نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

الف ۷۶۵ با طعم ماسیده‌ی یلدا

هفت برکه (گریشنا): الف ۷۶۵ رنگ و بوی یلدا را داشت، اما متاسفانه با یک هفته تاخیر منتشر می‌شود. مطالب برگزیده این شماره را که سوم دی‌ماه، هم‌زمان با جلسه ۸۶۵ انجمن منتشر شده بخوانید، و کل نشریه را نیز به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).

شعر

سحر حدیقه

۲۹/۹/۹۴

همراه شب بیا

در سکوتی خیس.

دارم رنگ میکنم تو را

و هزار رنگین کمان از لبان تو

میدوزم به آسمان.

شب را زرد میکشم

و تمام روز

به انتظار قناری تازه ای

قفس ها را آب پاشی میکنم.

تو زبان پرندگان را به هزار عشوه ترجمه کن

من دانه میپاشم

بر حشو ناگهانی زبانشان.

 

چطور ممکن است شک کنم؟

من

تمام راه ها را

با چراغ دوخته ام

و عروسی

در حصار خاموش لبهای من

جوانه میزند:

من عروس را

با آدابش سخت آراسته ام

از در که وارد شوی

چشم بسته

سمت چپ بنشین

و نگاهت را تا آینه نگاه کن و قاب بگیر.

ناگهان

با هلهله ها پامیگیرم

و بلند میرقصم.

من آداب باران را ازبرم.

غیر منتظره میشوم.

تلخی شراب را

از پاشنه های بلند کوچه میچشم

و سرد میبارم

بر تمام ابرهایی

که در دستهایم خانه داشته اند روزی.

اصلا

در کدام شیشه جا میگیرد

این همه سرخی که در لبان توست؟

تو را در تاریکی چشمهایم میزایم

تو هم همراه شب بیا

 

شعر

طاهره ابراهیمی (شیدا)

۱۹/۹/۹۴

۱

سکوت من نشانی از تو دارد

نگــاهم آســـمانی از تودارد

شدم آرام در امواج چشـمت

چوقلــبم آشـیانی از تو دارد

۲

کاش مهدی به دل غم‌زده ره وا می‌کرد

در عطش‌ناکی من جلوه دریـــا می‌کرد

ز میــان همـگان گـرچه همی روسیـهم

بـه من شــرم‌زده دیــده هویدا می‌کـرد

 

زخم شوگا

علی اکبر شاه محمدی

بازنشر داستان منتشر شده در الف‌های پیشین

جایی میان جنگلهای انبوه استوایی برنئو،  کلبه‌های محقر «دایاکی‌ها» زیر نور خورشید به زحمت خودش را به آسمان آبی نشان می‌داد. کسی از «دایاکی‌ها» ببری به بزرگی و تیزچنگی «شوگا» ندیده بود. حتی مادربزرگ برای شکار شوگا دعای مخصوص خوانده بود.

«ماندارو» با قامتی نه چندان بلند و هیکلی ورزیده و چابک، نیزه بلندش را برداشت و به سرعت در میان انبوه درختان ساج و صنوبر‌آبی ناپدید شد.

طوطی‌ها جنگل را روی سرشان گذاشته بودند. مثل زنان داغدار جیغ می‌زدند. لابلای این سروصدا گاه‌گاهی صدای منقارشاخی‌ها ریتم یکنواخت طوطی‌ها را به هم می‌زد.

صرف نظر از سروصدای طوطی‌ها و منقار شاخی‌ها، صدای دیگری از جنگل برنمی‌خاست. حتی میمون‌های دست بلند هم که همیشه‌ی خدا با هم کُری می‌خواندند و دندانهایشان را به رخ هم می‌کشیدند، خفه‌خون گرفته بودند.

سکوت معبد دلشوره‌آور بود. معبد در خواب نیمروزی می لولید. ظروف‌ نذری که بیشترشان از روغن نخل و برنج پر شده بود، روبروی «میلا» – خدای برکت- صف کشیده بود. مقابل «مالاستیا»-خدای بزرگ معبد -ایستاد. به چشم‌های «مالاستیا» خیره شد. قرمزتر از همیشه به نظر می‌رسید. باد نمناک مشرق سینه‌ی خدایان را قلقلک می‌داد. چند لحظه سکوت کرد. همین که باد از نفس افتاد، حس مطبوعی در جانش دوید. چشم‌هایش را بست و ورد «ملاقات» را با کوبیدن دستهایش خواند. ضرب‌آهنگ طبل گوشش را کر می‌کرد. همراه با صدای موهوم طبل رقص «کورو» را آغاز کرد. مثل پروانه از این سو به آن سوی معبد می‌چرخید. صدای به هم خوردن حلقه‌های گوشواره‌اش سکوت معبد را می‌شکست. دستهایش مثل مار، پیچ و تاب می‌داد. بدن لاغر اما عضلانی‌اش را آشکارا به خیرگی خدایان سپرده بود. و خدایان معبد گستاخانه ولی بی‌صدا تماشایش می‌کردند. اصلا نمی‌شد جای مشخصی را برایش تصور کرد. دست‌های نازک و پر از النگوی مسی‌اش  با سرعت و البته ماهرانه در هوا می‌چرخاند. انگار بر فضای هراس انگیز معبد نقاشی می‌کرد. وجودش را به بازی گرفته بود. ساعتی گذشت و خستگی ناپذیر بی آنکه نفسی چاق کند، می‌رقصید. غرق در خلصه‌ی جنون‌آمیز، دیگر به ضرب‌آهنگ موهوم طبل بزرگ هم کاری نداشت. حتی چند شهپری که از موهایش جداشده بود و کف معبد افتاده بود را حس نکرده بود. ‌لحظه‌ای چشم باز کرد. «شوگا» در حالی که از نیزه «ماندارو» زخمی شده بود به طرف «ماندارو» خیز برداشته بود. جای درنگ نبود و داشت دیر می‌شد. با چرخشی برق‌آسا پنجه در پنجه شوگا انداخت. کمتر از یک پلک زدن، به هم پیچیدند و روی خزه‌های جنگل غلطیدند.

طوطی‌ها هنوز از رو نرفته بودند. باد مشرق جانی دوباره گرفت و لای ظرف‌های نذری معبد پرسه می‌زد. دیگر پاهایش به اختیار نبود. همینطور در برابر «مالاستیا» می‌رقصید و تن به نسیم نمناک مشرق داده بود. عرق از سر و صورتش شره می‌کرد. نوک پا جستی ‌زد و دست‌های ماندارو را گرفت و انگشتانش را لای انگشتان ماندارو به هم قفل کرد. باید آنقدر می‌رقصید تا صدای چندش‌آور طوطی‌ها بند بیاید. تمام نیرویش را به معبد آورده بود. باید کاری می‌کرد تا در بیم و امید «ماندارو» سهیم می‌شد. مثل اژدهای هفت سر چرخ می‌زد.

دستهایش بازوی «شوگا» را پس زد ماندارو گردن ببر را گرفت و هر دو با نعره‌ی غرورانگیزی شوگا را مثل کنده‌ی درخت بر زمین کوبیدند. ببر شکار شده بود. «مالاستیا» را صدا می‌زدند و در جشن شکار فرا می‌خواندند:«ای مالاستیا. چشم‌هایت را به خاموشی خشم جنگل دعوت کرده‌ام.»

صدای غرانش معبد را لرزاند. چرخش دستهایش خمره روغن معبد را واژگون کرده بود. مالاستیا به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. دستهای چرب و روغنی‌اش زیر نور خورشید برق می‌زد. مادربزرگ گفته بود، اگر مرد به شکار رفت نباید زن به روغن دست بزند، اگر چنین شود دست شکارگر چرب می‌شود و شکار از دستش می‌لغزد و مغلوب شکار می‌شود.

دیگر خبری از نسیم نمناک مشرق نبود. خورشید لای شاخه‌های صنوبرهای‌آبی گم و گور می‌شد. ترس وجودش را چنگ انداخته بود. تنش سرد می‌شد. نعره‌ای در گلویش جان می‌گرفت ولی رمقی برای پس انداختنش نبود. ماندارو هنوز نیامده بود. طوطی‌ها جیغ می‌زدند و روغن از دستهایش شره می‌کرد.

درست روبروی مالاستیا به زمین افتاد. خون و روغن‌های نذری، کف معبد را فرش کرده بود.

ساعتی به غروب مانده، سکوت بر دره سایه انداخته بود. ماندارو گلوی شوگا را گرفته بود و کشان کشان و سرشار از غرور به خانه می‌آمد. ماندارو نرسیده به کلبه داد زد:«آپیدا کجایی؟… کمک کن خشم جنگل را برای مالاستیا ببریم…»

 

داستان ترجمه ۴۱

انتخاب و ترجمه از راحله بهادر

The Outing

Lydia Davis

An outburst of anger near the road, a refusal to speak on the path, a silence in the pine woods, a silence across the old railroad bridge, an attempt to be friendly in the water, a refusal to end the argument on the flat stones, a cry of anger on the steep bank of dirt, a weeping among the bushes.

گردش

لیدیا دیویس

فوران خشم نزدیک جاده، امتناع از صحبت کردن در مسیر، سکوت در جنگل کاج، سکوت در طول پل راه‌آهن قدیمی، اصرار برای صمیمی بودن در آب، امتناع از پایان دادن به دعوا روی سنگ‌های صاف، فریاد خشم در سراشیبی توده‌ی آشغال، هق‌هق کردن در میان بیشه‌ها.

 

کتابخواری ۱۵

عارفه رسولی‌نژاد

اگنس

نویسنده: پتر اشتام Peter Stamm

مترجم: محمود حسینی‌زاد

ناشر: افق

موضوع: داستانهای آلمانی

قرن ۲۰ م

تعداد صفحه: ۱۲۰

قطع: رقعی

نوع جلد: شومیز

تاریخ نشر: ۱۳۸۸

نوبت چاپ: ۶

محل نشر: تهران

شمارگان: ۱۱۰۰

قیمت: ۹۰۰۰ تومان

 

داستانی عاشقانه که با سخن از مرگ شروع می‌شود: «اگنس مرده است.». جمله‌ی بعدش گیراتر است: «داستانی او را کشت.»؛ گویا در ظاهر، مبهم در معنا. چه‌طور داستان می‌تواند زندگی کسی را بگیرد؟ باقی کتاب، پاسخ به این سوالی است که با دوجمله‌ی نخستین برای مخاطب مطرح می‌شود.

پسری که از قضا نویسنده است، در کتابخانه با دختری اگنس‌نام، آشنا می‌شود. اگنس او را به نوشتن داستانی درباره‌ی خودش وامی‌دارد تا خود را از زاویه‌ی دید پسر، بشناسد. داستان پسر با آشنایی‌شان شروع می‌شود، از خاطرات‌شان می‌گذرد و به زمان حال‌شان که می‌رسد، پسر تصمیم می‌گیرد پیش‌تر برود و از آینده‌ی هنوزنیامده‌ی رابطه‌شان بنویسد. پس خیال‌پردازی می‌کند و خیالش را به روی کاغذ می‌آورد. واقعیت روزهای بعد زندگی‌شان، تخیل به‌وقوع‌پیوسته‌ی پسر است. در کتاب دو روایت موازی هم پیش می‌روند. درحقیقت روایتی در دل روایتی دیگر. روایت بستر، روایت پسر از اتفاقات بعد مرگ اگنس است و روایت درونی، داستانی است که درباره‌ی اگنس و به خواست او نوشته است.

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

اینستاگردی

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

خروج از نسخه موبایل