود نویسندگان و هنرمندان، به تطبیق درجات هنری متناسب اقدام می‌کند.

دبیر شورای نظارت و ارزیابی هنرمندان نیز گفته: به منظور پُر کردن  شکاف بین نظام اداری و نظام دانشگاهی و شناسایی هنرمندان در سیستم اداری، کمیته‌ی ارزیابی هنرمندان تشکیل شد تا سیستم اداری ما توانایی شناسایی هنرمندان را داشته باشد.

منبع: ایسنا yon.ir/8hAt

 

شعر

سمیه‌سادات حسینی

مث خرگوش زخمی از تله‌ای

کـه تـا خـونـه تلـو‌تلـو می‌ره

شعر گفتن کمک نمی‌کنه و

زندگـی همچنان جلــو می‌ره

 

توی مـــرداب زندگـی غرقم

دست و پا می‌زنم ولی افسوس

این تقلا یه‌جور خودکشــیه

کاش بیدار بشم از این کابوس

 

دســت و پا می‌زنم که برگردم

از فشــار عجیـب برزخ و تب

دلم انگــار یه جایی بد گیـره

داره هی شـور می‌زنه هرشـب

 

مـث یه مـــادر پریشــونم

که توو آغوش دخترش مرده

یه نفــر که تمــام بودنشــو

جز به دلواپسی‌ش نسپرده

 

زندگی بند ماتـم من نیست

داره خاموش می‌شه خاطره‌هام

گرچه خرگوشم و شـکار پلنگ

نگــران تمـــام آدم‌هــــام

 

دنیای خیالی

زینب شاه‌محمدی

دنیای خیالی من غصه و غم ندارد

دشمن و جنگ و هیچی روز ماتم ندارد

 

دنیای خیالی من شاه ظالم ندارد

ابر سیاه دارد تکه سالم ندارد

 

دنیای خیالی من حرف‌های بد ندارد

کشتن و خون مردم هزار و صد ندارد

 

گل‌های زرد دارد اما سیاه ندارد

پروانه‌های زیبا داخل چاه ندارد

 

مدیا مدیا

حوریه رحمانیان

پشت‌سر نامزدم، تصویر پارکی سرسبز می‌بینم؛ با شمشادهایی که به اشکال فانتزی، آراسته شده. کمی بی‌حوصله به نظر می‌رسد. با هم حرف می‌زنیم و زودتر از همیشه خداحافظی می‌کند. پرین هم رفته و طبق معمول در را باز گذاشته. پرین می‌داند من خیال‌بازم؛ هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم، چه‌چیزی دلیل  شده تا او آن حرف را بزند و بخواهد این‌طور با ذهنم بازی کند. نگاهی که پرین به آن اتفاق دارد از دید خودش است و به همان‌ اندازه برای من غریب و خیالی‌.

نشسته‌ام روی گودی مبل قدیمی‌، جلو لپ‌تاپ و نگاهم به آشپزخانه است.در زندگی سی‌ساله‌ام، زیاد تنها بوده‌ام ولی این روزها بیشتر حسش می‌کنم.انزوایی که پدرم آن آخرها دچارش شده بود، را بیشتر درک می‌کنم. موتور یخچال صدای ناجوری می‌دهد؛ درست مثل وقتی‌که خیس و پریشان از خواب پریدم.

شکاف بیشتر می‌شود. می‌افتم این‌ور دره‌ای که هر لحظه عمق‌اش هولناک‌تر می‌شود. هرچه پدر را صدا می‌زنم، نمی‌شنود. کسی بغلم می‌کند؛ از هرم نفسهای‌اش می‌ترسم. دارم توی بغلش دست‌و‌پا می‌زنم تا رهایم کند. خیس کابوس، بیدار می‌شوم. موتور یخچال صدای بلندی می‌دهد و موقتاً از صدا می‌افتد. انگار ندایم داده‌باشد می‌روم آشپزخانه، در یخچال را باز میگذارم؛ تن تب‌دارم خنک می‌شود. یک شیره‌ی سیاه‌ از کناره‌ی یخچال زده بیرون و ردش روی کاشی‌ها شده قهوه‌ای. چه می‌خواهم؟ تخم‌مرغ نه، پنیر نه، نان لواش خشک شده نه. کابینت‌ها هم خالیست.

کفش‌هایم راپشت در می‌پوشم، اول آرام بعد تند می‌روم. حیاط پر ازشاخ و برگ‌های خشک شده. در کوچه را باز می‌کنم. تا ته کوچه‌ی پهن‌مان، خالی است. به انتهاش که می‌رسم، مردعابری، خیره نگاهم می‌کند. دکمه‌های مانتوم بازند. پشتم را به او می‌کنم؛ دکمه‌ها را می‌بندم. مردعابر که حالا ایستاده، حرفی زیر لب نشخوار می‌کند که «نبند جیگر»ش را می‌شنوم. نمی‌دانم کی از دست این‌ها رهایی پیدا می‌کنم.

از سوپری یک بطری شیر می‌خرم و نصفش را سر می‌کشم. خنکی شیر در جانم نشسته، می‌لرزاندم. از صاحب سوپری می‌خواهم ببیند، چقدر بدهی دارم. برایش از یک شرکت پخش مواد‌غذایی، همبرگر و ناگت رسیده. کف فریزر شیشه‌ای،لای برفک‌ها  پر از خرچنگ‌های درشت قرمز است. نیم ساعتی معطلم می‌کند، آخرش هم می‌گوید یادم نبود، شما که آن‌روز تسویه‌حساب کردید؛ روزی که با آن آقای موفرفری آمده‌بودید. می‌گویم با خودتان، من که یادم نیست و پول بطری شیر را می‌گذارم در سینی ترازو. مرد دارد چیزهایی که خریده، روی خرچنگ‌هایی که دیگر نیستند جا می‌دهد؛  می‌زنم بیرون.

بطری شیر را که می‌گذارم دریخچال، می‌بینم پوستر «تداوم حافظه» از «دالی»که همیشه‌ی خدا بالای مبل گود افتاده‌ام بود، کنده‌شده و مچاله افتاده پایین. در اتاق خواب، کسی لپ‌تاپم را روشن کرده. صدای فن‌اش را می‌شنوم، قلبم به تپش می‌افتد. زود چک می‌کنم. فایل‌های کارم نیست. پاک شده. سطل آشغال را چک می‌کنم؛ تمام فایلهایی را که مربوط به ژوژمانم می‌شود، همه را پاک کرده‌اند. با ترس می‌روم حمام‌ را چک می‌کنم، از پشت شیشه‌ی مشجر، کاشی‌های قرمز و سفید حمام را می‌بینم. حمام خالی است. بالکن کوچکم هم همین‌طور؛ گیج می‌نشینم، قدرت فکر کردن ندارم. چند هفته بیشتر به ارائه‌ی کارم نمانده. به تخت می‌خزم، شاید تمام این‌ها ادامه‌ی همان کابوس باشد. ورق قرص روی پاتختی است. دوتا بدون آب می‌خورم؛ چشم‌هایم را هم می‌گذارم  و در سکر فراموشی می‌‌لغزم.

بیدارم ولی چشمهایم هنوز بسته است.وضع پیش‌آمده را با جزییات به یاد می‌آورم. دلم می‌خواهد به یک خواب آرام برگردم، به دنیای فراموشان. بلند می‌شوم. توی کشوی پاتختی گردوغبار گرفته‌ام را نگاه می‌کنم. بلیتم سرجایش هست‌، همین‌طورگذرنامه‌ام که قرار است من را به نامزدم برسانند. قرارشده بود، تمام کارها را با سرعت مافوق صوت انجام دهم. دلش را خوش کردم به این که زودتر به هم خواهیم رسید.

چطور به او بگویم همه‌ی تلاش‌های چندماهه‌ام پاک شده، بی‌هیچ راه برگشتی. برمی‌گردم سر لپ‌تاپ ببینم در این زمان کم چه کاری می‌توانم. اشکهایم سرازیر می‌شوند؛ ولی چاره‌ای ندارم. دوباره شروع می‌کنم، هر چند ممکن‌است دیگر آن نتیجه‌ی قبلی را نگیرم.

زنگ می‌زنم تا از پرین کمک بخواهم. موبایلش خاموش است. با خانه‌شان تماس میگیرم. پدرش از بین سرفه‌های مکرر پای گوشی به من می‌فهماند که پرین پیش او نیست.

چهره‌ی دوست داشتنی نامزدم با آن خطوط منحنی مهربان جلو چشمم می‌آید. تا‌به‌حال، هیچ‌کس اندازه‌ی او نتوانسته شاد و سرگرمم کند. گذشته‌ام آن‌قدرها برایش مطرح نبوده. توی مدت کوتاهی که ایران بود، سعی کرد خودم را بشناسد، همینی که الان شده‌ام و هستم با تمام سلایق وعقایدم.

برخلاف یزدان که از اول همه چیز را در موردم می‌دانست. یزدان از فامیلهای دور پدری‌ام بود و خبر داشت که مادرم از بچگی من را انداخت توی دامن پدرم و خودش رفت آن طرف آب، پیش قوم و خویش‌های باکلاسش. پدربعد از قبول شدنم، سکته‌ی مغزی کرد و دوهفته بعدش فوت کرد. بعد از خاک‌سپاری، سرخاکش نمی‌رفتم تا یادم نیافتد برای ابد از پیشم رفته.

یزدان حتی می‌دانست که تصمیم گرفته‌ام کودکی به دنیا نیاورم. به او هم دیگر نمی‌توانم رو بیندازم؛ از وقتی که نامزدی‌ام را اعلام کردم، حس می‌کنم دیگر نباید از او توقعی داشته باشم، حتی توقع کارهای کوچکی که گه‌گاه از دستش در می‌رفت و من می‌گذاشتم پای تسویه‌حساب‌های دوستانه.

دلم بدجور آشوب می‌شود. یزدان کلید اینجا را داشت برای مواقع ضروری. نکند یزدان خواسته من را از رفتن منصرف کند. پوستر محبوبم را پاره کرده و خواسته عذابش را سرم نازل کند، فایل‌هایی را که ماهها درگیرشان بودم را پاک کرده. او هم به اندازه‌ی من کارهای دالی را دوست داشت. موضوع ژوژمان نهایی هردوی‌مان کارهای سوررئالیستی‌اش است. دردم می‌گیرد.دستهایم را روی شقیقه‌‌هام می‌گذارم؛ انگار این چکش بی‌وقفه نمی‌خواهد تمام شود.

در تودار بودن یزدان شکی نیست. بعضی از این توها را در خلال دوستی چندساله‌مان رفته‌ام، گشوده‌ام؛ ولی ‌‌آدم‌ها در بدترین وقت‌های‌شان، آن خوی واقعی را نشان می‌دهند. بدترین وقت او شاید حالا باشد.هرچند او هیچ‌وقت نه از من درخواستی کرد و نه من آن‌طورها دلم لرزید. او همیشه می‌دانست، طرفدار کسی هستم که من را از اینجا ببرد و ظاهراً قبول داشت خودش این امکان را ندارد. ولی هیچ‌کس از دل دیگری که خبر ندارد. دارد؟ ما سه نفر، همیشه همان سه نفر بودیم تا اینکه نامزدم را چند ماه پیش دریک مهمانی دوستانه دیدم.

تا خانه‌اش، تاکسی دربست می‌گیرم، برای این‌که مرتب تاکسی نایستد، مسافر سوار کند و حواسم پرت شود. باید فکر کنم و بدانم چه چیزی از این دیدار می‌خواهم دستگیرم شود. با کمی تأخیر در را باز می‌کند.خانه‌اش بوی عجیبی می‌دهد.

با دستهایش مسیر ورود را نشانم می‌دهد. روی یک صندلی‌ نرم می‌نشینم؛ روبه‌رویم می‌نشیند وسراپا گوش سکوت می‌کند. بوی خفیف سیگار است و بوی عطرتلخی مردانه که خوب در هم… توضیح می‌دهم، درخواست کمک می‌کنم و منتظر واکنشش می‌مانم. با همان قیافه‌ی مسخ شده‌ی همیشگی نگاهم می‌کند و با نرمش و لرزش خفیفی در صدایش می‌گوید:

– متأسفم. ولی چرا الان؟ خیلی درگیرم و بقیه‌ی حرفش را سعی می‌کند با چشمهایش بگوید.

با موهای فرفری‌اش به بره‌ی معصومی شبیه شده. بی‌تعارف مثل قبل‌ها، مثل سال اول ارشد، هیچ‌وقت بیش از حد برای کسی مایه نمی‌گذاشت.

توها گشوده نمی‌شوند. برعکس، بیشتر و بیشتر گیج می‌شوم. نمی‌توانم آنچه ذهنم را به هم ریخته بیرون بریزم، طرز بی‌گناه نگاهش شک انداخته به جانم؛ می‌ترسم.بلند می‌شوم. یزدان  با لبخند کج و از ریخت افتاده‌ تا دم در بدرقه‌ام می‌کند و در آخرین لحظه یادش می‌افتد کلیدخانه‌ام پشت در، به جاکلیدی آویزان است؛ آن را به من پس می‌دهد.

نرسیده به خانه، پرین زنگ می‌زند. صدایش گرفته. مثل روزهایی است که «گل» زده، ولی لحن‌اش شارژ نیست. این چیزها را از پشت تلفن هم می‌توانم بفهمم. من و او و یزدان سه‌ نفره، سفر کویری هم رفته بودیم و همان وقت بود که فهمیدم وقت‌هایی که از هفت دولت آزاد است و زیاد حرافی و سبکسری می‌کند «گل» زده. برعکس او، ما دو تا میانه‌مان با آرام‌بخش جور بود و در سکوت رنجهایمان را می‌کشیدیم. رنج‌های یزدان هیچ‌وقت از حد فلسفه و هستی‌شناسی فراتر نمی‌رفت یا شاید وانمود می‌کرد. ندیدم بخواهد به جمع سه نفره‌مان، کسی را اضافه کند. به همین که با هم بودیم قانع بود و از جمع‌های پرشر و شور پسرانه دوری می‌کرد. بین خودمان هم، از همه کمتر حرف می‌زد. مادرش هم کم‌حرف بود، گه‌گاه که به پسرش سرمی‌زد، با هم می‌دیدم‌شان. معلم بازنشسته‌ای که درمدرسه غیرانتفاعی، دفتردار شده‌بود.آن‌قدربه چشم و ابروی هم تسلط داشتند که نیازی به گفتن نبود.

پرین می‌گوید‌؛ می‌خواهد امشب را بیاید. از خدا می‌خواهم، برایم مهم نیست با پدر بیمارش قهر کرده سر کارها و ایده‌های بچگانه یا هر چیز دیگر‌. با فشار روحی که از دیشب دارم تحمل می‌کنم، پرین نقش مسکن دارد. حتی اگر مسکنی باشد که تاریخش تمام شده باشد، جواب می‌دهد.

دارم فکرم را متمرکز می‌کنم، چطور کار ژوژمان را در این فرصت کم، شده حتی با نمره‌ی کم پایان دهم. دیگر اهمیتی ندارد. مهم به آخر رساندن کار، قبل از تاریخ پروازم است.

زیر چشم‌های‌ پرین پف کرده و رنگ‌اش پریده. معلوم است زیاد گریه کرده و نخوابیده. من را بگو که می‌خواهم با لحن سبکسرانه‌اش حال‌ام را عوض کند. موهای کوتاهش چرب چرب است و رنگ کاهی‌شان رو به زوال . دوست ندارم دوباره سرزنشش کنم تا با پدرتنها و سرطانی‌اش بهتر باشد؛ خودش عقل دارد آن هم به اندازه‌ی کافی. اهل قهوه فوری نیست. برای خودم تنها درست می‌کنم. شام نخورده می‌خواهد بخوابد. انگار یک تن نزار و خسته برای خواب آورده تا با من به اشتراک بگذارد. توی خواب و بیداری به حرفهایم گوش می‌دهد، نمی‌دانم فهمیده ازش کمک می‌خواهم یا نه؟ تختم را به او می‌دهم و خودم به امید این که فردا روز بهتری باشد و پرین کمکم کند، می‌روم سراغ لپ‌تاپ. تا نیمه‌های شب کار می‌کنم و نمی‌دانم کی آمده‌ام کنارش روی تخت دراز کشیده‌ام. پرین در را باز گذاشته و رفته. در را نمی‌بندم و دوباره برمی‌گردم سر لپ‌تاپ که سروکله‌اش توی آشپزخانه پیدا می‌شود؛ خرت و پرت‌هایی خریده برای صبحانه. انگار خواب از نو ساخته باشدش، داد می‌زند:

-هوی مدی! دیشب کارت که تموم شد، اومدی می‌خواستی بلیت و پاس‌تو پاره کنی. خودتم می‌فهمی چه مرگته؟ خوب شد خوابم سبکه. ازت گرفتمش نکبت! یزدان گفته بود فازت عوض شده، باورم نشد.

– داری دستم می‌ندازی پرین؟ می‌خندد و سکوت می‌کند.مستقیم به چشمهایم خیره می‌شود؛ انگار غریبه‌ای را نگاه می‌کند.

نگاهم را به جای دیگری می‌چرخانم. برمی‌گردم به اتاق تا وضعیتی که غافلگیرم کرده را هضم کنم یا بجوم و تف کنم بیرون.

مدیا! تو نمی‌تونی از سد یزدان بگذری! این صدا انگار از آن ور شکاف، در سرم می‌پیچد. دلم می‌خواهد خفه‌اش کنم.صدای جدیدی است. اسکایپ‌ام زنگ می‌خورد، نامزدم پشت خط است.

 

تاب با خاطرات کتاب

اشرف تقدیری

فاطمه‌ها

روزهای سرد زمستان با حضور گرم اعضا که بیشترشان از دانش‌آموزان هم‌جوار کتابخانه بودند، سپری می‌شد و من هر روز منتظر ورودشان بعد از تعطیلی مدرسه بودم. فاطمه دختر عینکی بامزه‌ای که عضو ثابت و فعال کتابخانه و شاگرد اول کلاس‌شان بود، هر روز تا آمدن مادرش وقت‌اش را در کتابخانه می‌گذراند. من هم به حضور روزانه‌اش عادت کرده بودم و ناخوداگاه هر روز انتظارش را می‌کشیدم. آخرین بار که دیدم‌اش، کتاب‌هایش را تحویل داد و چند کتاب امانت گرفت و با مادرش رفت.

چند روزی گذشت و فاطمه به کتابخانه نیامد. اوایل نیامدن‌اش را پای درس خواندن‌اش گذاشتم و با هر دلیلی خود را قانع کردم. در آخرین روز هفته که مدرسه تعطیل شد و باز هم نیامد، با منزل‌شان تماس گرفتم، اما کسی پاسخ نداد. تصمیم گرفتم روز شنبه به مدرسه‌شان زنگ بزنم. روز شنبه ساعت هشت و نیم، روزنامه محلی شهرمان را که همیشه از یکی از اعضای کتابخانه که روزنامه‌فروش بود دریافت می‌کنم، ورق می‌زدم. یک‌باره خشک‌ام زد: «خانواده محترم کامیاب، با نهایت تاسف و تاثر درگذشت ناگهانی غنچه¬ی نشکفته‌تان فاطمه کامیاب را خدمت‌تان تسلیت عرض می‌کنیم.»

دیگر نتوانستم بقیه متن را بخوانم. برایم غیر قابل باور بود. خیلی ناراحت شدم و به تنها دلیلی فکر می کردم که در باور من برای غیبت‌های فاطمه نمی‌گنجید. آن روز حال‌ام حسابی گرفته شد و تا آخر وقت نتوانستم لحظه‌ای از فکرش بیرون بیایم و تا شب هر لحظه چهره‌اش در مقابل چشمان‌ام بود.

روز بعد به محض ورود به کتابخانه دوباره به یادش افتادم. سراغ کارت فرهنگی‌اش رفتم و از لیست کارت‌ها خار‌ج‌اش کردم. پیش خودم فکر کردم چه می‌شد اگر این دختر یک بار دیگر از این در وارد می شد و کتاب می‌گرفت … هنوز به آرزوی بعدی درباره فاطمه فکر نکرده بودم که در آستانه در کتابخانه حاضر شد. نزدیک بود قالب تهی کنم و شبیه فیلم‌ها تصور می‌کردم دارم خواب می‌بینم و یا خیالاتی شده‌ام. خودش بود، زنده و سالم. هنوز با خودش احوال‌پرسی نکرده بودم که مادرش از راه رسید. هر چه در این روزها اتفاق افتاده بود را برایش با آرامش تعریف کردم و گفتم که غیبت شما بر پیام تسلیت روزنامه صحه گذاشته بود.

مادر فاطمه گفت که چند روزی به بندرعباس رفته بودیم و در همین روزها، دختر عموی فاطمه که هم‌نام او بوده در سانحه تصادف در شهرستان لار فوت کرد. سه روز هم برای مراسم خاک‌سپاری به لار رفتیم و این پیام تسلیت از طرف اقوام بوده است. آن‌ روز از این که فاطمه را سالم و سرحال دیدم بسیار خوشحال شدم و برای او و خانواده‌اش آرزوی سلامتی و طول عمر کردم.

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

اینستاگردی

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل