هر بار آرزو میکنی که شایعه باشد. تا تهاش باید بروی که مطمئن بشوی دروغ است یانه؟ دل ات هزار راه می رود. از صحت و سقم قضیه که با خبر می شوی، رگ غیرت ات باد می کند که چرا در این شهر مذهبی که ندای آن، گوش اش تا هفت آسمان را هم کر کرده است؛ با این پدیده ی شوم مواجه میشویم. پاسخ چرایِ این مسئله راه درازی در پیش و پس دارد. شاید بگوییم تنها سه نقطه میماند و هر نقطه ای که تا بی نهایت می رود.
تو می مانی و افسوسی که چون قایقی شکسته خاطر، به ایمان قصههایش می خندد؛ شاید تلنگری باشد برای رسیدن هر چه زودتر به دست باد و مچاله شدن در ته گور؛ آن زمانی که کسی به فکرت نیست. نالههای داغ تر از خورشید سر میدهی و دستان ات که خشکیده و به جایی بند نیست. روزگار تلخیست که هر کس امید را به چشم یک توهم میبیند. توهمی که ناشی از مصرف شیشه و حشیش نیست؛ آن هنگام که احساسات را نادیده میگیرند، انگار که قلبت آمال دود شده است. دودی که تا مغز استخوان ات رخنه کرده و متلاشیات میکند. زمزمه کردن سرود هستی برایت سخت و جان کاه می شود و آن هنگام است که بر لبهایت قفل میزنی و در برکههای ذهنت دنبال روزنهای میگردی و به خود میقبولانی که شاید روزی آن غریبه با کوله بار امید سوار بر اسب بال دار بیاید و تو را از این مخمصه نجات دهد. وقتی که رگهایت طغیان کرد و چشمی و گوشی بود برای شنیدنش و درک کردنش، شاید قلبت بار دیگر بتپد و آوایی سر دهد:«آری! زندگی ادامه دارد.»
در این وانفسا مرد خانواده برای فراهم کردن مایحتاج زندگی روزانه چندین ساعت کار طاقتفرسای بنایی میکرد. اما مشکلات اقتصادی و هزینه های زندگی فراتر از حقوقاش بود و کفاف نمیکرد. مشاجره های لفظی بین مرد و زن آغاز میشود. به خاطر هزینه های روزمره ی زندگی؛ که بچه الان مریض است، بچه الان پنبهریز میخواهد، بچه الان به دارو نیاز دارد و الی آخر. شاید راه حلی برای حل این بحران بیابند اما افسوس و صد افسوس. یک مرد است و غرورش. وقتی میبیند در این دور و زمان نه میشود پیش کسی دست دراز کرد و زیر سایهی منت کسی بود و نه با زحمتهای خود به جایی می رسد؛ مرد نامانوس و خسته از اغیار، آخرین راه حلی که به ذهناش خطورمی کند، خوردن سَم است تا شاید مرهمی باشد بر دل زخم دیدهاش. تا الان که به خیر گذشته اما امیدواریم دیگر شاهد این قضایا نباشیم، با این اوصاف، امیدی که شاید واهی باشد.
در یک گوی از ماجرا ی دوم زن جوانی را میبینیم که غرق شده در میان آکواریوم زندگیاش. دائما در حال کشمکش و جدل با شوهر خود بود. راستی تفاهم چیست که این گونه انسانها را به ورطه ی نابودی میکشاند. دلی وامانده از لحظه های شادی و غم شیرین اوایل ازدواج؛ لحظه هایی که بی «تو» دوامی نداشت، همانند هر زوج جوان که اوایل زندگی را جذاب و شیرین میدیده است. اما بعد گذشت چند سال حالا «تو» مسبب این بدبختی شد. همان «تو» یی که با وجود تب تنهایی وحشت، مأمنی برای دل خود می دانست. از روزهایی میترسید که بی «تو» لبخند بزند و تکرار شود. اما دیری نپایید این لیلی و مجنون قصه ی ما آخر جاده را بن بست میبینند و تفاهم را روی تن جاده بهانه میکنند. و در آخر قرص هایی که این زن جوان را به آغوش رویا می برد. حال این زن هم بدک نیست. اما ای کاش آخر جادهها مترسکی وجود داشت.
هر روز زنگ خودکشی در شهر به صدا در میآید. گاهی بلند و گاهی به نجوا. این قصه موقتا فرجامی کاملا تلخی نداشته است.