هفتبرکه: دید خوشبینانه این است که شاعران و نویسندگان «الف» از شمارهی خاصی مثل ۷۷۷ و مصادف شدناش با بهار به راحتی میگذرند چون دیگر این اعداد بعد از این همه سال برایشان عادی شده است. انگار کلا شاعرها با بهار قهر کردهاند.
البته الف ۷۷۷ یک خانم نویسندهی کوچولو را معرفی میکند: ریرا فقیهی ۸ساله. داستان کودکانهاش را همراه با تصویرسازی خودش ببینید. عارفه رسولینژاد هم صفحهی کتابخواری را ویژه نوشته است. شعرهای خانمها حدیقه و حسینی و ترجمه بسیار خوب سعید یعقوبیزاده از شعر ترجمهناپذیر جان میسفیلد را هم میخوانید. کل نشریه را هم میتوانید به فرمت پیدیاف دریافت کنید (اینجا کلیک کنید).
نانهایی که نمیدانستند چکار کنند
ریرا فقیهی
یک روز در نانوایی، نانی که از همه خلتر بود، گفت: چرا آنها دارند ما را میبرند رفیق؟
او گفت شاید میخواهند ما را بخورند. دیگری گفت نمیشود ما فرار کنیم؟
باهوشترین آنها گفت: نه نمیشود. اگر هم بتوانیم همه به ما میخندند و فکر میکنند ما را چند مورچه راه میبرد.
زندگی که یه فیلم هندی نیست
سمیهسادات حسینی
زندگی که یه فیلم هندی نیست
دســت از این بچـه بازیا بردار
اون که الان کنــارته قــطعا
خیلی وقته گذاشتدت سرکار
آرزوهـــاتــو زود دور بـریــز
آدمــا بی تــو هم ادامه میدن
مثــل ازخودگذشتــگیهای
غیــر مــعمولی آمیتاب بچن
دســــت تقدیر رو نوار مغـزت
خط ممتـــد کشـیده انگاری
اما مغزت دوباره زنده ست از
خط بویی که تو سرت داری
زندگـــی شبیه فیلم هندیت
آخــــر قصـه کار دستت داد
خـــاطراتــت مرددن انگــار
روی این بـوم هرچه بادابـاد
شعر
سحرالسادات حدیقه
فراموش کن
شهر از شب گذشته
فراموش کن
پاورچین از کوه میگذشت
از ترس پژواک ناگهانی نگاه تو.
فراموش میکنم نیستی
و هر چه شب
از شهر من میریزد.
شعر ترجمه
Cargoes
John Masefield
Quinquireme of Nineveh from distant Ophir,
Rowing home to haven in sunny Palestine,
With a cargo of ivory,
And apes and peacocks,
Sandalwood, cedarwood, and sweet white wine.
Stately Spanish galleon coming from the Isthmus,
Dipping through the Tropics by the palm-green shores,
With a cargo of diamonds,
Emeralds, amythysts,
Topazes, and cinnamon, and gold moidores.
Dirty British coaster with a salt-caked smoke stack,
Butting through the Channel in the mad March days,
With a cargo of Tyne coal,
Road-rails, pig-lead,
Firewood, iron-ware, and cheap tin trays.
محمولهها
سعید یعقوبیزاده
زورق نینوا، در بازگشت از اُفیر افسانهای
پاروزنان به سوی سرای امن، سپهر فلسطین
محمولهاش عاج، چوب آبنوس
صندل و سدر و ساج، میمون و طاووس
و شربتِ نوش، شرابِ سپید.
کوهپیکر، شوکتمند کشتی اِسپانی، در بازگشت از باریکهْخشکیِ سپهرِ نو
شکافندهی آبهای آبی اُستْوا، کرانهشان سبزفام
محمولهاش الماس و زمرّد
سنگهای جواهرسان، بنفش شادیبخش، زرد زیبا
دارچین و مسکوکات طلا.
کشتی خویشرانِ بِریتانی، آزار آبهای کمعمق، شوخ بر دکل دودزایش دَلَمهبَسته
شاخَشْ شکافندهی مانْش، جنونْش جاری در جوانب
گاردریلهاش و سفالات سُربی در بِساط
حمّال هیزم، آهنجات و ورقاتِ بیمقدار قلع، خوار و خسته
و زغالسنگِ تایْن بَربَسته.
کتابخواری
عارفه رسولینژاد
گزارش یکم نود و چهار
این، آخرین و هجدهمین صفحهی کتابخواری در سال نود و چهار است و طی تصمیمی -که راستاش نه اتفاقی بود و نه ناگهانی و راستترش هم اتفاقی بود و هم ناگهانی!-، نوشتن صفحهی کتابخواری را پس از چند شمارهی دیگر، کنار خواهم گذاشت؛ حداقل در این فرماش. برای شمارههای پایانی، پروندهای، شخصیتر از پیش، باز میکنم برای گزارش کتابهایی که امسال خواندم.
فصل یکم؛ نمایشنامه و شعر
با اینکه نمایشنامه، فرم روایی محبوب من است، هیچ نشد در کتابخواریها از نمایشنامهای نام ببرم. سال نود و چهار، با شش نمایشنامهای که خواندم، از دید کمی، سال بسیار کمنمایشنامهای برایم بود و از دید کیفی، سالِ خوبترین نمایشنامهها.
مارتین مکدونای ایرلندی -قصهگوی محبوبم- را امسال شناختم و سه نمایشنامهای که از او خواندم، یکی برتر از دیگری بود؛ «مراسم قطع دست در اسپوکن»، «مرد بالشی» و «ملکهی زیبایی لینین» به ترتیب برگردانِ بهرنگ رجبی، زهرا جواهری و حمید احیا. مکدونا به شیوهی «روایت در روایت» و تقریبا از زبان تمام شخصیتهای نمایشنامههایش به قصهگویی میپردازد؛ قصههایی کامل و کوتاه با زمینهای از خشونت. من پس از خواندن آثارش –بهخصوص مرد بالشی- حس فردی را داشتم که کتابی چون قصههای هزار و یک شب را یکسره خوانده باشد.
نمایشنامهای را که مدتها در جستجوی نسخهی چاپی آن بودم، امسال یافتم. «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستدختری در فرانکفورت دارد» از ماتئی ویسنییک و به نشر ناشری که نه نام خودش را روی کتاب زده و نه نام مترجم خیردیدهی کتاب را –که تینوش نظمجو است-. عاشقانهای سورئال با ردپای مرگ که خیلی خوب بود؛ چیزی در حد عالی.
«خیانت اینشتین» از اریک امانوئل اشمیت و ترجمهی فهیمه موسوی، به توصیف رویارویی تخیلی اینشتین و یک ولگرد و گفتگوی اخلاقمحور آنها دربارهی جنگ، میپردازد. من به خاطر خط روایی مستقیم و یکنواخت داستان، نپسندیدماش.
«آدمای خوب» از دیوید لینزی ابر و برگردان یاسین محمدی که روایتگر تلاشهای زنی میانسال برای یافتن شغلی تازه است، متوسط بود.
و اما تنها کتاب شعری که امسال خواندم و درحقیقت آخرین کتابی که تماماش کردم، «با احتیاط حمل شود» مریم انصاری بود که چسبید. جدا چسبید.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.