نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

الف ۷۶۷: جایی از شعرم نگاهت را گرفت

هفت برکه (گریشنا): مجله ادبی این هفته، الف ۷۶۷، شامل یک شعر از خانم قاسمی‌زادگان، یک داستان از آقای تقی‌زاده، داستان ترجمه از خانم بهادر و صفحه اینستاگردی از سعید سرخی است. این الف هم‌زمان با جلسه ۸۶۶ انجمن منتشر شده است. کل نشریه را می‌توانید به فرمت pdf دریافت کنید (کلیک کنید).

شعر

مریم قاسمی‌زادگان

یک شب از شب‌های عمرم هم شده

می‌کشم دست از خیالت خوب من!

با چـراغــی کهنـــه خو می‌گیــرم و

مـی‌روم از ماه و سالــت خـوب من!

 

گفــته‌ای از شــعرهایم خســـته‌ای

احتــمالن با نـــگاهی ســرد و یخ

من غزل می‌ریســم و تـو پــنبه کن

دارد این فرقی به حالت خوب من؟!

 

اخــم کردی بی‌هـوا خورشید رفت

خنده زد یک کهکشان با خنده‌ات

هرچه هستی باش، اما باش، باش

بی‌نظیری در دو حالت خوب من!

 

سـرکشی مثل جوانی -خام و غد-

با خودت هم روزگــارت رام نیست

عشق می‌بارد ولی، هی!… گوش کن

از صــدای قیل و قالت خوب من!

سـرسـری می‌خوانی‌ام که ناگـهان

جایی از شعرم نگاهـت را گـرفت…

«گفتی از من می‌کشی دست عاقبت؟»

پس بگیر از من سوالت خوب مـن!

 

فرصت

حسن تقی‌زاده

خیلی وقت بود که نازنین ترکم کرده‌ بود. امشب یه‌جور دیگه‌ای بود. لازم نبود به مشکلات و بدبختی‌ها و فلاکت‌های زندگیم فکر کنم. چون داشتند جلو چشم‌ام رژه می‌رفتند و فرمانده‌ی اونا نازنین بود.

دایره‌وار رژه می‌رفتند و وقتی که نازنین درست جلو من قرار می‌گرفت، سرش را برمی‌گرداند و می‌گفت: بی‌عرضه. داد زدم: جمع‌اش کن، برو گم شو. ولی این رژه لعنتی ادامه داشت. رفتم طرف قفسه، یک کاست از آلبوم کاست‌های سمفونی بتهون بیرون کشیدم. روی دستگاه گذاشتم. نمیدونم سمفونی چندم بود. همشون مثل هم بودند. پیچ صدا را تا آخر چرخاندم. چند دقیقه‌ای که گذشت لشکر نازنین شکست خورد و محو شد.

صدا را کم کردم و پشت میز نشستم و به کارد آشپزخانه و بسته‌ی طناب نایلونی زل زدم و گفتم: «یه خبر بد. یه رقیب پیدا کردین. یه رقیب قدر، هیکل و هیبت شماها رو نداره ولی خیلی قدره. قدر.»

شیشه کوچک آرسنیک را از جیبم درآوردم: «معرفی می‌کنم: جناب آرسنیک.» مدتی به هر سه که روی میز خودنمایی می‌کردند خیره شدم: «خوش به حال شماها که جامدین. جامد؛ این اسمیه که ما آدما روی شما گذاشتیم، می‌دونین؟ به ما یاد دادند که قبل از انجام هرکاری فکر کنیم تا بهترین کار را انجام بدیم، بهترین گزینه را انتخاب کنیم، متاسفم رفقا. یکی از شماها باید بره.»

کارد را از روی میز برداشتم و جلو چشمانم گرفتم. تیغه‌ی تیز آن را روی گونه‌ام فشار دادم. «عجب شخصیتی. تیز و برنده. ولی به کار من نمی‌آی رفیق. بیشتر به درد قاتل‌ها می‌خوری.»

کارد را آرام بالا انداختم. چرخی زد. دسته را گرفتم. چند بار دیگه کارد رو بالا انداختم و گرفتم: «معذرت می‌خوام گفتم قاتلا. به درد تردست‌ها و هنرمندها و خانم‌های خانه‌دار هم می‌خوری. خانم‌های مثل اون، نگاش کن اسمش نازنینه.» از روی صندلی بلند شدم و از قاب عکس نازنین فاصله گرفتم.

«اون خانم زیبا رو می‌بینی؟ اسمش نازنین بود. اون همه چیز من بود. اما حالا دیگه نیست. دوست داری بدون زحمت وارد قلب یه خانم خوشکل بشی؟ فقط یه همکاری لازمه.»

خیلی تمرکز کردم و با دقت زیاد کارد را به طرف نازنین پرتاب کردم ولی متاسفانه کارد از طرف دسته به دیوار کنار قاب عکس برخورد کرد و افتاد.

به طرف میز برگشتم و روی صندلی نشستم و خندیدم. «می‌بینید دوستان! نشد! خیلی دلم می‌خواست صاف بره تو قلبش اما نشد، تو زندگیم خیلی چیزها بود که نشد. هر کاری که کردم نشد. هرچی که می‌خواستم نشد. شایدم شد ولی اونجوری که من می‌خواستم نشد. خب «این نشد»، زیاد مهم نیست. مهم اینه که یکی از دور خارج شد و شانس شما برای همراهی من بیشتر شد.»

نمی‌دانستم ساعت چند است. عمدا به ساعت نگاه نمی‌کردم. طناب را هم به دلایل منطقی حال و هوای این شب از روی میز برداشته‌بودم. فقط یک شیشه‌ی کوچک روی این میز بزرگ خودنمایی می‌کرد. براش درد دل می‌کردم از آرزوها و مشکلات نکبت‌بار و این زندگی فلک زده. براش می‌گفتم می‌خواستم قبل از مردن سبک بشم. شاید این آقای آرسنیک فکر می‌کرد که من ترسیدم یا این‌که هنوز دو دلم. ولی اصلا این‌طور نبود. فقط شب خوبی بود. برام یه شب فوق‌العاده و مهم بود. انگار یک مسئله‌ی مهم و حل نشدنی زندگیم رو حل کرده‌باشم. حس عجیب و مطبوعی داشتم که میخواستم از هر لحظه و ثانیه‌اش کیف کنم. بالاخره از جام بلند شدم و با یک لیوان آب برگشتم. «خب آقای آرسنیک! وقت وداع است. همه چیز آماده‌ی یک خداحافظی بزرگه. شنیدم خیلی سریع آدمو از پا درمی‌آری. ولی برام مهم نیست»

در شیشه را باز کردم و مقداری از سم را توی لیوان ریختم ولی بلافاصله دستم را کشیدم. «نه نه آقای آرسنیک! این عادلانه نیست. یه عمر زجر کشیدم حالا در یک آن بمیرم؟ متاسفم آقای آرسنیک. می‌دونم فکر می‌کنی که من جا زدم یا ترسیدم ولی به خدا این‌طور نیست. من می‌خوام با هیجان بمیرم. یه نوع مردن که توش شهامت باشه. بهت ثابت می‌کنم، بهم وقت بده باید دنبال یه وسیله بگردم. شب بخیر آقای آرسنیک!»

***

نمی‌دانم ساعت دقیقا چند بود ولی اول صبح بود و من سوار موتورسیکلت هزار، ابتدای خیابان وزرا که مهمترین و طولانی‌ترین خیابان این شهر لعنتی بود، آماده‌ی یک تجربه‌ی بزرگ بودم.

شیشه‌ی آرسنیک را از جیبم درآوردم: «آقای آرسنیک؛ این خیابان وزراست. آدم‌های کله‌گنده و مهمی اینجا کار یا زندگی می‌کنند. تا چند لحظه‌ی دیگه آرامش این خیابان را بهم می‌زنیم. می‌دونی من همیشه از سرعت می‌ترسیدم، ولی حالا فکر می‌کنم برای سرعت رفتن آفریده‌شده‌ام، خب آماده‌ای؟ اول چند دقیقه می‌رونیم و وقتی موتور به نهایت سرعت خودش رسید، ترمز جلو را می‌گیریم. می‌دونی چی می‌شه؟ با سرعت باورنکردنی از این زندگی لعنتی خداحافظی می‌کنم. همه چیز تموم می‌شه، همه چیز.»

شیشه‌ی آرسنیک را توی جیبم گذاشتم و گاز موتور را گرفتم و پایم را از روی ترمز برداشتم. موتور از جا کنده‌شد و به سرعت شتاب گرفت. صدای غرش موتور و سرعتی که برداشته‌بود، همه را متوجه من کرده‌بود. حس کردم که بیشتر از این سرعت نمی‌گیرد. «خداحافظ زندگی! یک، دو، سه» ترمز جلو را که گرفتم از روی موتور به کف خیابان افتادم و با همان سرعت روی خیابان به طرف جلو سر خوردم.

صدای خرد شدن استخوانم را می‌شنیدم ولی اصلا دردی احساس نمی‌کردم و عجیب‌تر این که قدرت فکر کردن و تشخیص محیط اطراف را داشتم. چند دانشجو را دیدم توی راه دانشکده‌شان که بر و بر منو نگاه می‌کردند. داد زدم: «شماها تا حالا فیزیک دینامیک رو حس کردین؟ نمی‌دونین چه کیفی می‌ده»

هم‌چنان من و موتورسیکلت، با همان شتاب اولیه روی آسفات کشیده می‌شدیم و از مقابل ساختمان‌ها می‌گذشتیم، سر خوردن موتورسیکلت روی آسفالت، صدای عجیب و مهیبی ایجاد کرده‌بود و سرهایی را دیدم که از پنجره ساختمان‌ها بیرون زده‌بودند و شاهد این صحنه بودند.

مقداری که جلوتر رفتیم، از دور بانک مرکزی را دیدم. مقابل آن که رسیدم «می‌مردین اگه تقاضانامه وام منو امضا می‌کردین؟»

همچنان من و موتور سیکلت با همان شتاب اولیه روی آسفالت خیابان به طرف جلو در حال سر خوردن بودیم، موتور سنگین هزار سی‌سی همچنان پا به پای من به روی آسفالت کشیده‌می‌شد و به طرف جلو می‌رفتیم، طبق قانون اینرسی در فیزیک، من که جسم و جرم کمتری دارم باید سرعت بیشتری داشتم و بالاخره بعد از مدتی از سرعت ما کم می‌شد تا به حالت سکون درمی‌آمدیم، غرق در افکار فیزیکی بودم که ناگهان متوجه شدم یک خانم مسن در حال رد شدن از عرض خیابان است و برخورد من یا موتور با او حتمی است.

با خودم فکر کردم من قصد خودکشی دارم، آن خانم مسن چه گناهی کرده‌است و باید یک کاری می‌کردم، چون هر لحظه‌ای که می‌گذشت ما به خانم مسن نزدیک‌تر می‌شدیم. با یک غلت عرضی خودم را به موتور رساندم و فرمان را گرفتم و به طور معجزه‌آسایی موتور را از بالای سر خانم مسن به جلو پرت کردم و با دو سه غلت سریع مسیر برخورد خود با او را تغییر دادم و خطر از بیخ گوش خانم مسن گذشت و حالا موتور سیکلت با چند متر فاصله با من در حال سریدن بود و من همچنان ذهنم درگیر مسائل فیزیک بود. «عجب! نمی‌دانستم در دو جسم در حال شتاب، جسم سبک‌تر می‌تواند به جسم سنگین‌تر نیرو وارد کند و شتاب آن را بیشتر کند.»

یک توپ فوتبال که چند متر جلوتر در حال افتادن به کف خیابان بود، ذهن درگیر من را از فیزیک متوجه خود کرد.

خیلی سریع توپ را گرفتم و به طرف صاحبش که پسر بچه ده دوازده ساله‌ای بود پرتاب کردم و او برای من دست تکان داد. کمی که جلوتر رفتم زن و مرد جوانی را دیدم که دست دختر کوچک‌شان را گرفته‌بودند و مادر با دست جلو چشم دختر بچه را گرفته‌بود تا این صحنه دلخراش را نبیند.

فریاد زدم: «من هم آرزو داشتم مثل شما خوشبخت باشم ولی نازنین خرابش کرد.»

همچنان من و موتور که چند متر جلوتر از من بود با سرعت روی کف خیابان به جلو می‌رفتیم تا اینکه من متوجه چند ماشین و موتور سیکلت که ماشین مشکی رنگی را اسکورت می‌کردند، شدم.

حدس می‌زدم باید یکی از مقامات مملکتی باشد. جلو ماشین مشکی رنگ که رسیدم، دیدم نخست‌وزیر  سرش را از پنجره ماشین در آورده و با تعجب مرا نگاه می‌کند که چگونه کنار ماشین او روی آسفالت در حال حرکت بودم. داد زدم «جناب نخست‌وزیر! هیچ می‌دونین که به زندگی من گند زدین؟»

ولی نخست وزیر سرش را داخل برد و ژست سیاسی همیشگی‌اش را به خود گرفت. شاید می‌ترسید خبرنگاری آن اطراف باشد و عکس مسخره‌ای از او بگیرد که در شان آقای نخست وزیر نباشد. ناگهان فکری به ذهنم رسید و متوجه آزادیم شدم. من که در حال خودکشی بودم چرا حرفم را نزنم؟ با صدای بلند داد زدم:

«آهای مردم! این نخست وزیر به جز خوب حرف زدن و عکس انداختن هیچ چیز بلد نیست، هیچ چیز را درست نکرد. همش زر می‌زنه.»

ناگهان متوجه شدم که دارند به من شلیک می‌کنند و صدای کمانه کردن گلوله‌ها را روی آسفالت شنیدم. خیلی زود ساکت شدم چون اگر من با ضرب گلوله کشته می‌شدم فردا همه‌ی روزنامه‌ها تیتر می‌زدند: جناب نخست وزیر  از یک ترور جان سالم به در برده است و وزنه‌ای بر وجهه‌ی سیاسی او اضافه می‌کرد و محبوب‌تر می‌شد.

همچنان با سرعت رو به جلو می‌رفتم، آدم‌های زیادی را می‌دیدم که مشغول زندگی روزمره خود بودند. صدای موتورسیکلت که چند متر جلوتر می‌رفت توجه همه را جلب می‌کرد و بلافاصله مرا می‌دیدند که روی آسفالت خیابان سر می‌خوردم. انگار این سرعت تمامی نداشت.

کم کم از حجم و تراکم ساختمان‌ها کاسته می‌شد و ما به انتهای خیابان وزرا که به یک بزرگراه متصل می‌شد نزدیک می‌شدیم. در بزرگراه هم از سرعت ما کاسته نشد.

مدتی که گذشت متوجه مردی شدم که درست وسط بزرگراه ایستاده‌است. گفتم: «برو کنار مگر دیوانه‌ای؟» خیلی زود متوجه شدم او صدای من را نخواهد شنید چون خیلی با هم فاصله داشتیم، کمی وحشت کرده‌بودم. لحظه‌ای به او نزدیک‌تر می‌شدم، هیکل او را درشت و درشت‌تر می‌دیدم.

انگار که یک لی‌لی‌پوتی دارد گالیور را می‌بیند ولی فرقشان این بود که این گالیور وسط بزرگراه هر لحظه گالیورتر می‌شد. دیگر فاصله چندانی بین من و آن مرد غول‌پیکر که سر به آسمان افراشته‌بود، نبود. دیگر صورت عجیب و غریب آن مرد دیده‌نمی‌شد به جز دو پای غول‌پیکر و عظیم‌الجثه که هر لحظه به آن نزدیک‌تر می‌شدیم.

موتور سیکلت با همان سرعت از میان پاهای او گذشت و به راه خود ادامه داد ولی مرا با انگشت شصت پای خود گرفت. حس کردم که به آخر خط رسیده‌ام.

مرد با صدای وحشتناک خود گفت: «به دنیای دیگر خوش آمدی.»

قهقه‌ای ترسناک سر داد و گفت: «باید حساب پس بدی.»

گفتم: «کدوم حساب؟»

مرد غول‌پیکر جوابم را نداد و به آسفالت خیره شد. یک خط ده متری باقی‌مانده بود و جمعیتی که دور آن حلقه زده بودند.

 

داستان ترجمه ۴۴

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Bird

Kim Chinquee

I am early, sitting in bird’s-eye of the bakery, reading my book outside at a table. It’s a good book, with language I appreciate, and the plot moves along.

I asked my ex-boyfriend to have lunch. I’m not sure why. I was the one to end things. We were together for two years—after I began to love him, seems I did more than just pay when the bill came.

Our last encounter ended with him telling me to stop talking about the possibilities between us. His eyes looked to my left, and he said, “You’re just making all this harder.”

I’m not sure why I’m here. I’m not sure whey he agreed to come.

It’s a good book. The sun is shining, and when I think to leave, I look up, I see this man in green coming toward me, not knowing who he is right away.

طرف

کیم چینکویی

زود سر قرار حاضر شده‌ام، در لبه‌ی بالکن طبقه‌ی بالای شیرینی‌فروشی نشسته‌ام، سر یک میز بیرون مغازه کتاب می‌خوانم. کتاب خوبی است، با زبانی که تحسین‌اش می‌کنم، و طرح داستان به پیش می‌رود.

از دوست پسر سابق‌ام خواستم با هم ناهار بخوریم. مطمئن نیستم چرا. من کسی بودم که همه چیز را تمام کرد. دو سال با هم بودیم. بعد از اینکه عاشق‌اش شدم، به نظر می‌رسید همیشه من بودم که بیشتر مایه می‌گذاشتم. آخرین دیدارمان در حالی تمام شد که او به من گفت دیگر در مورد چیزهایی که ممکن است بین‌مان اتفاق بیفتد صحبت نکنم. به چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد و گفت: «تو فقط همه چیز رو سخت‌تر می‌کنی.»

مطمئن نیستم چرا اینجا هستم. مطمئن نیستم چرا او پذیرفت بیاید.

کتاب خوبی است. خورشید می‌تابد، و  وقتی به رفتن فکر می‌کنم، سرم را بالا می‌آورم و نگاه می‌کنم، این مرد در لباس سبز را می‌بینم که آمده کنار من، اصلا نمی‌دانم او الان کیست.

 

درباره نویسنده: کیم چینکویی نویسنده‌ی آمریکایی مجموعه‌های Oh Babe, Pretty و Pistol است. آثار او شامل داستان کوتاه، رمان، نوشته‌های غیر ادبی و شعر است. او دستیار  ویراستار New World Writing و ویراستار ELJ است و اکنون در نیویورک زندگی می‌کند و در دانشگاه میشیگان به تدریس نویسندگی خلاق مشغول است.

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

اینستاگردی ۱۳

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل