دکتر محمدتقی بیات (۱۳۱۴ همدان تا ۱۳۹۰ تهران)، دفتر زندگی مردی که بهترینهای سالهای عمر خود را به درمان مردم گراش گذراند، بسته شد. دکتر بیات در سالهای دهه ۳۰ پزشک گراش بود. در نشریه صحبتنو ویژه گراش با او گفتگو کردیم که بازتاب فراوانی در شهر داشت. درخواست دادیم که خیابانی در شهر گراش به نام این پزشک خوشنام و تلاشگر شود که این درخواست شنیده نشد. اکنون که دکتر بیات در میان ما نیست یاد بار دیگر به یادش حرفهای او را باز میخوانیم.
سالهای خوشی در گراش داشتم
من تصمیم خودم را گرفته بودم. مادرم با همان چشم های اشک آلودش، مرا دلداری می د اد. پدرم می گفت: پسرم خوب می شوی. پاهایت هیچی اش نیست. نگران نباش. دکتر معالج من گفته بود: محمدتقی، غده ای در بدن تو وجود دارد که تو را فلج می کند. من بیست و پنج رساله بودم. تازه از رشته پزشکی فارغ التحصیل شده بودم. بین این همه جوان. خدا باید مرا انتخاب می کرد. خیلی به من برخورده بود، گویا دنیا دور سرم می چرخید. از همه چیز بدم می آمد. دیگر دلم نمی خواست در تهران بمانم. مادرم هر چه التماس کرد به حرف هایش گوش ندادم. نمی خواستم کسی پیشم باشد، به مادرم گفتم: تو نسبت به من مهربانی، اما من به تنهایی نیاز دارم. باید به جایی بروم که همه چیز را فراموش کنم. باید به جایی بروم که بتوانم وظیفهء خودم را در قبال انسان ها انجام بدهم. چهره ی معصومانه ی مادرم، چون آیینه ای شده بود که گویی سال ها غبار گرفته است. شب ها به من دلداری می داد، اما گویی به غرور من برخورده بود، گردش روزگار مرا به جایی رهنمون کرد که «گراش» نامیده می شد، قریه ای در سال ۱۳۳۷ خورشیدی.
به سوی سرنوشت
از تهران به شیراز آمدم. در اتوبوس دوست داشتم همه چیز را فراموش کنم، اما فکر و ذهنم همچنان مشغول تهران بود. بی اعتنا به بغل دستی ام سرم را به شیشه تکیه داده بودم و در رؤیاهایم فرو رفته بودم. آخر من چرا باید تهران آباد را با همه رفاه و امکانات ترک می کردم و به قریه ای می رفتم که اسمش را هم نشنیده بودم. برای رسیدن به «گراش» باید بلیط شیراز به لار می گرفتم.
اتوبوس های قدیمی گیتی نورد و ترانسپورت و از این جور اسم ها، با آن همه کهنگی و خرابی و جاده های خاکی منتظر من بودند تا مرا به سوی سرنوشتی سوق دهند که روزهای خوش زندگی ام را رقم می زد. اتوبوس از شیراز به جهرم و جویم و بنارویه می رفت. از گردنه های صعب العبور بزن و نارنجی عبور می کرد تا به لار می رسید. جاده ها خاکی بود. حوصله ام سر رفته بود. وقتی به گردنه بزن می رسیم، مردمان لارستانی، با سلام و صلوات اتوبوس را همراهی می کنند. دعا می کنند که اتوبوس بدون خرابی از گردنه عبور کند. به لار رسیدم. سال ۱۳۳۷ بود و من جوان بیست و پنج شش ساله ای بودم . لار با بازار قیصریه و خانه های کاهگلی اش ، لار با بادگیرهایش در آن هوای گرم، را به خود پذیرفته بود، به فرمانداری لار رفتم. خودم را معرفی کردم و گفتم: مأموریت دارم که به گراش بروم. فرماندار مرا به حاج محمدعلی موغلی معرفی کرد و گفت: ایشان ترتیب رفتن شما را به گراش می دهد. مینی بوس های گراش صبح خیلی زود به لار می آمدند و بعد از ظهر بر می گشتند. حاج محمدعلی موغلی گراشی که در لار عمده فروشی داشت، مرا به حاج میرزا محمدحسین پاکروان سپرد تا با ماشین او به گراش بروم.
در بین راه دو نفر از گراشی ها با خود پچ پچ می کردند. شنیدم که می گفتند: این آقا دکتر گراش است. یکی از آنها که حیدر قائدی نام داشت، یک خودنویس در همان آغاز ورود به گراش به من هدیه کرد. از این برخورد خیلی خوشحال شدم. گفتم: آیا همه گراشی ها، مثل شما هستند؟گفت: بله. از من هم بهتر هستند. جاده خاکی بود و از لار تا گراش یک ساعت و نیم راه بود. نه جاده می دانست که دوازده سال یک سره در گراش می مانم، نه مادرم. در سال ۱۳۳۷ دهدار گراش حاج حسین خان بود، به همت او و گراشی ها درمانگاهی آماده و آراسته ساخته بودند، اما به دلیل گرمای شدید هوا و نبود آب بهداشتی هیچ دکتری بیش از شش ماه در گراش نمی ماند. اکنون درمانگاه، آغوش خود را چون مادری مهربان به رویم می گشود.
باورهای ناصواب
همان سالی که من وارد لار و گراش شده بودم، هفتصد نفر بر اثر سرخک مرده بودند. من در درمانگاه مستقر شدم ، وسایلم را برای درمان مردم آماده کرده بودم. سرخک همچنان قربانی می گرفت و این بحران با حضور من در گراش همزمان شده بود. در قریه گراش شایعه شده بود، دکتر بیات، قدم خوبی ندارد. خانواده ی سرخکی ها برای معالجه به درمانگاه مراجعه نمی کردند. کودکان همچنان می مردند، اما از آمدن برای درمان ابا داشتند. این مسئله برای من، بسیار گران تمام می شد، نمی توانستم مرگ همنوعان خودم را تماشا کنم. به دوستان گراشی گفتم: چرا مردم برای معالجه به درمانگاه نمی آیند. گفتند: بعضی از مردم فکر می کنند، اگر بچه های سرخکی خود را به درمانگاه بیاورند و کسی که سرش گنه (جنب) است او را ببیند، حتماً بچه می میرد! و به همین دلیل برای جلوگیری از مرگ فرندانشان، آنها را به درمانگاه نمی آورند. بالاخره دست به دامان حاج شیخ علی اصغر رحمانی شدم، به ایشان گفتم: بر روی منبر خانواده ها را راهنمایی کنید که دست از این باورهای ناصواب بردارند. شیخ هم واقعاً بسیار تلاش کرد و در سخنرانی هایش خانواده های بیماران را تشویق کرد که به درمانگاه مراجعه کنند . سخنان او مؤثر واقع شد و از آن به بعد درمانگاه شلوغ شد. مردم از اطراف و اکناف به گراش می آمدند ، هر چند اوز هم درمانگاه داشت، اما چون من بیست و چهار ساعته در گراش بودم ، بیماران با خیال راحت از روستاهای اطراف به درمانگاه گراش می آمدند، از فداغ، ارد، بیغرد، لامرد، مز و آشنا به گراش می آمدند و من و دستیارم دکتر سعدایی در خدمت آنان بودیم. روزها و شب ها به درمان بیماران مشغول بودم. آن چنان سرگرم بودم که تهران را از یاد برده بودم. گویی در گراش به دنیا آمده بودم. همان جا دوستان یکدل و یکرزنگ پیدا کرده بودم و با عشق و علاقه به کارم ادامه می دادم.
فقط پنی سیلین
قریه کوچک بود، فقط چهار هزار نفر جمعیت داشت. نه آبی گوارا داشت و نه هوایی خنک. مردم شب ها را پشت بام ها سپری می کردند. شب های زیبای گراش را هیچ گاه از یاد نمی برم. با آن همه ستاره ی ریز و درشت که به آدم چشمک می زدند. زایمان زنان توسط دو مامای محلی به نام های مش زیور، مش رقیه از طایفه ی شیری ها، صورت می گرفت. یکی از مشکلاتی که آن روزگار با آن دچار بودیم، بیماری های پس از زایمان بود. تب زایمان که در فرهنگ مردم به آن «آل» می گویند، گاهی زائو را از پا در می آورد. این واقعیتی است که با چشم خودم دیدم، هر چند امروزه مردم، آن را باور نمی کنند، ولی بگذارید برایتان بگویم. حاج حسین خان و سلیمان خان، به من مراجعه کردند که بر سر زائویی _ که از اقوام آنها بود _ حاضر شوم. با خانم زیور به منزل زائو رفتیم. وقتی به آن جا رسیدیم، دیدم بر بالین مریض یک یابو، یک سطل آب، یک سطل جو و یک تفنگ وجود دارد. گفتم: قضیه از چه قرار است. گفتند: اگر این حیوان، آب و جو را بخورد و راه خود بگیرد و برود، ما بالای سر بیمار تفنگ شلیک می کنیم ، آل فرار می کند و بیمار خوب می شود، ولی اگر این اتفاق نیفتند، مریض می میرد! خیلی ناراحت و عصبانی شدم، از شدت ناراحتی، به همه ی حاضران پرخاش کردم و به خانم زیور گفتم: علاج این بیمار فقط پنی سیلین است. دو آمپول پنی سیلین، باعث بهبودی او شد. از آن پس این بساط برچیده شد.
هشت سال در چادر زندگی کردم
من همچنان سرگرم کار خودم بودم، اما در حاشیه شغل اصلی و طبابت ، برای بهداشت و آب آشامیدنی مردم هم فعالیت می کردم. پشت درمانگاه نزدیک منزل حاج آغا فانی یک آب انبار بود. آب بهداشتی نبود و مردم دچار بیماری پوستی ای بودند ، به نام «پیوک» یا به قول گراشی ها «پِوَه» . آب در حوض ها و برکه ها می ماند و پر از کرم می شد. یک دکتر محلی اوزی در لار بود که پیوک را از زیر پوست بیرون می کشید و آن را با مهارت خاصی انجام می داد. مردم هم برای علاج این بیماری به لار می رفتند. اولین کاری که کردم به مردم یاد دادم که با پارچه های تمیز و سفید، دهانهء کوزه ها را ببندند و از روی پارچه آب بنوشند. این کار به آنها کمک می کرد تا کمتر دچار بیماری شوند.
علاوه بر این ، چند عکس از بیماران پیوکی گرفتم و آن را به شیراز فرستادم و تقاضا کردم که به وضعیت آب آشامیدنی مردم گراش رسیدگی کنند. استاندار هم چون آن عکس ها را دیده بودند، همت کرده بود و چند نفر را به گراش اعزام کرد.
سال ۱۳۳۹ بود، که به من خبر دادند که مهمانان در درمانگاه لار هستند و بروید و آنها را به گراش بیاورید. صبح زود با ماشین سید محمدخلیلی _ خدایش رحمت کند _ راه افتادیم و به لار رفتیم. هوا همچنان گرم بود. آن روز انگار شدت گرما بیش از حد انتظار بود. در گراش آنهایی که متمول تر بودند ، در خمره های بزرگ آب می کردند و در آن می نشستند تا گرما را احساس نکنند. به درمانگاه لار رفتم. آن دو مهندس در اتاقی استراحت می کردند، من هم عجله داشتم. ساعت سه بعد از ظهر بود، گفتم استراحت بس است، باید راه بیفتیم. گفتند هوا خیلی گرم است. بگذار هوا خنک تر شود، با تشر گفتم: یا الله شما نیامده اید به منطقه که استراحت کنید. بالاخره راضی شدند و از اتاق خارج شدیم. ناگهان دیدم لار یکپارچه تبدیل شد به گرد و خاک. چشم چشم را نمی دید. زلزله سال ۱۳۳۹ در همان لحظه اتفاق افتاد و جان صدها نفر را گرفت . گویی خدا هنوز با ما کار داشت، وگرنه سقف همان اتاق، درست افتاده بود، روی همان تختی که پنج دقیقه قبل کنار آن نشسته بودم و اکنون مچاله شده بود. مهندسان به گراش آمدند ، با معتمدان محلی، دهدار و حاج اسدالله امیدوار به اطراف گراش سر زدیم، مهندس ها پرسیدند، جاهای تفریحی گراش که چشمه دارد کجاست، ما گفتیم: چک چک، بن عماد، تنگ آب و سد مشکال. بالاخره در همان جایی که هم اکنون چاه آبیاری است، به پیشنهاد آنها، چاه زدند و الحمدالله آب شیرین نیز استحصال شد. الله قلی خان، از تهران و اصفهان وسایل مورد نیاز را آوردند و پس از انجام کارها، ما در روز افتتاح جشن مفصلی گرفتیم و خیلی خوشحال شدیم. آب بهداشتی شد و دیگر از بیماری های پوستی و پیوک خبری نبود.
زلزلهی لار
پس از زلزلهء لار، که ارتعاشات آن گراش را فرا گرفته بود و یک نفر را کشته بود، من یک چادر بزرگ در وسط درمانگاه زدم و هشت سال در آن چادر زندگی می کردم. شبانه روز، در همان جا طبابت می کردم. مردم روستاهای همجوار، چون همراهان بیماران محلی برای استراحت نداشتند، مرحوم حاج رضا سبزواری ، خانه ای در همان حوالی به آنها کرایه می داد. حاجی رضا چاووش خوان بود و در همه ی مهمانی ها و خیرات ها، بسیار کمک می کرد. می دانی هشت سال زندگی در چادر، یعنی چه. گراشی های خلیج رو، معمولاً پس از یک سال غربت به گراش می آمدند، آنها با خود پول می آوردند و زمین می خریدند و پس از چندی باز هم به قطر و دوبی باز می گشتند، اما من همچنان هشت سال یکسره در گراش ماندم. در حیاط درمانگاه درخت کاری کردم چون آب نبود، از همسایگان می خواستم آب های تعویضی حوض خود را به پای درخت ها بریزند. در همان درمانگاه، فیلم های آموزشی می آوردم و از مردم دعوت می کردم تا آن را تماشا کنند.
گراش آن سالها
گراش آن سال ها ، چند مغازه در ناساگ داشت، موغلی، مهیایی، هاشم متین و وقارفرد، گراش هیچی نداشت. تازه یک کارخانه ی برق آورده بودند . حاج حسین خان و فضل الله خان نقش اصلی داشتند. تراب پورغفور هم کارهای مکانیکی گراش را انجام می داد.
در گراش سه ماشین بود که صبح به لار می رفتند. مرحوم سید محمد خلیلی، مرحوم میرزا محمدحسین و محمود رضایی. وقتی به لار می رفتیم ، وسط های راه پیاده می شدیم و صبحانه می خوردیم. الان فکر کنم با ده دقیقه ای مسیر را طی می کنید. من می دانستم با این همتی که گراشی ها دارند، گراش روبه پیشرفت خواهد نهاد. آنها به زادگاه خود علاقه داشتند. یادم است در برق روز ، حاجی فرامرز که به کویت مسافرت می کرد حسینیه خوبی ساخت. فرماندار لار چون فهمید که این حسینیه در گراش ساخته شده است، او را به لار دعوت کرد تا در لار هم ، خیراتی بکند. البته کمک کرد، ولی من به فرماندار گفتم: این حاجی در سخت ترین شرایط در کویت کار می کنند. بگذارید در شهر خودش کار عام المنفعه انجام دهد.
با تهدید او را از گراش بیرون راندم
در یکی از سال هایی که در گراش بودم، آقای حاج غفار غفاری ، به من مراجعه کرد و گفت: دکتر، یک نفر از شیراز آمده است و به خانه فلان معتاد رفته است. _ در آن زمان فقط دو سه نفر تریاکی در گراش بودند _ من به خانه مذکور رفتم و گفتم چه خبر است. گفت : این آقا از شیراز آمده و حشیش آورده است، چیز خوبی است. گفتم: ای آقا هر چه سریع تر از گراش برو بیرون. این ماده خیلی خطرناک است و قاتل همت و مروت جوانان، ولی به حرف من گوش نداد و باز هم در گراش ماند، بالاخره به فرماندار لار متوسل شدم و با تهدید او را از گراش بیرون راندم. حشیش، ماده ی مخدری بود که جدیداً وارد بازار شده بود و خود اشرف پهلوی هم پشت پرده ی مواد مخدر بود.
نشاط زد !
سال ها می گذشت، ولی باران نمی بارید، مردم ناراحت و نگران می شدند، و برای درخواست باران به نیایش و دعا می پرداختند . حاج غلامحسین غلامی و حاج عبدالعزیز خوشخو و آقا محمدعلی محقق با مردم دیگر با امامت مرحوم حاج رحمانی نماز باران می خواندند، و چون دل مردم زلال و پاک بود، معمولاً دعایشان به استجابت می رسید. ابرهایی در گوشه ی آسمان ظاهر می شد و مردم می گفتند: نشاط زد! باران که می آمد دو تا رودخانه ی بزرگ بود، یکی «مئن خئر» _ همین خیابان اصلی گراش _ که قبلاً یک رودخانه بود و یک رودخانه به نام پئت بود که برکه ها را پر آب می کرد. در یکی از آن سال ها آن قدر باران بارید که سیل با خود میوه آورده بود! باران که می بارید، من جوان های محل را جمع می کردم و شلغم بار می گذاشتیم. واقعاً سال های خوشی بود.
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت