نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

موش‌ها و آدم‌ها در الف ۷۶۹

هفت‌برکه: الف ۷۶۹ مربوط به جلسه هفته قبل انجمن ادبی است که این هفته با تاخیر می‌خوانید. الف‌ این هفته نیز فردا منتشر می‌شود.

شماره ۷۶۹ الف، منتشر شده در جلسه ۸۶۹ انجمن در تاریخ ۱ بهمن ۱۳۹۴، شامل شعرهایی از مریم قاسمی‌زادگان، شهرام پورشمسی، یک داستان بازنشر شده از راحله بهادر، ترجمه داستان و دیگر صفحات ثابت نشریه است. نسخه کامل نشریه را به فرمت پی‌دی‌اف از اینجا دریافت کنید.

 

 

شعر

مریم قاسمی‌زادگان

باز یـک اتفاق تکـــراری، دل مــن باز بی‌صــدا گــم شد

دست‌ها قفل شد به فولادت، ترس این‌که شوم جدا گم شد

 

چرخ‌ها می‌زنم به دور خودم، پلک‌هایم دخیل آهـوهات

بیـن زار و نیـــاز زائرها، ناله هــای خــدا خــدا گــم شد

 

در خــودم بی‌حساب می‌گریم، شادم از دوباره دیدن تو

زائـــری که تمام اندوهــش، انتـــها تا به ابتـــدا گم شد

 

یک قنوت التماس آمدنش، رکعتی عاشقانه از خواهش

ناگهــــان بین زائران حـرم، مـردی از نـور با ردا گـم شد

 

دســت من بر طلای ایوانت، چشــم‌ها دویده در پـی او

زانوانم عجیب خشـــکیده، بر لبم ذکر یا… فدا گم شد

 

محکمه تحقیر

شهرام پورشمسی

چند جرعه پر از آشوب

چند مشت پر از تکبیر

چند تیغ پر از کینه

در روزنه‌ی تدبیر

چند حس پر از کوری

چند کوله پر از خواری

یک پادشه زشتی

افتاده لجش با پیر

آغوش پر از ترکش

هم‌سفره‌ی دل‌شوره

هم‌بند تلاطم‌ها

محکوم به این تقصیر

در فصل زمستانیم

در فصل هراسانی

رفتند همه‌ی خرسان

در خواب پر از تعبییر

این دخترک گریان

تنها و رها مانده

دیدند و نمی‌نالند

در عصر پر از تزویر

یک خاطره می‌ماند

در ذهن پر از تشویش

بعد از همه رفتن‌ها

در تجربه‌ی تصویر

ای بی‌خبر از لحظه

ای بی‌خبر از اندوه

ای بی‌خبر از پایان

این‌گونه چرا تدمیر

کوریم همه‌مان از دور

دوریم همه‌مان از نور

امیدی نشد پیدا

در دایره‌ی تفسیر

سلطان گنهکاران

شد قاضی معصومان

این راز گل سرخ است

در محکمه‌ی تحقیر

خالی شدن از رویا

تنبیه شده در پاکی

زخم من و تو این شد

در حادثه‌ی تقدیر

 

داستان ترجمه ۴۶

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

The Mice

Lydia Davis

Mice live in our walls but do not trouble our kitchen. We are pleased but cannot understand why they do not come into our kitchen where we have traps set, as they come into the kitchens of our neighbors. Although we are pleased, we are also upset, because the mice behave as though there were something wrong with our kitchen. What makes this even more puzzling is that our house is much less tidy than the houses of our neighbors. There is more food lying about in our kitchen, more crumbs on the counters and filthy scraps of onion kicked against the base of the cabinets. In fact, there is so much loose food in the kitchen I can only think the mice themselves are defeated by it. In a tidy kitchen, it is a challenge for them to find enough food night after night to survive until spring. They patiently hunt and nibble hour after hour until they are satisfied. In our kitchen, however, they are faced with something so out of proportion to their experience that they cannot deal with it. They might venture out a few steps, but soon the overwhelming sights and smells drive them back into their holes, uncomfortable and embarrassed at not being able to scavenge as they should.

موش‌ها

لیدیا دیویس

موش‌ها در دیوارهای خانه‌ی ما زندگی می‌کنند اما مزاحمتی برای آشپزخانه‌مان ندارند. راضی هستیم اما نمی‌توانیم بفهمیم چرا به آشپزخانه‌ی ما که در آن تله گذاشته‌ایم نمی‌آیند، همان‌طور که به آشپزخانه‌های همسایه‌ها می‌آیند. راضی هستیم و در عین حال ناراحت، چون موش‌ها طوری رفتار می‌کنند انگار آشپزخانه‌ی ما عیب و ایرادی دارد. چیزی که این مسئله را عجیب‌تر می‌کند این است که خانه‌ی ما نسبت به خانه‌ی همسایه‌ها کثیف‌تر است. غذای بیشتری در گوشه و کنار آشپزخانه‌مان افتاده، خرده‌نان‌های بیشتری روی پیشخوان و تکه‌های کثیف پیاز کف کابینت‌ها پخش شده. در واقع، آنقدر غذای بیشتری در آشپزخانه ولو شده که فقط می‌توانم فکر کنم خود موش‌ها از این همه ترسیده‌اند. در یک آشپزخانه‌ی تمیز، هر شب پیدا کردن غذای کافی برای اینکه تا بهار زنده بمانند، یک مبارزه است. آن‌ها صبورانه می‌گردند و ساعت‌ها می‌جوند تا وقتی راضی شوند. اما در آشپزخانه‌ی ما با چیزی مواجه‌اند که آن‌قدر در برابر تجربه‌شان زیاد است که نمی‌توانند با آن روبرو شوند. ممکن است چند قدمی پا پیش بگذارند اما خیلی زود بوها و صحنه‌های گیج‌کننده آن‌ها را به سوراخ‌های‌شان برمی‌گرداند، چون نمی‌توانند چنان که دوست دارند در آشغال بگردند، ناراحت و دستپاچه می‌شوند.

 

نمکدان رزگلی

راحله بهادر

روبروی زنم نشسته بودم و کنار دکتر. بوی کالباس سیردار توی هوا پخش شد. دکتر انگشت کوچک‌اش را توی گوش‌اش چرخاند. می‌دانستم بعداً می‌کند توی دهانش. هیچ وقت نپرسیده بودم چرا انگشت تلخ‌اش را می‌کند توی دهانش. فندک‌اش را گذاشت زیر سیگار گوشه‌ی لب‌اش. چند پک زد و هل داد به طرف من. گفتم « چرا ازدواج نمی‌کنی دکتر؟!» ریشخندی زد و با چنگال یک دانه سیب‌زمینی گذاشت توی دهان‌اش. با دقت دکمه سر آستین‌اش را محکم کرد. صدای کارد و چنگال یا پچ‌پچ میزهای اطراف، سکوت را می‌شکست. دکتر نمکدان را از کنار دست من برداشت و داد به زنم. زنم با تعلل نمکدان را گرفت. نگاه‌اش با چشم‌های دکتر تلاقی کرد و زود گریخت روی بشقاب غذا. می‌دانستم زنم غذای شورمزه دوست دارد. غذا را که تمام کردیم صورتحساب را آوردند. رفتم حساب کنم. از دور میز را می‌دیدم. زنم داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد؛ دکتر زنم را و من دکتر را. نمکدان هنوز کنار دست زنم بود.

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

اینستاگردی

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل