نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

الف ۷۶۳ با اسپند و نیل و شله پیرزن

هفت برکه (گریشنا): چهارشنبه آخر ماه صفر، پریروز که گذشت، صفحه‌ی اینستاگردی الف این شماره را پر از عکس بچه‌های رنگ‌شده کرده است. بتول نادرپور بعد از مدت‌ها با یک غزل به الف برگشته، و سعید توکلی هم که مدتی است که شعر نگفته، یک شعر قدیمی بازنشر کرده است. صفحات ثابت الف، یعنی داستان ترجمه، کتابخواری و یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب همیشه خواندنی‌اند. این شماره را که نوزدهم آذرماه هم‌زمان با جلسه ۸۶۳ انجمن منتشر شده بخوانید، و کل نشریه را نیز به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).

بتول نادرپور

برات شده به دلت، می‌روم حرم، رزق امسالم

و پــای پیاده، قـــدم قـــدم، رزق امســالم

 

و بـر خـلاف دلـت مانـده جا امــسـال

تــمام من به زیــر علم، رزق امــسـالم

 

من شــکسـتـه دل و پریشـــان حـــال

نه با تن و سر، بلکه دل می‌برم حرم، رزق امسالم

 

تو می‌روی و به جای من، می‌کنی ســـلام

دعای خیر توست پشت سرم، رزق امسالم

 

ســــلام می‌کـــنـم امـــا ز راه دور و دراز

جواب بده سلام مرا از کرم، رزق امســالم

 

دوازده

سعید توکلی

از تمام این اتفاقات چیزی یادم نماند

حتا وقتی کاغذ را تا می‌زدم

هواپیمایی می‌شد که بر باد رفته بود

اخبار دروغ‌های زیبایی بلد نبود.

یادم نمی‌آید که چرا دلم نگرفته بود

درخت‌ها را نشمردم

که امروز می‌دانم کمترند

دست تو را گرفته بودم

و شاید باید می‌خندیدیم

کانال را عوض می‌کردیم

شاید میز آشپزخانه چیزی از روزنامه‌ها یادش باشد

در اتاقم

کمدم را بغل می‌گیرم

رخت‌هایم را نمی‌شناسم

به خودم می‌گویم

چرا از خرداد چیزی یادم نمانده

 

داستان ترجمه ۴۰

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Secrets

Sherrie Flick

This is the way it happened: Robbie jumped out of the hayloft and hit his head. Or, he was pushed out of the hayloft and hit his head. Or, he was goaded out and then hit his head. Or, he fell out of the hayloft and hit his head. The fact is: he hit his head, and they all agreed it wise not to tell their mother.

High up in the hayloft, Robbie looked down on the pile of fresh hay. The sweet smells; stark blue skies ringing outside the barn door. Dust sparkled in the air around him–and his brothers romped all around. Hand-me-downs, crew cuts, hard-soled shoes.

Robbie wondered at the pile of hay, and then everyone looked over the edge–like reading tea leaves. The hay seemed to promise a future. Endless and fun.

And so they jumped. Robbie wasn’t the first, but perhaps the biggest. And somehow–whether he decided or was decided upon–he found himself floating up above the mound, suspended for an instant, legs cart wheeling, his mind blank and full stars.

And then he plunged, down through the scratchy mess, and the floor rose up like a promise. He hit the floor and his head, his spine clinking. Inventing problems for the not now.

That day, Robbie lay stretched out—spread-eagled—trying to make himself into an ocean. His younger brother was falling, like an angel, from the sky.

رازها

شری فلیک

همه چی این‌طوری اتفاق افتاد: روبی از اتاق زیرشیروونی پرید بیرون و سرش ضربه دید. یا این که، از اتاق زیرشیروونی هلش دادن پایین و سرش ضربه دید. یا شاید هم، سیخ‌اش زدن و بعد سرش ضربه دید. یا مثلا، از اتاق زیرشیروونی افتاد بیرون و سرش ضربه دید. واقعیت اینه که: روبی با مخ خورد زمین آغاجان! و همه موافق بودن که کار عاقلانه‌ای نیست اینو به مامانش بگن.

روبی از بالا توی اتاق زیرشیروونی، داشت به انبوه کاه تازه‌ای که پایین بود نگاه می‌کرد. بوی دوست‌داشتنی‌اش؛ آسمون آبی آبی اون بیرونِ کاهدونی چرخ می‌زد. دور و بر روبی گرد و خاک به هوا بلند شده بود‌ و داداشاش این‌ور و اون ور می‌دویدن و جیغ می‌زدن. با لباس‌های دسته دوم، کله‌هاشون که از ته کوتاه شده بود و کفش‌های تخته سفت‌شون. روبی داشت با تردید به توده‌ی کاه نگاه می‌کرد و بعد همه به لبه‌ی اتاق نگاه کردن مثل اینکه سعی می‌کردن مثل فال‌گیرها که برگ‌های چای ته فنجون رو می‌خونن، یه چیزایی رو حدس بزنن. به نظر میومد که کاه چیز باحالی باشه. تموم‌نشدنی و بامزه.

پس همممه پریدن. روبی اولین نفر نبود، ولی احتمالا از همه گنده‌تر بود. و یه جورایی چه خودش تصمیم داشت یا مجبور شده بود تصمیم بگیره یهویی خودش رو دید که بالای توده‌ی کاه وسط زمین و آسمون معلقه، یه لحظه معلق مونده بود، پاهاش مثل چرخ‌های گاری در حال چرخیدن بودن، نمی‌تونست چیزی رو به یاد بیاره و ستاره دور سرش می‌چرخید.

بعدش شیرجه زد پایین توی یه کثافت زبر و کف اصطبل انگار که چیز باحالی باشه، معلوم شد. خورد به زمین و سرش ضربه دید، ستون فقراتش هم قرچ قوروچ صدا داد. باعث دردسرهایی شد که در آینده معلوم می‌شه.

اون روز روبی کف اصطبل نقش زمین افتاده بود. همین جوری طاق‌باز  سعی می‌کرد خودش رو توی یه اقیانوس تصور کنه که داداش کوچولوش مثل یه فرشته از آسمون داشت می‌افتاد پایین.

 

درباره نویسنده: شری فلیک نویسنده ی آمریکایی خالق مجموعه داستان کوتاه I Call This Flirting (2004) و رمان Reconsidering Happiness (2009) است. آثار او در بسیاری از مجلات ادبی از جمله نورث امریکن و پورتو دل سول به چاپ رسیده است. او در دانشگاه چاتهام به تدریس داستان نویسی مشغول است.

 

کتابخواری ۱۴

عارفه رسولی‌نژاد

یک هفته در فرودگاه

نویسنده: آلن دوباتن Alain de Botton

مترجم: مهرناز مصباح

ناشر: چشمه

موضوع: فرودگاه‌ها –

جنبه‌های احتماعی

تعداد صفحه: ۱۲۷

قطع: رقعی

نوع جلد: شومیز

تاریخ نشر: ۱۳۹۳

نوبت چاپ: ۲

محل نشر: تهران

شمارگان: ۱۰۰۰

قیمت: ۷۰۰۰ تومان

 

مدیر خوش‌فکر یک شرکت هواپیمایی به سراغ نویسنده‌ای رفته و دعوت‌اش می‌کند به گذران یک هفته در ترمینال ۵ هیثرو –شلوغ‌ترین فرودگاه اروپا-. به این منظور که به بخش‌های مختلف فرودگاه سرکشی کند، با مسافرین و کارمندان هم‌صحبت شود و سرآخر دیده‌ها و شنیده‌هایش را در قالب کتابی گزارش کند؛ شیوه‌ی غریبی از تبلیغات و سوق مردم به سفر. و درست همانی است که این نویسنده می‌گوید: «[…] هنوز جنبه‌های زیادی از جهان هستند که به منظور یافتن واژه‌های درست برای توصیف‌شان فقط می‌توانند روی نویسنده‌ها حساب کنند.»

نویسنده‌ی مدعو، آلن دوباتن بود و به جای قرارِ یک‌هفته‌ای، هفته‌ها در هیثرو وقت گذراند تا «یک هفته در فرودگاه» را نوشت. جدا از آن‌که رضایت شرکت هواپیمایی جلب شد یا نه، کتاب پرفروش و خبرساز شد یا نه –که شد-، خوانندگان به صرافت سفر افتادند یا نه؛ دوباتن می‌تواند حداقل به یک چیز دل خوش کند و آن این‌که خوانندگان کتاب‌ش هر از چندی در فرودگاه‌ها به یاد کتاب او و حس خوبِ احتمالی بعد مطالعه‌شان، خواهند افتاد؛ شاید وقتی پریشان در جستجوی بارهایشان به چمدان‌های متنوع روی تسمه‌نقاله‌ها چشم دوخته‌اند. یا وقتی با کج‌خلقی توسط کارکنان حراست –که برای‌شان همه تروریست‌اند مگر خلاف‌اش ثابت شود- وارسی می‌شوند.

درباره‌ی این‌که تجارت و ادبیات می‌توانند بدون شاخ‌وشانه‌کشی و تنه‌زدن‌های ناشی از خودبرتربینی یکی به دیگری، هم‌پای هم پیش روند و کمک‌حالِ هم؟، بعد از خواندن «یک هفته در فرودگاه» بیندیشید.

و دو نکته‌ی پایانی: اول، ترجمه‌ی مهرناز مصباح، تپق‌هایی دارد اما تنها ترجمه‌ی موجود است و بنابراین چشم بپوشید از نواقص‌اش. دوم، یادی می‌کنم از سفرنامه‌های منصور ضابطیان؛ به خاطر زبان ساده و روان و گاه احساسی، دید مشابه‌ی هم، عکس‌ها و قرابت موضوعی‌اش با «یک هفته در فرودگاه».

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

اینستاگردی ۹

@histogerash

در گراش از قدیم الایام در شب آخرین چهارشنبه ماه صفر (غروب روز سه‌شنبه)، مراسم و آیین‌های ویژه‌ای رایج بوده است که کم و بیش در مناطق دیگری از ایران نیز دیده می‌شود.

در این روز ابتدا منقل آتش و اسپند را در تمام خانه و روی سر اعضا خانه میچرخانند؛ همراه با اشعار خاص خودش و سپس منقل‌های پر از آتش و در کنار آن هفت سکه و هفت حبه قند را بر سر چهارراه‌ها و کوچه‌های منازل قدیمی می‌گذارند و بر روی آتش، اسپند می‌ریزند.

همچنین روی شکم، پیشانی و گونه های بچه ها بصورت + ، × و نقطه با نیل کشیده می‌شود.

پختن آش نذری که به «شله پیرزن» معروف است و پخش آن بین همسایگان و اقوام، یکی دیگر از آداب و رسوم چهارشنبه آخر ماه صفر در گراش است

گروه گردآورندگان فرهنگ گراشی

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

 

خروج از نسخه موبایل