نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

الف ۷۳۲ با تجربه‌هایی در شعر

گریشنا: با دو هفته تاخیر مجله ادبی «الف»، نشریه داخلی انجمن شاعران و نویسندگان گراش خدمت‌تان تقدیم می‌شود. الف شماره ۷۳۲ هم‌زمان با جلسه ۸۳۲ انجمن ادبی، روز پنج‌شنبه ده‌ام اردیبهشت ۱۳۹۴ منتشر شد. مطالب برگزیده این شماره را می‌توانید در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز می‌توانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).

 

پرده

میثم صمیمی

 

دیگر بس است

هر آنچه از دیگری گفتیم

و از کلمات پرده ساختیم

برای پنهان شدن

گاه رود بودیم

گاه ماهیِ درون مرداب

ابر

باران

سحرگاه، طلوع آفتاب

این ما نبودیم

صدای واژگان بود

از انتهای گلوی بسته

میان حصارِ دندان‌های شکسته

 

 

اطهر قوامی

 

مگر که کوچه فرو ریخت توی احساست             که مرزهای تنت را به دادها دادی

که عنقریب خودت را درون خود کشتی             که عنقریب خودت را به بادها دادی

 

کدام وحشت شب داد زد بلند به ایست              و دست برد زدت از حوالی احساس

و کودکانه خودت را سپرده‌اش کردی                و کودکانه خودت را سپرده‌ای بر داس

 

کدام حس غریبی لگد زدت با عشق                 و عشق سوژه‌ی تغییر فصل سرما شد

کسی نگفت پرستو به کوچ محتاج است             جراید از چه نوشتند؟ درد بابا شد

 

و کودکت به فرو رفتن اکتفا می‌کرد                  و درد سمبل خوبی برای راه نبود

و قرص‌ها الکی کودکانه‌اش را خورد                  و هر چه بدتر و بد بود را براش نمود

 

و تو و حس لجن کوب مادرانه شدن                 میان ماندن و رفتن و پاره‌ی جگرت

و زخم واشده از تاول جنون هرشب                   و نعشگی دو چشمان خسته‌ی پسرت

 

کدام راه درست است کوچه یا خانه؟                 هراس می‌خوری از روزهای رفته ی عمر

و میله‌ها که هنوز عاشق تنت هستند                و میله‌ها که تمام عاشقانه ات را برد

 

درون آینه چیزی شبیه من در توست                چروک خسته و وامانده از مسیر درست

نوشته ام دو سه خط را برای درد امروز               نوشته‌ام پدرت را درون بسته‌ی پست

 

و پست آدرس این نامه را نمی فهمد                 و آزمایش دی ان ایت درون من است

منم جواب تمام سوالهات پسر………..

(بشنوید)

 

 

کارگاه ترجمه شعر – ۱۹

انتخاب و ترجمه از مسعود غفوری

 

Bright Copper Kettles

Vijay Seshadri

Dead friends coming back to life, dead family,

speaking languages living and dead, their minds retentive,

their five senses intact, their footprints like a butterfly’s,

mercy shining from their comprehensive faces—

this is one of my favorite things.

I like it so much I sleep all the time.

Moon by day and sun by night find me dispersed

deep in the dreams where they appear.

In fields of goldenrod, in the city of five pyramids,

before the empress with the melting face, under

the towering plane tree, they just show up.

“It’s all right,” they seem to say. “It always was.”

They are diffident and polite.

(Who knew the dead were so polite?)

They don’t want to scare me; their heads don’t spin like weather vanes.

They don’t want to steal my body

and possess the earth and wreak vengeance.

They’re dead, you understand, they don’t exist. And, besides,

why would they care? They’re subatomic, horizontal. Think about it.

One of them shyly offers me a pencil.

The eyes under the eyelids dart faster and faster.

Through the intercom of the house where for so long there was no music,

the right Reverend Al Green is singing,

“I could never see tomorrow.

I was never told about the sorrow.”

 (بشنوید)

 

 

کتری‌های مسی براق

ویجی سشدری

 

به زندگی برمی‌گردند دوستان مرده، خانواده‌ی مرده،

و به زبان‌های زنده و مرده حرف می‌زنند، با حافظه‌ی قوی،

پنج حس‌شان دست‌نخورده، جای پاهاشان شبیه پروانه‌ها،

و رحمت از چهره‌های فهیم‌شان می‌تابد-

این یکی از علاقه‌مندی‌هایم است.

آن قدر دوست دارم این را که مدام می‌خوابم.

ماهِ روز و خورشیدِ شب برمی‌آیند بر من

وقتی پراکنده شده‌ام در اعماق رویاهام.

در دشت گل‌های زرین، در شهر اهرام پنجگانه،

پیش ملکه‌ی چهره‌افروخته، زیر درخت بلند در دشت،

آنها ظاهر می‌شوند.

انگار می‌گویند: «همه چیز خوب است. همیشه بوده.»

متفاوت‌اند و مودب.

(چه کسی می‌دانست مرده‌ها این‌قدر مودب‌اند؟)

نمی‌خواهند مرا بترسانند؛ سرهاشان مثل بادنما نمی‌چرخد.

نمی‌خواهند بدن‌ام را بدزدند

و خاک را از آن خود، و انتقام‌جویی کنند.

آنها مرده‌اند، می‌فهمی، وجود ندارند. و علاوه بر این،

برایشان چه اهمیتی دارد؟ آنها فرو-اتمی و افقی‌اند. تصور کن!

یکی‌شان مدادی به طرف‌ام می‌گیرد.

چشم‌ها زیر پلک تندتر و تندتر می‌چرخند.

در آیفونِ خانه که مدت‌ها بدون موسیقی بود

جناب اَل گرینِ بزرگ آواز می‌خواند:

«نمی‌توانستم فردا را ببینم.

کسی از غصه‌ها چیزی نگفته بود.»

 

(بشنوید)

 

 

تقویم الف – ۲۳

ابوالحسن محمودی

تو خوبی من عقده‌ای هستم

در هفته‌ای که کیومرث صابری سالروز درگذشت‌اش باشد(۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۳) و روز جهانی ماما(۱۵ اردیبهشت) با مرگ ناصرالدین‌شاه(۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵) هم‌زمان شده باشد، پر بی‌راه نیست که روز جهانی خنده(نخستین یکشنبه ماه مه) هم در آن دیده ‌شود. اما نکته‌ی تاسف‌بار مناسب‌های این هفته، تولد کسی است که از او به عنوان پدر علم روانشناسی یاد می‌کنند: زیگموند فروید.

زیگموند در حالی در ۶ مه ۱۸۵۶ در جمهوری چک به دنیا آمد که از ازدواج پدر و مادرش نزدیک به نه‌ماه می‌گذشت. پدرش در بیست‌سالگی و در ازدواج سوم خود با مادر زیگموند ازدواج می‌کند که حاصل آن- همان‌طور که در شروع طوفانی این ازدواج دیدیم- هشت فرزند است. البته زیگموند در جوانی به عنوان فرزند ارشد خانواده، در زمانی که مادر به طور مرتب جشنواره بچه راه انداخته بود، به پدر و مادرش توصیه کرد که: «بابا بسه دیگه» و اضافه کرد که او روانشناس است و حقوقی ندارد و دل به ارثیه آن‌ها بسته است که اگر بخواهند همین‌طور ادامه دهند چیزی عایدش نمی‌شود. اما وقتی‌که متوجه شد پدر و مادر به حرف‌های او گوش نمی‌دهند و عاشقانه و دست در دست هم پایه‌های خانواده‌ی فروید را  به خوبی می‌گسترانند، مفهوم «لیبیدو» را وارد ادبیات روانشناسی کرد.

بر اساس نظریه لیبیدو فروید، عشق- این علاقه‌ی شدید قلبی- با ارتباط جنسی یک معنا و مفهوم دارد. عده‌ای در آن زمان و پس از مطرح کردن این صحبت فروید به او گفتند که پس تکلیف این همه شاعرِ ایران‌زمین و یا حتی خود آقای گوته که شما جایزه‌ی ادبی اش را گرفتی و یا شکسپیری که عاشق نمایشنامه‌هایش هستی، که از عشق صحبت می‌کنند چه می‌شود؟ اما او پاسخی نداشت! چرا که اساساً مطرح کردن این نظریه برای رسیدن به سهم‌الارث بیشتر بود. و این‌گونه بود که او از بچگی نسبت به پدر و مادر اش عقده‌ای بار آمد. و همین‌طور که می‌دانید «عقده‌ ادیپ» یکی دیگر از مفاهیم نظریه روانکاوی فروید است که بر اساس آن به ارتباط جنسی فرزند با والد جنس مخالف می‌پردازد. فرویدِ بی‌تربیت  که همه‌ی مسائل روانشناسی را با مسائل شخصی قاطی می‌کرد، در فرایند «کشف انتقال» یا فرایند همزاد پنداری با مریض، گستاخانه می‌گوید که بیمار و روانشناس باید خاطرات کودکی خودشان را برای هم تعریف کنند.

به هر حال به نظر می‌رسد از کسی که در سال ۱۸۷۶ در یک مرکز جانورشناسی، چهار هفته از وقت خودش را صرف تحقیق و تشریح هزاران مارماهی برای یافتن اندام تناسلی نر در آنها گذرانده باشد، ارائه‌ی این مفاهیم کار خیلی شاقی هم نباشد. در نهایت هم این بد دهنی‌های فروید کار دست‌اش داد و او به خاطر مصرف زیاد سیگار برگ دچار بیماری سرطان سقف دهان شد و در هشتاد و سه سالگی درگذشت.

در اینجا ذکر یک نکته حائز اهمیت است و آن این‌که اگر شما هم این فکر را در ذهن دارید که روان‌شناسان در بطن اجتماع نیستند و هنوز درگیر تئوری هستند و کلاً جامعه را به هیچ جایشان حساب نمی‌کنند، بهتر است که این افکار پلید را از سر بیرون کنید و هرشب قبل از خواب یک لیوان آب‌قورباغه قورت بدهید.

 

 

شعروگرافی – ۳۲

شعر و طرح از محمد خواجه‌پور

 

نشریه کامل را از اینجا دریافت کنید.

 

خروج از نسخه موبایل