فاطمه ابراهیمی – هفت برکه (گریشنا): کلاس سومیهای مدرسهی بانو حقانی، دیروز ششم دیماه، جشن تکلیف خود را در حسینیهی ابوالفضل (ع) برگزار کردند. این مراسم بهانهای شد که به سراغ چادر نمازی بروم که در نهسالگی هدیه گرفتم، و خاطراتام را ورق بزنم.
صفای یک خانه قدیمی با بوی نارنج، که دقیقا کنار حوض نشسته بود، دو چندان بود. بعدازظهرها که حیاط سایه میشد، مادر قالیچهای کنار حوض میانداخت. عصر یکی از روزهایی که نه ساله بودم، با زن همسایهمان کنار حوض نشسته بودیم که هدیهی کادوپیچ شدهای را به من داد. در عالم بچگی بدون رودربایستی همان موقع کادو را باز کردم. سجاده و چادر نمازی گل گلی که هم قد و قواره خودم بود، برای همیشه شد یکی از بهترین هدیههایی که تا به حال گرفتم. آن قدر خوشحال شدم که از همان روز وقت اذان را با تیکتاک ساعتام قرار گذاشتم تا با خدا راز و نیاز کنم. نمازم را دست و پا شکسته میخواندم و روزهام را کلهگنجشکی میگرفتم. چند روز بعد از این هدیه بهیادماندنی، از طرف مدرسه برای من و تمام همکلاسیهایم جشن تکلیفی گرفتند که همهمان چادر نماز پوشیدیم و نمازمان را با هم، آن هم با پیشنماز به جماعت خواندیم.
آن وقتها نه ساله بودم و امروز که شانزده سال از آن روز میگذرد، دلم برای همان چادر نماز و سجادهام تنگ شده است. برای دنیای کودکیام سر سجاده، برای عشقبازی من با خدا و برای بیقراری سجادهام.
امروز اینجا دختران نه ساله شاد و خوشحالاند. حتی مادرانشان. تقویم نه سالهها از امروز چه معصومانه با دلشان قرار گذاشته تا برای همیشه با نجوای خوش صوت اذان با سجادههایشان عشق بازی کنند.
ورودشان در مکانی مقدس با بوسه بر قرآن و بوی اسپند آغاز شد. یکی یکی سر سجادههای پهن شدهشان نشستند. با ورود حاملان قرآنی جشن رنگ و بوی معنویت بیشتری گرفت. مادران در ردیف بعدی دخترانشان نشسته بودند. خودم را کنار یکی از مادران جا دادم و پرسیدم: چه احساسی داری از اینکه امروز دخترت به سن تکلیف رسیده است؟» از خوشحالی اشکی گوشه چشمانش حلقه زد و با صدایی بغضآلود گفت: «خیلی خوشحالم. بیشتر از من دخترم خوشحال است. از وقتی فهمیده قرار است این جشن برایش گرفته شود بیقراری میکند و مدام از من میخواهد که نماز را به صورت کامل به او یاد بدهم.»
کمی آن طرفتر مادری که از خوشحالی زیاد مدام کل میزد، توجهام را جلب میکند. خودم را به او میرسانم و میگویم حتما دختر شما هم نه ساله شده است. میگوید: «البته نه امروز. دوازدهم محرم امسال به سن تکلیف رسیده است.» تا میخواهم حرفی بزنم میگوید:«تو هم کل بزن.» میخندم و میگویم من هنوز فرزند ندارم. میگوید: «یک روزی من هم همسن و سال تو بودم، اما چشم بر هم بزنی تو هم یک روزی برای جشن تکلیف دخترت باید اینجا باشی.»
فکر میکنم نباید با پرسیدن سوالی دیگر شادیاش را کمرنگ کنم. میروم سروقت نه سالههایی که دور هم جمع شدهاند تا عکس یادگاریشان را با کیک جشن بگیرند. هر کدامشان لبخند میزنند تا یک روزی یک جایی وقتی دلشان تنگ شد زندگی و همین روز قشنگ را ورق بزنند.
ندا، غزل و فاطمه حواسشان به لنز دوربین من که مدام نزدیک و دورش میکنم هست. آنها را میهمان قاب دوربینم میکنم و کنارشان مینشینم و میپرسم: خیلی خوشحالید از این که امروز به سن تکلیف رسیدید؟ با حالتی کودکانه هر سهشان با هم جواب میدهند و من میخواهم یکی یکی حرف بزنند. غزل میگوید: «خانم اجازه: من از سال قبل نمازم را میخواندم، اما روزهام کلهگنجشکی بود.» فاطمه هم گفت: «خیلی خوشحالم چون به خدا نزدیکتر میشوم. من روزهام را تا ظهر میخوردم و از ظهر تا شب میگرفتم.» در دلم به معصومانه بودن حرفشان لبخند میزنم و دلم برای نه سالگی خودم تنگ میشود.
بچهها همه آمادهاند تا نمازشان را بخوانند. نیت میکنند و من محو آنهایی میشوم که برای اولین بار است چادر نمازشان را پوشیدهاند و نماز را به جماعت ادا میکنند. نماز ظهر که تمام میشود، خودم را در ردیف بچهها جای میدهم تا نماز عصرم را به یاد حال و هوای نه سالگیام بخوانم، هرچند چادر نمازم گل گلی نبود.
جشن تمام میشود. خودم را به خانه که میرسانم، میروم سروقت چمدانی که سالهاست چادر نماز و سجادهام را آنجا گذاشتهام. چادرم را روی سرم میاندازم و میبینم برایم کوتاه شده است. من از آن سالها خیلی بزرگتر شدهام. به یاد حرف مادری میافتم که گفت: «چشم بر هم بزنی تو هم باید برای جشن تکلیف دخترت اینجا باشی.» آن را تا میزنم و میگذارماش برای مسوولیتی که قرار است در آینده در قالب مادر بودنام آن را بر سر فرزندم بیاندازم.