دیدار بااحمد نوروزی نخستین معلم بازنشسته گراشی
واقعاً عاشق درس خواندن بودم
محمد امین نوبهار: این مصاحبه برای روز معلم سه سال پیش انجام و در شماره ۳۴ صحبت نو ویژه گراش منتشر شد. بعد از سه سال هنوز مصاحبه میتواند برای من و شاید برای شما خواندنی باشد.
ساعت هفت وچهل و پنج دقیقه بعد از ظهر. کمی دیر به قرارمان میرسم. قرار است رودرروی آقا معلم گذشتهی خیلی از بچههای دیروز بنشینیم و با او مصاحبهای دوستانه داشته باشیم. وارد اتاق میشوم. طوری نگاه میکند انگار دیر به کلاس رسیدهام. صورت جوانش با نگاهی بامعنا سرتاپایم را برانداز میکند. سلام میکنم و رودررویش مینشینم. قبل از این که مصاحبه را شروع کنیم اصرار میکند که «هرجا خود را زیاده ستودم، خودتان تصحیحاش کنید»، و ما نیز به این امر استاد در این نوشته توجه کردهایم.
صحبت را فارسی شروع میکنیم تا پیادهکردناش بر سینهکاغذ راحتتر باشد، اما معمولاً سوژهها نمیتوانند فارسی احساساتشان را بیان کنند. آقا معلم از این امر مستثناست و اصلاً در فارسی سخن گفتن کم نمیآورد و چه بسا بیشتر میتواند همزاد با رشته ناخواستهاش، ادبیات، احساسات و هیجانات را به رشته کلام درآورد. در این چند ساعت پدرم، عزیز نوبهار، و مسعود غفوری اکثر پرسشهای موجود را مطرح میکنند و من و مصطفی کارگر بیشتر گوش میدهیم و لذت میبریم. چهار نفر از سه نسل مختلف؛ و جالب این که هر چهار نفر هم او را دوست داریم. اولین سوال را از بیوگرافیاش شروع میکنیم. اما جور دیگری شروع میکند: «بنده ابتدا تشکر میکنم از تحریریه صحبتنو و جوانان برومندی که بی هیچ چشم داشتی دور هم جمع شدهاند و با قلم رسای خودشان در جهت اطلاعرسانی و آگاهسازی مردم تلاش میکنند… من بر خود واجب دانستم که این دعوت را اجابت کنم و ساعتی دوستانه در خدمت دوستان عزیزم باشم که فرزندان من هستند و برای من بسیار ارزشمند و گرامی.» شوق میکنیم؛ چرا که همین قسمت پایانی مقدمهاش برای رفع خستگی سهساله ما کافیاست.
ادامه میدهد: «این حقیر احمد نوروزی، متولد ۱۳۳۲ در شهر گراش.» او دوران تحصیلش را به چند بخش تقسیم میکند. دوران ابتدایی را در دبستان اسدی که امروز مدرسه علمیه چهارده معصوم شدهاست گذرانده و کلاس هفتم آن زمان که اول دبیرستان ما باشد را در دبستان کهن «ابدی» طی کرده است. او نیز از قاعدهی خلیجروی مردم گراش مستثنا نبوده و سال هشتم را به همراه پدر به حوزه خلیج فارس و شهر دبی میرود. میگوید: «از آنجایی که واقعاً عاشق درس خواندن بودم، به هیچ عنوان تن به کار ندادم و آنجا هم به مدرسه رفتم.» و این قسمت را با افتخار بیان میکند. «اما طبق سنت همشهریان، بعد از ظهرها تا ۱۰-۱۱ شب به پدر کمک میکردم… در تابستانها هم به گراش نمیآمدم و رسماً در دبی به کار میپرداختم.» برای ابراز مشقت کار فقط میگوید: «کاری سخت و طاقت فرسا!» و ادامه میدهد: «هیچ ابائی از گفتن این حرف ندارم. برای این که کار افتخار است و سن و سال نمیشناسد.» کمی به خود میآیم. نه درست درس میخوانم و نه کار میکنم. سختی کار و درس از چهرهاش میبارد هر چند سعی کرده اینگونه ننماید. بسیار لطیف چون شعری روان سخن میگوید. «سیکل اول دبیرستان را در دبی به پایان رسانیدم.»
خاطرهای از چگونگی علاقهمندیاش به شغل مقدس معلمی در آن سن و سال میگوید: «در آن زمان در یکی از شبها در مدرسه ایرانیان دبی فیلمی از فعالیت یک سپاه دانش که در واقع کارشان معلمی و تدریس و خدمت بود پخش شد.» تاکید میکند که کاری به مسائل حاکم آن زمان ندارد و از این فیلم به عنوان علاقهمندیاش به معلمی یاد میکند و با افتخار ادعا میکند که تا آخرین لحظه عاشق کارش بوده است. چه افتخاری بزرگتر از این؟ آقا معلم دبیریاش را مثل خیلیها با جبر انتخاب نکرده است. میگوید که با عشق و علاقه به این شغل روی آورده است. همزمان با ورود به کلاس چهارم دبیرستان و برای دریافت سیکل دوم مسئولین دبیرستانهای دبی تصمیم میگیرند معلم بومی تربیت کنند، زیرا که غیربومیها هزینهبردارند. آقا معلم بلافاصله وارد دانشسرا شده (مهر۴۸) و داوطلبانه آموزگاری ابتدایی را فرا میگیرد.
پس از دو سال، در خرداد ماه ۱۳۵۰ برای یک سال تدریس به اتفاق دوستش ابوالحسن جهانسوزی به قطر اعزام میشوند. پس از پایان سال تحصیلی به ایران آمده و به خدمت سربازی میروند. آقای نوروزی میگوید: «بر حسب اتفاق ما به پادگانی اعزام شدیم که سپاه دانش را تربیت میکرد.» و از این واقعه بسیار خرسند است زیرا بعد از ۶ ماه آموزش به دو روستا از توابع جیرفت اعزام شده و به شغل مورد علاقهاش میپردازد. دورافتادگی و گرمای این دو روستای کرمانی آقا معلم جوان را پختهتر از گذشته میکند.
از معلمان آن زمان میپرسیم. میگوید: «عبدالرزاق قناعتی» و او را اسطوره جوانمردی و بزرگمنشی و تاثیرگذارترین شخص بر نسل خود میداند. او میگوید که تکتک معلمان را با اسم و رسم به خاطر دارد، اما نامشان را نمیبرد.
دربارهی بازگشتش به دبی میگوید: «به دلایلی برگشتم به امارات و از سال ۵۳ تا خرداد ۵۸ در دو شهر دبی و شارجه در مدارس ایرانیان خدمت کردم.»
به دوران انقلاب میرسیم و آقامعلم سختتر سخن میگوید: «از آنجایی که هر ایرانی مسلمان دلواپس کشورش بود، بلافاصله در خردادماه ۵۸ با تقاضای خودم به ایران آمدم. ابتدا ما را به تهران منتقل کردند و از آنجا به شهرخودمان گراش بازگشتم و در دبستان سبزواری آن روز در خیابان درمانگاه مشغول فعالیت شدم.» از سال ۱۳۶۰ آقا معلم ادبیات ما آقا مدیر مدرسه شهید جعفری میشود هر چند خودش این مسئولیت را جبر و اصرار بعضیها میداند. مدرسهای که به گفته ایشان نه در و دیوار داشته و نه آب و برق و …! «با کمک خدا و همت بانی و دوستان آبادش ساختیم. اما پس از دو سال همه دانشآموزان را به مدرسه سعادت منتقل کردیم.»
آقای مدیر باز به کرمان میرود و باز آقا معلم میشود به علاوه دانشجو. این بار گرما و سختی تدریس و تحصیل همزمان حسابی او را میپزد. تداخل دو مشغله باعث میشود که از تحصیل انصراف دهد و به گراش بازگردد. در همان سال دوباره در دانشگاه ابوریحان بیرونی آن زمان قبول میشود و دو ترم درس میخواند. انقلاب فرهنگی رخ میدهد و دانشگاهها تعطیل میشود و به تبع آن تحصیل آقا معلم باز نیمهکاره میماند. چهار سال تدریس و دوباره قبولی در دانشگاه شیراز. بالاخره در سال ۱۳۶۷ آقا معلم از دانشگاه شیراز در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغالتحصیل میشود. میگوید: «در رشتهای که هرگز فکر نمیکردم!» و میخندد.
پس از فارغالتحصیلی باز به گراش میآید و از مهرماه ۶۷ در دبیرستانها و آموزشگاههای دخترانه و پسرانه گراش مشغول تدریس درس ادبیات به انضمام چند درس غیرتخصصی میشود که دلیل آن را نبود معلم میداند و پس از ۳۰ سال تلاش در سال ۱۳۷۸ به درجه بازنشستگی نائل میشود و آقا معلم ما میشود اولین بازنشسته فرهنگی گراش. اما او هنوز میخواهد زحمات دوستاناش در تاسیس اداره آموزش و پرورش گراش که امروز همگی بازنشستهاند بگوید: «دوستدارم از دوستان نسل اول آموزش و پرورش گراش یادی کنم و تشکری کنم تا جوانان بدانند اینها چه زحماتی متحمل شدند تا توانستند اینجا را تاسیس کنند.» بر میگردد عقب، حدود سال ۶۰: «تا سال ۶۰ ما مستقیماً زیر نظر لار بودیم و حتی سرپرست هم نداشتیم. آقایی به نام روانگرد را به عنوان سرپرست به گراش فرستاندند. پس از یک سال ما از ایشان تقاضا کردیم که با ما همکاری کند تا نمایندگی آموزش و پرورش در گراش تاسیس شود. آقای روانگرد به همراه دوستان نسل اول در ایجاد نمایندگی تلاشهای زیادی کردند و به یاری خداوند در سال ۶۲ نمایندگی آموزش و پرورش گراش ایجاد شد. آقایان محمود رادمرد، سیدعباس جهانبانی، احمد درویشی و صلحجو این نمایندگی را اداره میکردند.
پس از رفت و آمدهای بسیار این دوستان به اتفاق آقای حاج علیاکبر بهادر که نقش بهسزایی در تحقق این امر داشتند، موانع را پشت سر گذاشته و اداره آموزش و پرورش گراش تاسیس شد. تا آن زمان هیچ شهری قبل از شناخته شدن به عنوان بخش، اداره آموزش و پرورش نداشت. و آقای سید عباس جهانبانی اولین رئیس این اداره شدند.» آقا معلم که چند سالی است رنگ کلاس را ندیده به یاد شور و هیجان آن روز که میافتد کمی دلش میگیرد و آرامتر سخن میگوید: «ساختمان اداره را آقای محمد حسن حسنی احداث کردند.» و مکث میکند.
بعد از بازنشستگی چکار کردید؟
«قبل از بازنشستگی با مهندس وقارفرد دفتری داشتیم و به وسیله آن بعد از بازنشستگی هم در جامعه فعالیت داشتم و خود را کنار نکشیدم.»
سعی میکنیم کمی انحرافی برویم. میپرسیم: «نظرتان راجع به پاداش بازنشستگی چیست؟» کمی میخندد و فکر میکند و سپس پاسخ میدهد: «به عنوان اولین بازنشسته گراشی پاداشی شاملام نشد» باز میخندد و ادامه میدهد «و مقدار کمی دریافت کردهام و بیشتر به وعده و وعید گذشته است. من فقط افتخار اولین بازنشستگی را دارم.»
از نگاه آقا معلم بر میآید که مثل معلم فیلم قصههای مجید، سخت و منضبط بوده است. از او راجع به خطکش و ترکه میپرسیم. «هر زمان یک جو خاص و شیوهی خاص بر جامعه حاکم است. من منکر این نیستم که در گذشته از این ابزارها استفاده میشده و شاید بنده هم به نوعی استفاده کرده باشم! خیلی مواقع هم موثر واقع میشد… من شیوه دانشآموز-محور را بیشتر میپسندم اما وقتی با معلمهای فعلی و شاغل روبرو میشوم، میشنوم که دانشآموز حرف معلم را نمیخواند… من امروز را تجربه نکردهام…!»
حتما دانشآموزانی هم بودهاند که با تشویق شما به جبهه رفته باشند. نام میبرید؟
آرامتر از قبل میگوید: «صاحبان و وارثان اصلی انقلاب شهدا هستند و کسانی مثل بنده که از دور دستی بر آتش داشتهایم هیچ حقی را برای خود نمیدانیم. من شبهای جمعه که تعهد دارم حتما به گلزار شهدا بروم، وقتی از مقابل تکتک عکس شهدا رد میشوم، خاطراتشان برایم زنده میشود. و آن ده تن کربلای ۸ به غیر از شهید بزرگوار شهید غلامی بقیه همه دانشآموزان من بودند و گروههای دیگری هم بودند.» منتظر نام بردن از برادر شهیدش که در میان آن ده تن بود هستیم، که نامی نمیبرد. شاید دلیلی دارد!
نظرش را راجع به فراشهای قدیم و در اصطلاح این دوره همان «بابای مدرسه» میپرسیم.
«اینها قشر گمنامی هستند که در نهایت تنگنا و حقوق اندکی که دارند مدرسه را نگهداری میکنند.»
– اولین خدمتگزار مدرسه که یادتان میآید؟
«اولین خدمتگزاری که میشناختم امرا… نامی بود که صبحها از لار با دوچرخه حرکت میکرد و یک ساعت قبل از شروع مدرسه در مدرسه حاضر بود. شبها نیز به همین منوال با دوچرخه به لار میرفت…»
تا اینجای گفتگو وضعیت تحصیلی قدیم و جدید را در شهر گراش مقایسه کردیم. اما کمی هم به سراغ مقایسه مکانی میرویم و از ایشان راجع به تفاوت تحصیل در لار و گراش میپرسیم.
«به طور طبیعی پیشینه فرهنگی شهرهای بزرگتر بیشتر است. و باید توجه داشت که مدارسی هست که اولاً در انتخاب و گزینش دانشآموزان دقت بیشتری میکنند و ثانیاً ابزار و پیشینه فرهنگی بیشتر باعث شده آنها از ما جلوتر بیافتند.»
بعد از این سوال ساعتی را به سوال و جواب میگذرانیم که به خاطر جلوگیری از زیادهنویسی از نوشتن آن صرفنظر میکنیم و به سراغ سوالات کوتاه آخر مصاحبه میرویم.
مسعود میگوید آقا معلم خیلی زیبا شعر میخواند. از او میخواهیم از دبیری ادبیات بگوید و شعری را برایمان بخواند. میگوید: «من در ادبیات ره گم کردهام و هیچ تلاش خاصی برای قبولی در رشته ادبیات نکردم و از آنجایی که داستانها و کتابهای بابِ روز آن روزگار و کتابهای مختلف را میخواندم احساس کردم که میتوانم در رشته ادبیات قبول شوم.» میپرسیم کدام داستانها را میخواندید و آنها را از کجا تهیه میکردید که میگوید: «خواهش میکنم در حریم خصوصی وارد نشوید!» شاید میترسد بحثمان سیاسی شود! و در ادامه این مصراع را برایمان میخواند:
«سالها رفت و منِ خسته چو سنگ
بر سر راه زمان بنشستهام»
اولین کتابی که خواندید؟ «کتابی با نام بهشت و جهنم» و از علاقهمندی خود به مطالعه میگوید: «اصلاً من مریض مطالعهام. به طوری که نمیتوانم مطالعه نکنم. حتی در دبی که بودیم هم با یکی از دوستان شراکتی کتاب میخریدیم. با کمال افتخار میگویم که بیشتر آثار دکتر شریعتی را قبل و بعد از انقلاب خواندهام و تمام کتابهای شهید مطهری. من خواهش میکنم که نسل جوان به مطالعه روی آورد. اعتقاد شخصی بنده این است که نه اینترنت و نه وسایل پیشرفته امروزی هیچکدام نمیتوانند جای مطالعه را بگیرند.»
دوست دارید دوباره معلم شوید؟ انگار سوال ما را جوری دیگر متوجه شده است. جواب میدهد: «افراد وقتی میخواهند بازنشسته شوند حداقل در آن جلسه آخر که ما آن را هم نداشتیم، مسئولین میآیند و میگویند باید از تجربیات بازنشستگان به نحو احسن استفاده کرد ولی بعد از خروج بازنشسته از اداره هیچ کاری به بازنشستهها ندارند و هرگز از تجربیات آنها استفاده نمیکنند.»
نظرش را راجع به صحبت نو میپرسیم. با بزرگواری میگوید: «من همیشه منتظر صحبت نو هستم و از اولین کسانی هستم که آن را میگیرم و از ابتدا تا انتهایش را مطالعه میکنم. صحبت نو بر جامعه گراش بسیار موثر بوده، هر چند هر کاری کاستیهایی دارد. من توصیه میکنم روی نگارش صحیح دقت بیشتری شود و پیشنهاد میکنم هیئت تحریریه این حق را به خودشان بدهند که حداقل مقداری در ویرایش بعضی نوشتهها دخالت کنند.»
میپرسیم در روز معلم آن گونه که باید از معلمان تقدیر میشود؟ که جواب نمیدهد. و سخن آخر؟ «درست است که رسماً من بازنشسته شدهام، اما هرگز در طول این ده سال از فعالیت روزمرهام دست نکشیدهام. من خستگی را در خودم سراغ ندارم، هرچند بعضیها میخواهند این را به من تلقین کنند» (و این را با یک چشمک رو به ما میگوید!)