گریشنا (هفت برکه): شب اربعین است و حسرت دل عاشقان جامانده از کاروان حسین (ع) از گوشهی چشمها سرریز میشود. فاطمه ابراهیمی این حسرت را با قلم خود به تحریر کشیده است. این دلنوشته را با هم میخوانیم:
فاطمه ابراهیمی: گاهی باید دلت بشکند که طلبیده بشوی و گاهی هم باید یکی باشد تا دل شکستهات را مرهم باشد. این روزها دلم شکسته است باید ببرمش جایی تا طبیبی دوایش کند. خودم را آماده میکنم تا بروم. بروم همان جایی که این روزها همه میروند آن هم با پای پیاده.
کوله پشتیام را برمیدارم و پیاده میروم. راه میروم و میروم و میروم. یکی یکی خودشان را از من جلو میزنند و آن قدر تند میروند که من در میان بقیه گمشان میکنم. این جا همه شبیه همند. همه مشکی پوش و عزادار. قد و قواره و سن و سالهای مختلف کنار هم راه میروند و من محو پاهایی میشوم که بیشترشان برهنهاند. دو ساله و بیست ساله. از آن سوی مسیر پیادهروی، صدای نوحهای در گوشم میپیچد و من چشم میدوزم به عزادارانی که همینطور راه میروند و میگریند. این جا همه چیز حرف میزند و هزاران قصه را روایت میکند. از کولهپشتیهایی که خودشان را بر شانههای لرزان عزاداران انداخته تا پاهای برهنه.
این حوالی همه دلتنگند و عاشق. حال و هوای مرز عاشقی تماشایی است. این جا همه با قوم و فرهنگهای متفاوت اما مشکیپوش آمدهاند. مرز تا چشم کار میکند پر از دلدادگان حسینی است.
این روزها زمین منتکش شده است. منت پای زائران را میکشد تا قدومشان را بر زمین بگذارند. در مسیر پیادهروی یکی پاهایش تاول زده است اما انگار درد را حس نمیکند و راهش را میگیرد و میرود. آن یکی همینطور که میرود بر سر و سینه میزند و نوحه میخواند. این جا همه همسن و سالند. از آن موکبدار یکی دو ساله بگیر تا پدربزرگش که موکب را میچرخاند. همهشان عشق به ارباب در سینهشان موج میزند.
این جا بوی نان تازه همراه با نوای بلند صلوات چاشنی شیرینی است که به زائران پیاده تعارف میشود. امروز بینالحرمین دلهای زائران پر از پاهای برهنهای است که داستانهایی با طعم عاشقی روایت میکنند. اینجا موکبدار و زائران شب و روز نمیشناسند و ساعت به وقت بیقراری است و همه دلشان کوک شده است برای رسیدن به مقصد. هیچکس حواسش به ماشینهایی که مدام بوق میزنند تا تو را سواره به کربلا برسانند نیست.همه محو پیادهروی شدهاند تا داستان یکی شدنشان با بقیه زائران را بنویسند.
این روزها مسیر پیاده رویمان زمینی است اما مقصدمان آسمانی. پاهایمان انگاری میخواهند از هم سبقت بگیرند تا خودشان را زودتر از موعد به بینالحرمین برسانند. دلها دلشان تنگ شده برای دادن یک سلام با بوی و طعم سیب. آقا جان، مسیر را پر از دلتنگی شروع کردیم و مقصدمان را تو با گوشه چشمی مرهم باش. آقا جان میآییم تا تو پناهمان باشی.
با خودم خلوت میکنم. صورتم خیس از اشک شده است. یکی دقیقا روبهروی من با لیوانی آب از عزاداران پذیرایی میکند. در دل میگویم کاش همه دلشان روزه گرفته باشد و آب را به یاد لب تشنه حسین نخورند. امروز همه دلشان ماتم گرفته است. حال و هوای چشمهایشان ابری است. من هم میبارم و محو پرچمهای یا حسینی میشوم که همچنان در این مسیر قد علم کردهاند. فکر میکنم ساعتها گذشته است که ناگهان دستی مرا تکان میدهد. حواسم که جمع میشود میبینم گوشه اتاقم نشستهام و تمامی یادداشتها را از کانال جعبه جادویی در ذهنم نوشتمشان. سریع آنها را بین سطور دفترم دم و بازدمشان میکنم تا یادم نرود که زیارت کوی حسین طلبیدن میخواهد. آقا جان، ارباب من، کاش مرا هم یادت نرود برای سر به فلک کشیدن قنوت سبز دستان ملتمسم در بینالحرمین. آنوقت یادداشتهایم با چشمهایی که خودم همانجا نظارهگر بودهام را از پاهای بیقرار زائران برای مردم روایت میکنم تا شاید دلی بلرزد و چشمی ببارد.