گریشنا- فاطمه ابراهیمی: دلم بست نشسته است. انگاری یک چیز ناب میخواهد تا تحصنش را بشکند. یک چیزی مثل یک لبخند و یا آرامش یک نگاه، ساعت ۹ میشود باید خودم را از خانه بیرون ببرم تا هوایی تازه کند. یادداشتهای روزانهام یادم میآورد چهلم شهدای منا است. باید خودم را به محل برگزاری مراسم برسانم.
از پلههای مسجد که بالا میروم ضربان قلبم هم آهنگ پاهایم بالا میرود. با قلبم کلنجار میروم که آرام بگیرید اما کودکانه رفتار میکند امشب. بین جمعیت دنبال کسی میگردم که آشنا باشد. نه برای من حتی سطر سطر نوشتههایم هم او را به یاد داشته باشند. کسی که همین چهل روز قبل نفسشان لابهلای سطور همین دفتر دم و بازدم میشد. آن روزی که همه برای استقبال پدرشان آمده بودند. آن روزی که همه برای این دو عزیز پدر شده بودند.
راستی دیانا جان این چند روز مادر برای لالایی چشمانت قصه گفت؟ یا شاید هم قصه رفتن و برگشتن بابا را آنقدر شنیدهای که دیگر قصههای هر شبت را از حفظ شدهای؟ و تو پریسا جان، آغوش کودکانهات را برای دیانا باز کردهای؟ آخر کودک با کودک راحتتر حرف میزند. شاید از تو بپرسد بابا چرا نمیآید؟ باید بزرگ شوی پریسا جان.
گاهی باید نقطه را سر خط بگذاری و بروی آخر صفحه. حتی اگر تمام صفحه خالی باشد و چیزی ننوشته باشی. وقتی تیترت رفتن حاجی باشد نیازی به نوشتن نیست چون همه انبوه و هجوم درد را میفهمند حتی با صفحه سپید.
آن مرد زیر باران آمد. حاجی جان آن روز که آمدی، آب و هوای چشممان بارانی بود. همه میباریدیم. حاجی کربلایی آن روز همه برای دو یادگار عزیزت چتر شده بودیم تا نکند خیس شوند.
امشب همه شاعر شدهاند. دلشان شعر میگوید و بغضی که بیخ گلویشان چسبیده میترکد. مرضیه، دختر خواهر حاج حسن هفده ساله است، انگاری دلش یک دردو دل حسابی میخواهد. میگوید: «خبر شهادت دایی حسن نابودم کرد. شهادت لیاقت دایی بود اما باورم هنوز قبول نکرده است که دایی دیگر نیست.»اشک میریزد و مادربزرگش را به من نشان میدهد و میگوید؛ مادر دایی حسن آنجا نشسته است و خیلی بیتابی میکند. با مرضیه به سراغ مادر حاجی میروم. سلامی گرم میکند. میگویم: مادر جان از احساست بگو و یا اصلا هر چه دلت میخواهد بگویی من سراپا گوشم. چشمهای مادر مدام میبارد و بریده بریده حرف میزند، میگوید: «من مهم نیستم اما نوههایم لج کردهاند. دیانا که دوساله است مدام گریه میکند و میگوید بابا. همین چند شب قبل مادرش زنگ زد و گفت ساعتهاست گریه میکند و بهانه چیزی گرفته که نمیتوانم برایش فراهم کنم. گفت مدام بغل بابایش را بهانه میکند.»
مادر حاجی این بار هق هق میزند و چادرش را روی صورتش میاندازد. فکر میکنم باید تنهایش بگذارم اما دهنم هنوز پر از سوالهای مادرانه است. صبر میکنم و میپرسم: وقتی آمد از استقبال مردم راضی بودید؟ میگوید:« مردم گراش سنگ تمام گداشتند. اما من مادر منتظر بودم حاج حسنم زنده برگردد نه این که جنازهاش را برای من بیاورند. میخواستم برای آمدنش کل بزنم و شاباش بریزم اما حسن برگشت ولی …» مادر دیگر نمیتواند ادامه بدهد. از مرضیه میخواهم مرا پیش مادرش ببرد.
خواهر حاجی خیلی گرم حضور مرا میپذیرد. بیآن که سوالی بپرسم اشک میریزد. میگویم از دو یادگار حاجی بگو؛ «دیانا که کوچکتر است نمیفهمد بابایش دیگر نیست. همین که هواپیمایی در آسمان دیده میشود به بالا اشاره میکند و میگوید: بابا. دیانا فکر میکند بابایش هنوز در هواپیماست و برمیگردد. » خواهر حاجی از رفتن برادرش حرف میزند و میگوید: «هنگام خداحافظی جمله حلالم کنید شده بود ورد زبانش. مدام تکرار میکرد. میگفت: آدمیست شاید بروم و برنگردم. حتی وقتی که قرار بود محرم شود با لباس احرام عکسش را در واتس آپ برایم فرستاد و گفت خداحافظ خواهر، حلالم کن.»
خواهر حاجی از استقبال باشکوه مردم گراش تشکر میکند و میگوید:« شهادت آرزوی برادرم بود و چه زیبا به آرزویش رسید.» از خواهر حاجی که اشک چشمهایش هنوز از گوشه چشمانش میبارد خداحافظی میکنم. قبل از این که جواب خداحافظیام را بدهد میگوید:«کیف سوغاتی برادرم قبل از تشییعاش به دستمان رسید.» خدای من! سرجایم میخکوب میشوم و خیره نگاهش میکنم. ادامه میدهد: «همسر حاجی اصلا به کیف دست نزد و گفت من هنوز منتظرم خودش برگردد و این کیف را باز کند. اما من باز کردم و برای دیانا و پریسا همه چیز را شبیه هم خریده بود.»
دیگر طاقت شنبدن هیچ حرفی را نداشتم. انگاری خواهر حاجی متوجه بیقراری من شد. دیگر ادامه نداد و من راهم را گرفتم و گوشهای با خودم و دلم خلوت کردم. چهره مادرش را که میدیدم بیقراریام بیشتر میشد. باید مصاحبهام را تمام میکردم. به سراغ خانمی که قرآن میخواند رفتم و گفتم: حاج حسن خواجه پور را میشناختی؟ گفت : «نه. اما ثواب خواندن قرآنم را برای شادی روح او میفرستم.» خانمی بغل دستش نشسته بود و گفت: «من معاون مدرسهای ابتدایی در گراشم. حاجی را نمیشناختم اما این فاجعه آن قدر عظیم بود که تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که به این مناسبت مسابقه نقاشی را در مدرسهمان برگزار کنم تا این مصیبت در ذهن تمامی بچهها جای بگیرد.»
میگویم اگر دختر حاجی یکی از دانشآموزان مدرسه شما بود برایش چه کاری انجام میدادی؟ اشک میریزد و میگوید: «اصلا طاقت دیدنش را نداشتم. یتیمی بد دردیست آن هم در این سن و سال.» سرش را زیر چادرش پنهان میکند و ازتکان شانههایش میفهمم دارد گریه میکند.
ساعت دیواری مسجد یازده شب را نشان میدهد که مراسم برگزاری چهلم شهید منا تمام میشود. از در مسجد خارج میشوم. سه چهار نفر از بچههای قد و نیم قد روی پلههای مسجد دور هم نشستهاند و حرف میزنند. از یکیشان میپرسم چند سالهای؟ با لحنی کودکانه و سریع میگوید: «فائزهام و یازده سالمه.» میپرسم به همراه مادرت آمدی؟ میگوید بله. سوال میکنم حاجی را میشناختی؟ کودکانه میگوید نه اما بس که مادرم از حاجی تعریف میکند فکر میکنم کامل میشناسمش. میپرسم دختر حاجی را هم میشناسی؟ میگوید؛ نه، اما دلم برایشان میسوزد.
راه مسجد تا خانه آنقدر زیاد نیست که بتوانم خیلی فکر کنم اما وقتی به خانه میرسم انگار مدتهاست فکر کردهام. بعضی از گزارشهای خبری که با احساساتت بازی میکند گاهی وقتها تو را از پای در میآورد.
نوشتن یک گزارش دلنشین آنقدر روی دوشت سنگینی میکند که نایی برای ادامه دادن نداری اما یادت میآید نگاه کودکانه دیانا و پریسا روزی بزرگ میشود و دنبال خاطراتی از پدر میگردد. شاید نوشته من آن روز مرهمی باشد برای قلب زخم خوردهشان.