نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

ترانه و طناب دار در الف ۷۷۱

هفت‌برکه: در الف ۷۷۱، سمیه‌سادات حسینی یک ترانه خوانده است، و هیوا سرلک طناب دار آماده کرده. خانم جین مک‌درمت به سراغ ایمان رفته، و خانم رسولی‌نژاد به سراغ دزد. یک نفر هم جل‌وپلاس‌اش را جمع کرده و رفته روی پشت بام درس بخواند. این شما و این الف ۷۷۱، که در جلسه ۸۷۱ انجمن ادبی، ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ارائه شد. نسخه کامل نشریه را به فرمت پی‌دی‌اف از اینجا دریافت کنید.

 

سمیه‌سادات حسینی

یه سکوت عمیـق و سنگینم

پُرِ حرفــای بـکر و معـــنادار

یه صــدایی داره بهـم می‌گه

امشبو از سـکوت دس بردار

 

بـه شـــبی کـه مقابلــم دارم

خیره خیره چشامو می‌دوزم

توو نگاهش صـــدای فریاده

مث احســـاس تلـخ هر روزم

 

می‌زنم به ســـیاهی کـوچــه

مث طفلی که لخـت و عریونه

بدنــم می‌شه مـثل عربده‌ای

که پر از غصه‌س و دلش خونه

 

کوچه آوار می‌شه روی ســـرم

زیر بار ســـکوت مــن مـــرده

کوچه هم که الهه‌ی غم‌هاست

این همه غــم رو تاب نیاورده

 

برمی‌گردم توو ازدحام خـودم

توی فریــــادهای سرخورده

برمی‌گـــردم به روزهایـی که

آرزوهامـو با خـــودش بـرده

 

با صدای شاعر بشنوید:

 

 

 

ط مثل …

هیوا سرلک

هوای این اتاق بدجورسرد است، نمی‌توانم دیگر روی زمین بنشینم، برمی‌خیزم و دستانم را برهم گره می‌کنم و جلوی دهانم می‌گیرم؛ به آن‌ها هووو می‌کنم و هم‌چنان به هم می‌فشارمشان تا نکندگرمای نفسم از لابلای میله‌های انگشتانم فرارکند. به‌هر‌حال این مقدارگرما هرچقدر هم که کم باشد دراین شرایط غنیمت است. کمی قدم می‌زنم و به چهاردیواری‌ای که احاطه‌ام کرده‌است بی‌هدف و با ذهنی منجمد نگاه می‌کنم تا این‌که حرفی روی دیوار یقه‌ام رامی‌گیرد و مرا به سوی خود می‌کشاند. نزدیک‌تر می‌روم و می‌بینم که حرف ط نوشته‌شده‌است. تعجب می‌کنم و با خود می‌گویم: چرافقط ط؟ احتمالا آن کسی که این حرف را نوشته مانند من دست و مغزش از سرما لمس شده و توانایی ادامه دادن را نداشته و یا این‌که وقتش به سرآمده‌است. همان‌طورکه این حرف را زیر لب تکرار می‌کردم کم‌کم کلمه‌ها و خاطره‌هایی نقاب از صورت بر می‌داشتند و جلوی چشمانم عشوه‌گری می‌کردند. ط،ط،ط مثل… سرطان،مثل تعطیل. نمی‌دانم چرا اسمی که با این حرف شروع شده‌باشد به خاطرم نمی‌آید؟

یادم آمد کلاس اول ابتدایی بودم، دفترم را برداشتم و به سمت پدرم رفتم، به اوگفتم: سرطان چگونه نوشته می‌شود؟ او مرا در آغوشش گرفت و گفت: شما هنوز درس‌تان به ط دسته‌دار نرسیده است ولی من آن را برایت می‌نویسم و آن را برایم نوشت. دوباره پرسیدم: دیگرچه کلمه‌ای با این ط نوشته می‌شود؟ کمی مکث کرد و گفت: تعطیل نیز با این ط نوشته می‌شود مثل فردا که عاشوراست و تعطیل است؛ و باز آن را در دفترم نوشت.

یادم بود که سال قبلش در چنین روزی مادرم به خاطر بیماری سرطان جانش را ازدست داده‌بود، دقیقا در روزی که من خوشحال بودم که تعطیل است و به مدرسه نمی‌روم ومی‌توانم به هیات محله‌مان رفته و آن روز سقا شوم تا این که امام حسین مادرم را شفا دهد. از همان روز بود که دیگر از روزهای تعطیل خوشم نمی‌آمد، دوست داشتم همیشه مدرسه باز بود و من در خانه نمی‌ماندم.

سرمای عجیبی است، کاملا کفری شده‌ام. سرما از نوک انگشتان پاهایم شروع شده‌است و حالا تا بالای تنم خودش را مانند ماری دارد بالامی‌کشد. دوباره شروع به قدم زدن می‌کنم ولی هم چنان چشمم به آن دیواراست. زیرلب می‌گویم: ط، ط، ط مثل… حیاط.

با سرعت خودم را به سمت حیاط خانه‌مان رساندم. یقه‌ی شوهرخواهرم را گرفتم و شروع به هل دادنش کردم تا این که به دیوار حیاط رسیدیم و محکم او را به دیوار کوباندم. سرش به شدت به دیوار برخورد کرد. خون جلوی چشمانم را گرفته‌بود و چیزی را متوجه نمی‌شدم. دلم می‌خواست  این چند سال اذیت کردن خواهرم -کسی که برایش همانند پدربودم- را به یک باره تلافی کنم. اخلاقم این چنین بود؛ تا جایی که امکان داشت صبور بودم و دم بر شده نمی‌آوردم ولی اگر از کوره در می‌رفتم دیگر هیچ کنترلی بر رفتارم نداشتم. خلاصه مانند آواری بر سرش خراب بودم و تنها چیزی که به خاطر می‌آوردم دستانم بودکه دورگلوی کبود شده‌اش حلقه کرده‌بودم.

 

 

سرما خودش را تا گلویم کشانده است و دارد آن را فشار می‌دهد گویا می‌خواهد نفسم را حبس کند. دیگر طاقت ایستادن ندارم، همان جا خودم را روی زمین می‌اندازم و به زحمت تنم را به سوی دیوارمی‌کشانم. بر آن تکیه می‌دهم و چشم به حرف ط می‌دوزم و می‌گویم: ط مثل، ط مثل…که ناگاه صدای باز شدن قفل در شنیده می‌شود. در فولادی باز می‌شود و سربازی در چارچوب در قاب می‌شود. سرما گلویم را رها می‌کند و همه یخ‌های ذهنم ناگاه آب می‌شوند و در حالی که نگاهم در چشمان سرباز دفن شده است می‌گویم: ط مثل طناب.

 

داستان ترجمه ۴۸

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Faith

Jane McDermott

I was on a treadmill in front of a window that overlooked a grassy park.

I watched a man walk across the grass carrying bags filled with what I assumed was his possessions.

I concluded that he was homeless.

He put his stuff down and removed his shoes. He took a water bottle out of one of his bags and washed his feet.

I concluded that he was crazy.

Then he lay a towel down carefully on the grass. He stood in front of it and began to pray.

I concluded that he was a Muslim, and I’m a jerk.

ایمان

جین مک‌درمت

روبروی پنجره‌ای که مشرف به یک پارک پوشیده از چمن بود، روی تردمیل بودم.

مردی را دیدم که روی چمن‌ها راه می‌رفت و با خودش ساک‌هایی حمل می‌کرد که گمان کردم وسایل‌اش را داخل آنها گذاشته.

نتیجه گرفتم او یک بی‌خانمان است.

وسایل‌اش را روی زمین گذاشت و کفش‌هایش را در آورد. یک بطری آب از یکی از ساک‌هایش در آورد و پاهایش را شست.

نتیجه گرفتم او دیوانه است.

بعد یک حوله را به دقت روی چمن‌ها پهن کرد. روبه روی آن ایستاد و شروع کرد به نیایش کردن.

نتیجه گرفتم او یک مسلمان است و من یک احمق.

 

درباره نویسنده:

جین مک‌درمت نویسنده کتاب «انگار مشغولی: صد داستان صدکلمه‌ای از و برای آنها که راحت حواس‌شان پرت می‌شود»

Look Busy: One hundred 100-word stories by and for the easily distracted است.

 

کتابخواری ۱۶

عارفه رسولی‌نژاد

دزد و داستانهای دیگر

نویسنده:استفانو بنی Stefano Benni

مترجم: مهدی فتوحی

ناشر: نیلا

موضوع:

داستان‌های کوتاه

ایتالیایی – قرن ۲۰م.

تعداد صفحه: ۴۸

قطع: جیبی

نوع جلد: شومیز

تاریخ نشر: ۱۳۸۸

نوبت چاپ: ۱

محل نشر: تهران

شمارگان: ۲۲۰۰

قیمت: ۱۵۰۰ تومان

نُه داستان کوتاه است و پس از خواندن‌اش، برای من هرچه ماند تحسین بود و شگفتی و میل به بازخوانی و فکر این‌که «چه‌قدر می‌شود متفاوت بود/دید/نوشت». پیش‌تر در کتابخواری، کتابی از بنی معرفی کرده و گفته بودم که باز به سراغ‌اش خواهم رفت –و الوعده وفا- و «طنز، روایت نو، تخیل و ایده/خلاقیت» را شاخصه‌های آثار بنی برشمردم. این‌بار و برای این اثر، روی تخیل ویژه و طنز جمع‌وجورش پا می‌فشارم؛ تخیلی که بهت‌زده‌ام کرد و طنزی که سرخوش‌ام. با اقتدا به ضرب‌المثل فلفل نبین که فلان، بگویم: لذتی که از خواندن این کتاب می‌شود بُرد را طول و عرضِ کم‌تر از یک وجب‌اش و صفحاتِ کم‌تر از پنجاه‌اش، تاب نمی‌آورند. همین معرفی کوتاه را بپذیرید و بگذارید چیزی از محوریت داستان‌ها فاش نکنم و از لذت خواندن‌تان نکاهم.

 

فاصله طبقاتی در فصل خرماپزان

یادداشتی از نسرین خندان روی داستان «خارک» نوشته ی حوریه رحمانیان، منتشر شده در الف ۷۷۰

داستان برشی کوتاه از حالات و کشمکش‌های روحی دختری خجالتی به نام فهیمه است که در آرایشگاهی مشغول به کار است و به سختی از صاحبکار خود تقاضا می‌کند تا سطح مسئولیتش را در آرایشگاه ارتقا دهد و صاحبکار با بی‌میلی تقاضایش را می‌پذیرد، ولی به این شرط که مشتری‌ها را خود صاحبکار انتخاب کند. درونمایه‌ی داستان تأثیر طبقه‌های اجتماعی بر حالات و ویژگی‌های افراد جامعه و مواجه‌ی این افراد با یکدیگر و نیز تأثیر قشربندی اجتماعی بر فرصت‌های زندگی را بیان می‌کند.

شخصیت‌های داستان هر کدام از طبقه‌های مختلف جامعه هستند که در آرایشگاه (جامعه) حضور دارند. فهیمه فردی است از طبقه‌ی محروم و کارگر که در حال سرویس‌دهی به طبقه‌ی متوسط و مرفه جامعه است. اقلیما که در این داستان فردی است با روحیه‌ی دلال مسلک و سود جو و منفعت طلب از طبقه متوسط جامعه است و مشتری که دارای قدرت اجتماعی است و دو طبقه‌ی دیگر را به خدمت خود گرفته است، از طبقه‌ی مرفه جامعه است.

فهیمه که تحصیلات چندانی ندارد (تأثیر طبقه‌ی اجتماعی بر موفقیت تحصیلی) و در آرایشگاهی به عنوان زیردست مشغول به کار است (تأثیر طبقه‌ی اجتماعی بر موقعیت شغلی)، فردی خجالتی و مضطرب است (تأثیر طبقه‌ی اجتماعی بر بهداشت روانی)، به حدی که دیدن یک همکلاسی قدیمی که حالا از شرایط مالی مساعدی برخوردار است، اضطراب او را دوچندان می‌کند و در آن لحظه احساس می‌کند اتوی مو دارد او را می‌بلعد و نیز برای تقاضای ساده‌ای از صاحبکار خود آن‌قدر انرژی مصرف می‌کند که احساس می‌کند مثل موم در حال ذوب شدن است. با این وجود با درخواستش از صاحبکار هر چند با تقلا، اولین تلاش خود را برای پیشرفت آغاز کرده‌است. موم به عنوان ماده‌ای انعطاف پذیر و قابل بازگشت در این داستان استعاره‌ای کلیدی است.

داستان در فصل خرماپزان است. عنوان داستان، «خارک» نشانه‌ی وضعیت فعلی فهیمه است که شرایط تبدیل شدن به خرما را بالقوه دارد.

خرمای نیمه رسیده که در داستان اسمی از آن برده‌نشده ولی به علت قرار داشتن در جایی بین خارک و خرمای رسیده، وضعیت کنونی اقلیما و خرمای رسیده نشانه‌ای برای وضعیت زن مرفه داستان است که جامعه و وضعیت مالی‌اش اعتماد به نفس کاذبی به او بخشیده است، به طوری که با وجود جثه‌ی کوچکش جور خاصی به پشتی صندلی تکیه داده ( تأثیر طبقه‌ی اجتماعی بر بهداشت روانی).

چرخه‌ی زندگی درخت نخل را هم نمی‌شود در اینجا در نظر نگرفت؛ هسته، درخت، خرما و باز هسته…. اینکه همه چیز حول یک مرکز درحال گردش است و اصل یکی است و دیگر هیچ.

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

اینستاگردی

 

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل