نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

باران و برنج و ماشک در الف ۷۵۹

گریشنا: شماره ۷۵۹ «الف» در جلسه ۸۵۹ انجمن ادبی، روز پنج‌شنبه ۲۱ آبان‌ماه ۱۳۹۴ ارائه شد. مطالب برگزیده این شماره را در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز می‌توانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).

شعر

سحرالسادات حدیقه

۱۱/۸/۹۴

 

صدای بوسه‌ای نا آشنا

از دهانی

که دروغ را می‌جود    تلخ تلخ

تف می‌کند

پسماندهای روحش را

بر صورت من

 

این دهان پر عفونت من است

بر چهره تو

که با هر صدای بوسه‌ای

کابوسی می‌شوم

در رختخواب زن‌هایی که خواب را

می فهمند

که هم خوابی را می‌فهمند     و درست میان یک فنجان

سیب می‌شوند

می‌میرند

در طعمی که سخت قورت داده می‌شود.

 

سیب می‌شوم

میان انگشت‌های تو

هیس می‌شوم

بر دهانم

غرق می‌شوم

نه می‌هراسم

نه می‌هراسم از خواب‌هایی که بر من حرام شده‌اند

و جنس لزج خواب

همچنان که بر تنم می‌لغزد

نه می‌خندم

نه می‌گریم

من فریاد می‌شوم

و جهان را دوباره می‌کشم

سرشار.

رباعی بارانی

۱

مصطفی کارگر

یک عده به شعرهای ما شک دارنـد

یک عده به بــاران خـدا شک دارنـد

امـروز که چشم آسمان بـارانی ست

هــر جا بروی برنـج و ماشــک دارند

۲

شهرام پورشمسی

بارون رو خونه‌ی ما ،با زجـر و شادی توأمه

کودکیمون پر از نشاط، ولی بابام پر از غمه

خدایا  بارون  شما. . . بابام چشاش کنج اتاق. . .

دیوارا و ســقف اتاق، وجب وجب پر از نمه

ترجمه داستان ۳۶

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Departure

Jacqueline Doyle

100wordstory.org

 

She said: We’re going to be late. He said: We’ve got plenty of time. She said: Do you even know what time it is? He said: Soon enough. She said: You always do this. He said: You’re the one who always does this. She said: I’ll wait outside. He said: Suit yourself. She said: Jesus. He said: Now what’s wrong? She said: I’m not sure I feel like going. He said: Great. She said: I’m going to change back into sweatpants and stay home. Watch TV. He said: Well I’m ready. She said: We’re late. He said: No, we’re not.

حرکت

جکیولین دویل

زن گفت: دیرمون میشه. مرد گفت: وقت زیادی داریم. زن گفت: اصلا می‌دونی ساعت چنده؟ مرد گفت: هنوز زوده. زن گفت: همیشه همین کار رو می‌کنی. مرد گفت: تویی که همیشه همین کار رو می‌کنی. زن گفت: بیرون منتظرم. مرد گفت: هر جور دلت می‌خواد. زن گفت: خدایا! مرد گفت: دیگه چی شده؟ زن گفت: انگار حوصله ندارم بیام. مرد گفت: عالیه. زن گفت: می‌خوام لباسم رو عوض کنم و خونه بمونم. تلویزیون تماشا کنم. مرد گفت: خب من آماده‌ام. زن گفت: دیرمون شده. مرد گفت: نه، نشده.

 

گلنار

اسماعیل فقیهی

گرام خونه همسایه بود که داشت صدای آوازی رو می‌ریخت تو کوچه و در و همسایه: «الف می‌گم ابروت کمونه ای کمون ابروی من…»

*  *  *

نوشین خانوم که داشت یه بچه ریقوی لخت سه ماهه که از ونگ زدن صورتش سرخ شده بود رو عوض می‌کرد و هی قربون صدقش می‌رفت :«دو دو دو لی لی لی گلی جونم دوباره تو خودت شاشیدی. الهی خاله قربون اون شاشت بشه. » یه هو یه کهنه که کنار دسش بود پرت کرد طرف در و داد زد :«الهی جیز جیگر بزنی جعفر تخم سگ! معلومه تخم و ترکه همون بابای حرومزادشه که از چار سالگی داره چشم چرونی می‌کنه». تکه پارچه  کنار د‌یوار بی حرکت افتاده بود ولی رو دیوار سفید یه لکه قهوه‌ای بود که بد جوری توی چشم می‌خورد.

چشاشو که وا کرد هنو اونجا بودش با پیرهن سفید که جفت جعفر نشسه بود. مث بازی‌های بود که همیشه با سمیرا می‌کرد اما این بار راس راسکی بود. نوشین خانوم بالا سرش خرچ خرچ قند می‌سابوند و آخونده هم خطبه عغد و می‌خوند:«دوشیزه گلنار جوادی برای دومین بار آیا بنده …».  همه دورش حلقه زده بودن. ترس ورش داشت اما چشمش که به شیرینی‌های رو سفره می‌افتاد قند تو دلش آب میشد. جعفر خواست که نک انگشتاشو بگیره اما خوشش نیومد و دستش و کشید کنار. نگاهی بهش انداخت و از حرص پلکاشو رو هم گذاشت.

دسش تو دس خاله عرق کرده بود. زبری خشت کف پاهاش رو قلقلک می‌داد. اگه این همه خون و جرم ازش نمی‌رفت قش قش می خندید. از تنش بوی ترش عرق بلند میشد. داشت گریه‌ش می‌گرفت. نفس و تو سینه‌ش حبس کرده بود و به خودش فشار می‌آورد. قابله هن و هن کنون در حالی که نفس گندش رو میریخت رو صورت گلنار، دندوناشو به هم فشار می‌داد و تند تند باهاش حرف می‌زد: «داری چکار می‌کنی؟… فقط وقتی زور بزن که درد داری…اینجوری دیگه واسه چارباد جونی واست نمیمونه…حالا!…حالا!… زود باش!… بچه رو خفه کردی… با توام!… یا حضرت عباس!…خدا به دادت برسه» یهو سرشو بالا کرد و داد زد «یکی یه کوزه خشک بیاره یه کوزه خشک…» حرفش هنو تموم نشده بود که جعفر کوزه به دست پرید تو اتاق.

– « گه می‌خوری! حالا می‌خوای سر من هوو بیاری. نشونت میدم. بی خود نیس خاله نوشین می‌گفت اینم مث بابای حرومزادش از بچگی چشم چرونی می‌کرد. »

– «تخصیر خودته من بچه می‌خوام اگه خودتو خراب نکرده بودی مگه مرض داشتم که اینهمه پول بی‌زبونو بریزم تو گلوی لامصب شما زنا که هیچ وخت هم سیرمونی نداره.»

– «حالا مردم این همه توله پس انداختن چه گلی به سرشون خورده که من واست بچه بزام»

– «اگه این توله‌ها پس نیافتاده بودن الان توی ماده سگ هم اینجا نبودی که زبونتو واسم دراز کنی» – «من که از خدامه اینجا نباشم و هر چی زودتر بمیرم ولی تا من زند‌ه‌م نمیزارم تو زن بگیری»

خاله وقتی بهش گفت که جعفر رفته سمیرا رو گرفته داشت سبزی‌ها رو سر حوض آب می‌کشید. هیچی نگفت فقط دستاشو با لباسش خشک کرد و رفت تو مطبخ و بعد شمدشو انداخت روسرش و همون دم غروبی از خونه زد بیرون. هوا حسابی تاریک شده بود که نعش چاقو خورده‌ی گلنارو آوردن خونه.

*  *  *

مرده همینطور که کله‌اش رو عقب جلو می‌برد داشت با دهن پر از خرما یاسین رو زیر دندوناش می‌جویید.

 

کتابخواری ۱۳

عارفه رسولی‌نژاد

ها کردن

نویسنده: پیمان هوشمندزاده

ناشر: چشمه

موضوع: داستان‌های فارسی – قرن ۱۴

تعداد صفحه:۸۸

قطع: رقعی

نوع جلد: شومیز

تاریخ نشر: ۱۳۹۳

نوبت چاپ: ۱۲

محل نشر: تهران

شمارگان: ۱۵۰۰

قیمت: ۵۰۰۰ تومان

«ها کردن» مجموعه‌ی چهار داستان کوتاه و بلند پیوسته است از نویسنده‌ای که پیش از نویسنده بودن، عکاس مطبوعات بوده و برنده‌ی جوایز عکاسی. داستان اول، پیش از شروع طوفان است و راوی که مردی است لج‌باز، ناتوان در برقراری روابط اجتماعی و میخ‌کوب‌شده در برابر تلویزیون، ضمن روایت آن‌چه در تلویزیون می‌بیند، گزارش‌های درهم‌ریخته‌ای از عادات متفاوت خود و همسرش، تضادها و اختلافات‌شان می‌دهد. در داستان‌های بعدی مقابل روایت‌های بُریده‌بُریده اما منظمی قرار می‌گیریم از افکار و توهم‌های راوی پس از جدایی‌اش از همسر.

اگر بگذریم از مضمون تکراری و ساده‌ی مجموعه، خواندن‌اش به خاطر لحن طنزش، درهم‌آمیزی واقعیت و تخیل، تکنیک روایت در روایت و پرش‌های به‌موقع ذهن پریشان و مالیخولیایی راوی، تجربه‌ی خوبی می‌تواند باشد.

اینستاگردی

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

 

خروج از نسخه موبایل