نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

الف ۷۶۸ مثل یک وزغ در گلو

هفت‌برکه: «الف» هر هفته سر وقت به جلسه انجمن می‌رسد؛ اما ویرایش نهایی آن گاهی بیش از حدی که فکرش را بکنید طول می‌کشد. مثلا ویرایش الف ۷۶۸ تقریبا دو هفته وقت گرفت، تا الآن بتواند در سایت هفت‌برکه منتشر شود. این الف مربوط به دو هفته قبل را امشب می‌خوانید، و الف‌های بعدی نیز در روزهای بعد به ترتیب منتشر شوند.

شماره ۷۶۸ الف، منتشر شده در جلسه ۸۶۸ انجمن در تاریخ ۲۴ دی ۱۳۹۴، شامل یک شعر از سحر حدیقه، یک هایکو از حوریه رحمانیان، بازنشر یک داستان از مسعود غفوری، یک داستان ترجمه عالی از راحله بهادر، و سرآخر صفحات ثابت یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب و اینستاگردی. نسخه کامل الف را از اینجا دریافت کنید.

 

شعر

سحر حدیقه

۱۱/۱۰/۹۴

انگشت می‌گذارم بر روی هر چه علف

بوی کولی‌ها

بوی اسفند

بوی رقص آتش، زمین را دور می‌زند.

 

سیاه‌چادران غرامتند

اسب‌های وحشی سیاه

و شب

سر می‌کشم    از کوه

از    دشت

از تو.

 

وحشی‌اند شب‌های سیاه‌چادران

بوی باروت خفه‌ات می‌کند

می‌گویی:

بوی آتش، زمین را بارور می‌کند.

سرخ است آتش

خون سرخ تر

و تب

در من جریان دارد.

می‌گویم:

خون، زمین را نقش می‌زند.

 

اینجا،

چشم‌های خیس جاده می‌تراشند

-سگ ترسی است که زیر باران می‌لرزد-

 

دارم ترشح می‌شوم

از گلوی مردان عشایر

تفنگ می‌شوم

تیرباران می‌شوم.

 

من و اسب

باهم تیرباران شدیم

می‌گویند:

خون، زمین را می‌شوید.

 

سیاه می‌شوم

و اکسیژن در ذات من خفه است.

به موج و چین چین سرخ دامنم

سر بر خاک می‌گذاری

و رقص جوانه می‌زند از روح خاک

و پاهایم

باز کولی می‌شوند:

شراب می‌ریزند

می‌خوانند

می‌رقصند.

مردان عشایر به جنگ رفته‌اند

تیرهاشان زیر دامنم می‌رقصند:

تفنگ‌هاشان بر خاک

(نفرین شده‌اند به باران قسم).

 

خلخال‌هایم را به پات بکوب

من کنیز تمام بارانم

بگویی بتاب

می‌ریزم از افسون گیس‌های خورشید

خرمن خرمن خرمن

با وحشی اسبی که می‌سوزد.

 

سوخت تمام من.

کدام آیینه در چشم من شکست

در چمن

تو

تو

در چمن

تو

تو

بوی تو چمن را زخم می‌زند.

 

هایکو

حوریه رحمانیان

کابوس چرکینی است وزغ

نشسته در سکوت

بر برکه ی تاریک گلو

 

عرضه

مسعود غفوری

دو زن از پله‌های ساختمان پایین آمدند و لب خیابان ایستادند. یک مادر و یک دختر. دختر چیزی تعریف می‌کرد و مادر داشت می‌خندید. دختر که نگاه‌اش در خیابان می‌دوید، ناگهان چشم‌هایش را گشاد کرد و با عجله چیزی به مادر گفت. هر دو رو به طرف پیاده‌رو برگشتند و چادرهایشان را روی سرشان تنظیم کردند. جوانی با موتور کنارشان ایستاد، و وقتی آن دو به طرف‌اش برگشتند، مادر صورت‌اش را تا بالای بینی پوشانده بود و دختر دامن چادرش را روی کفش پاشنه‌دارش رها کرده بود و روسری‌اش را تا بالای ابروهایش پایین کشیده بود. چند کلمه‌ای با موتوری صحبت کردند و بعد، اول مادر و بعد دختر سوار موتور شدند. یک تاکسی تلفنی کنارشان ترمز کرد، ولی هیچ‌کدام به آن توجهی نکردند.

 

داستان ترجمه ۴۵

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Sundress

Robert Shapard

She hadn’t seen her children or grandchildren for so long she sometimes forgot she had them. Then Child Protective Services found her. They brought one she didn’t know about, a four-year-old grandchild (or was she a great-grandchild?), Lucy. The mother had died of a drug overdose, they said. There was some monetary support involved, there was no one else, so she said all right.

Her house was near the town of Mount Hood, Oregon, not far from the Interstate and the railroad and the river, with a view of the mountains beyond. She didn’t have Internet but got it at the coffee shop in town.

In no time they were close, Lucy and Gramma, a great pair, and she began to worry that she might die before the girl was along in her schooling and the other arrangements for her life. Of course Gram quit smoking, but that wouldn’t be enough. It always came down to this moment.

Lucy was by her side on the back porch glider, a lovely late afternoon. She said, Sweetie go play in the yard, Gramma has something to do. The back yard was large but gated, she didn’t keep livestock anymore, just chickens, fruit trees, vegetable and flower gardens.

She went into the house and in the bedroom took off her clothes. In a large closet was the cedar chest she hadn’t opened in years. Inside it she found a sundress from long ago. It was so pretty. She laid it out on the bed. In the bathroom she went into a brief trance. Then with a deep breath she pulled off her old skin and dropped it on the hamper. She took a shower and by the time she got out she had changed into a young woman. Her new skin was lustrous and soft and her hair was dark. In the bedroom again she put on the sundress, which she filled beautifully, and went outside to call Lucy.

The girl was near the porch. When she turned her eyes went wide and she asked, Who are you? The young woman said, I’m Gram, can’t you see? She said softly, Look close. But the girl’s face was set. No you’re not. Who are you, where’s Gram?

It was all coming back, how terrified a child could be, how bewildered. This time she hoped it would be different. She had to admit she was surprised at her own voice, how young and pleasant it was. Sweetie, she said, It is me, I wanted to show you, you can do this too when you get old. No one has to die if they don’t want to, isn’t that wonderful? She reached to scoop the girl up but she darted away in the gathering evening. I want Gram, she screamed, again and again. It wouldn’t be easy to catch her. And what was the point? If a child didn’t accept, it was over.

So Gram went back in the house and in the bathroom pulled on her old skin again. In the closet she laid the sundress away and put on her old clothes. Of course the girl didn’t want to be alone. How cold to be among strangers. It was the way of the world, not to want to live alone even forever if you could have love instead. She went out the screen door and saw the girl sitting in the dark of the yard. Lucy, she called, clearing her throat.

The girl sat up staring, then she ran to her, gulping for a breath, A woman came … she said she was you! Oh she did, did she? Gram said. Well we won’t worry about that, I’m here now. Lucy held her leg fiercely, Gram, she said, You’re my Gram.

It was time to feed the child and put her to bed. In the kitchen afterwards she did the dishes, found the cigarettes where she’d hidden them, and poured some whiskey in a jelly glass. Tomorrow she would call Child Protective Services to make other arrangements for the girl. It was best for her. As for herself she could get along without the money, she had before. She had no business raising a child at her age, what if she died? Sooner or later she would.

 

لباس تابستانی

رابرت شاپارد

خیلی وقت بود بچه‌ها یا نوه‌هایش را ندیده‌بود، آنقدر که گاهی فراموش می‌کرد اصلا آن‌ها را دارد. آن موقع مرکز خدمات حمایت از کودک او را پیدا کرد. آن‌ها یکی از نوه‌هایش را آوردند که درباره‌اش چیزی نمی‌دانست، یک نوه‌ی دختر چهار ساله (شاید هم یک نتیجه؟) لوسی. می‌گفتند مادرش از مصرف بی‌رویه دارو مرده بود. برخی حمایت‌های مالی هم وجود داشت، کس دیگری هم نبود، بنابراین او لوسی را قبول کرد.

خانه‌اش نزدیک شهر مونت هود ایالت اورگان بود که خیلی از راه‌آهن بین ایالتی و رودخانه دور نبود، با نمایی از کوهستان در پشت سر. اینترنت نداشت اما می‌توانست از کافی‌شاپ شهر بگیرد.

در یک چشم به‌هم‌زدن هر دو صمیمی شدند، لوسی و مامان‌بزرگ، یک جفت فوق‌العاده، و او نگران این بود که قبل از اینکه دختر به مدرسه برود و دیگر برنامه‌ها برای زندگی‌اش، بمیرد. البته مادربزرگ سیگار را کنار گذاشته‌بود ولی این کافی نبود. همیشه کار به این لحظه می‌کشید.

در یک بعد از ظهر زیبا، لوسی در کنارش روی نیمکت توی ایوان نشسته بود. مامان‌بزرگ گفت عزیزم برو تو حیاط بازی کن، مامان‌بزرگ باید کاری انجام بده. حیاط پشتی بزرگ بود اما در داشت. او دیگر حیوانات اهلی نگه نمی‌داشت، فقط جوجه‌ها، درخت‌های میوه، سبزیجات و گل‌های باغ.

مامان‌بزرگ داخل خانه رفت و در اتاق‌خواب لباس‌هایش را در آورد. در یک کمد دیواری بزرگ یک صندوق از چوب سرو بود که سال‌ها بود بازش نکرد‌بود. در آن یک لباس تابستانی پیدا کرد که مال مدت‌ها قبل بود. خیلی قشنگ بود. آن را روی تختخواب پهن کرد. در حمام برای مدت کوتاهی به خود لرزید. بعد با یک نفس عمیق، پوست قدیمی‌اش را بیرون کشید و توی سبد انداخت. دوش گرفت و وقتی بیرون آمد تبدیل به یک زن جوان شده بود. پوست‌اش درخشان و نرم و موهایش سیاه بود. در اتاق خواب دوباره لباس را که به زیبایی پهن کرده‌بود پوشید و بیرون رفت تا لوسی را صدا بزند.

دختر نزدیک ایوان بود. وقتی برگشت چشم‌هایش گشاد شد و پرسید تو کی هستی؟ زن جوان گفت: مامان‌بزرگ! نمی‌بینی؟ این را به آرامی گفت و با دقت نگاه کرد. اما صورت دختر بی‌حرکت مانده‌بود. نه، تو مامان‌بزرگ نیستی.کی هستی؟ مامان‌بزرگ کجاست؟

همه‌چیز داشت تکرار می‌شد، که یک بچه چقدر می‌توانست بترسد و سرگردان باشد. این بار امیدوار بود نتیجه چیز دیگری باشد. مجبور بود تایید کند که از صدای خودش شگفت‌زده شده بود، چقدر صدایش جوان و خوشایند بود. گفت: عزیزم، منم. می‌خواستم بهت نشون بدم که تو هم وقتی پیر شدی می‌تونی این کار رو انجام بدی. هیشکی مجبور نیست بمیره اگه نمی‌خواد، این عالی نیست؟ نزدیک بود لوسی را بگیرد اما او در غروب فرار کرد. فقط فریاد می‌زد من مامان‌بزرگ رو می‌خوام. گرفتن‌اش کار آسانی نبود. و چه فایده‌ای داشت؟ اگر یک بچه این را قبول نکرده‌بود، تمام بود.

پس مامان‌بزرگ برگشت به خانه و در حمام دوباره پوست قدیمی‌اش را پوشید. لباس تابستانی را در کمد دیواری جا داد و لباس‌های قدیمی‌اش را پوشید. مسلما دختر نمی‌خواست تنها بماند. چقدر در بین غریبه‌ها بودن سرد است. رسم دنیا این بود که نمی‌خواهی تنها زندگی کنی حتی تا ابد، اگر می‌شد به جایش عشق را داشته‌باشی. او از در توری بیرون رفت و دختر را دید که در تاریکی حیاط نشسته بود. صدایش را صاف کرد و صدا زد: لوسی.

دختر بلند شد و زل زده‌بود، بعد به سمت او دوید، نفس‌اش را قورت داد و گفت یه زن اومد… گفت شماست! مامان‌بزرگ گفت: اوه! واقعا؟ خب دیگه نیازی نیست نگران باشیم، الان اینجام. لوسی پای مامان‌بزرگ را محکم گرفته‌بود. گفت: مامان‌بزرگ، تو مامان‌بزرگ منی.

وقت‌اش بود به بچه غذا بدهد و او را به رختخواب‌اش ببرد. بعد در آشپزخانه ظرف‌ها را شست، سیگارها را جایی که قایم‌شان کرده‌بود پیدا کرد و کمی ویسکی در لیوان ژله‌ای ریخت. فردا به مرکز خدمات حمایت از کودک زنگ می‌زند تا برنامه‌ی دیگری برای دختر ترتیب دهد. بهترین چیز برای او همین بود. همچنان که خودش می‌توانست بدون پول سر کند، مثل قبل. او را چه به بزرگ‌کردن بچه، آن هم در این سن و سال. اگر بمیرد چه؟ دیر یا زود می‌مرد.

درباره نویسنده: رابرت شاپارد دستیار ویراستار هفت مجموعه داستان‌کوتاه بوده‌است. داستان‌های بلندترش جوایزی از اعطای ملی برای هنرها و شورای مجلات و مطبوعات ادبی دریافت کرده‌است. کتاب داستان‌های کوتاهش هتل و داستان‌های دیگر و دیگری داستان‌های کوتاه جدید نام دارد. او اکنون در دانشگاه هاوایی ادبیات و داستان‌نویسی تدریس می‌کند.

 

یادداشتهای ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

اینستاگردی

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل