هفتبرکه – مسعود غفوری: دیدگاه من در مورد فیلم «جنگ پشت جنگ» One Battle After Another یک دیدگاه کاملا جانبدارانه است، چون من عاشق توماس پینچن هستم، نویسندهای که فیلم با الهام از یکی از رمانهای مهمش ساخته شده است.
توماس پینچن، یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکا که در ایران چندان شناخته شده نیست چون فقط یکی از کتابهایش ترجمه شده؛ در دنیای انگلیسیزبان هم چندان محبوب نیست، چون خیلی سخت و عجیب مینویسد. من که رسالهی دکتریام را روی رمانهای پینچن نوشتهام، بعد از دو بار دیدن فیلم و خواندن بسیاری از نقدهایی که روی فیلم نوشته شده، متوجه شدم بیشتر این ایرادها و غُرها را در مورد رمانهای پینچن هم خوانده بودم! میشود نتیجه گرفت که کارگردان فیلم، آقای پل توماس اندرسن، توانسته فضا و زبان و درونمایههای رمان را خیلی خوب منتقل کند.
داستان ضدکارآگاهی در بلبشوی پستمدرنیسم
اگر بخواهم خیلی خلاصه در مورد اهمیت پینچن در دنیای ادبیات بنویسم، باید از برایان مکهیل یاد کنم که اعتقاد داشت اگر پینچن رمان نمینوشت، شاید نیازی به خلق واژهی «پستمدرنیسم» نبود! او اولین رمانهایش را در دهه شصت میلادی در مکتب پستمدرنیسم نوشت اما از اواخر قرن بیستم و در رمانهای اخیرش، به سمت آنچه پستپستمدرنیسم نامیده شده حرکت کرد. فیلم «جنگ پشت جنگ» با الهام از رمان «واینلند» Vineland ساخته شده که به دسته اول تعلق دارد.
کاری که رمان پینچون و فیلم اندرسون میکنند، این است که ژانر کارآگاهی (که یک ژانر کلاسیک با ساختار دقیق و سختوسفت است) را به ضد خودش تبدیل میکنند. این ژانر وقتی به حیطه پستمدرن آورده میشود، دیگر نه تنها هیچ قطعیتی در آن وجود ندارد، بلکه کل ژانر هم به شوخی گرفته میشود و با بسیاری از ژانرهای دیگر ترکیب میشود. اصلیترین مسالهای که باعث ناامیدی یا گیجی خوانندگان رمان و بینندگان این فیلم شده است، همین بلبشویی است که در ژانر جنایی-کارآگاهی به وجود آمده است.
ژانر کارآگاهی که محصول قرن نوزدهم است، یک ژانر محافظهکار و اطمینانبخش است، از این نظر که به خواننده میگوید: «درست است که شهر مدام بزرگتر میشود و شما در مقابلش احساس گیجی میکنید؛ و درست است که جرم و جنایت هم در این وضعیت مدام بیشتر میشود؛ ولی خیالتان راحت، همیشه یک شرلوک هولمز یا هرکول پوآرو وجود دارد که از همهی جنایتکارها باهوشتر است و هر جرمی را برملا میکند و نظم را دوباره برقرار میکند.» به همین خاطر، رمانهای این ژانر نمونهی عالی از ادبیات کلاسیک با قالب دقیق و فراز و فرود مشخص هستند.
اما ژانر ضدکارآگاهی که یک محصول پستمدرن است و در کارهای پینچن، دان دلیلو و پل آستر به حد اعلا میرسد، تمام آن نظم و اطمینان را به هم میریزد، آن هم کاملا عمدی! این ژانر در واقع به خواننده میگوید: «شناخت ما آنقدر از این دنیا ناکافی است (در واقع دنیا آنقدر پوچ و بیمعنی است) که نمیتوان هیچ نظمی در آن پیدا کرد. شما حتی نمیتوانید مطمئن باشید که اصلا قتلی اتفاق افتاده و یا مقتول کجاست، چه برسد به اینکه قاتل کیست!» به همین خاطر، این ژانر بر روی آیرونی، انواع طنز، و ترکیب ژانرهای مختلف بنا میشود.
رمان واینلند از پینچن به همین دسته تعلق دارد. کسانی که غر میزنند که «معلوم نبود این فیلم در مورد انقلاب است، یا در مورد چپهاست، یا یک فیلم جادهایست، یا جنایی است، یا خانوادگی است، یا…» در واقع در مورد خصوصیتهای اصلی پستمدرنیسم غر میزنند که همهی اینها را دارد و هیچکدام هم نیست.
زیباییشناسی اعتماد در وادی پستپستمدرنیسم
اما نبوغی که پل توماس اندرسون به عنوان نویسنده و کارگردان فیلم «جنگ پشت جنگ» به خرج میدهد، این است که فیلم را از وادی پستمدرنیسم به وادی پستپستمدرنیسم میآورد که ژانر غالب رمانهای آخر پینچن است. در این وادی، همهی آن هرجومرج و عدم قطعیت و ترکیب ژانر و … وجود دارد، اما یک چیز هم آخرِ آخرِ کار در اثر گنجانده میشود: «نوعی نیاز به درک متقابل، اعتماد و همبستگی.» یا به قول ایهاب حسن، «زیباییشناسی اعتماد». انگار که پینچن میگوید: «درست است که همه چیز پوچ و بیمعنی است، ولی حس پدرانهی من نسبت به بچهام که واقعی است!»
و مگر خط اصلی روایت فیلم همین نیست؟ یک پدر میخواهد دختر نوجوانش را از تبعات کارهای گذشتهی خودش و زنش نجات بدهد. البته همین روایت یکخطی هم قطعی نیست، چون ما از همان اول شک میکنیم که این پدر، پدرِ واقعی نیست! آن دختر هم در نهایت قرار نیست مواظب خودش باشد. با تمام این عدم قطعیتها، فیلم از یک نظر خیال ما را راحت میکند: این دو نفر عاشق همدیگر هستند. اگر تمام دنیا روی آنها سلاح کشیده باشد، فرکانس عاطفی این دو نفر روی هم جور است.
یکی از نمادینترین صحنههای فیلم، همین عکس ابتدای یادداشت است: پدر با یک دستش تفنگ در دست گرفته است، و با دست دیگرش دستگاهی که نوای تکمیلکنندهی هارمونی را تشخیص میدهد و میگوید به چه کسی میتوان اعتماد کرد. نقطهی اوج فیلم آنجاست که باب (با بازی لئوناردو دیکاپریو)، بیتوجه به تفنگ و دستگاه، به دخترش میگوید: «بهم نگاه کن. من پدرتم. دیگه این چیزا اهمیتی نداره.»
چپ، راست، رقص
با توجه به همین نیاز به همبستگی و اعتماد است که نویسنده و کارگردان فیلم، سنسی سرجیو (با بازی بنیسیو دل تورو) را به یک شخصیت محوری تبدیل میکند و او را در قامت یک عملگرای قابل اطمینان به تصویر میکشد.
فیلم از هر دو دستهی چپگرا (با نمایندگی پورفیدیا و گروه فرنچ ۷۵) و راستگرا (با نمایندگی لاکجا و گروه ماجراجویان کریسمس) تصویری کاریکاتوری ارائه میکند. هر دوی اینها به افراط رسیدهاند، یکی انقلاب را هویت خودش کرده است و به خاطر آن از همه چیز میگذرد؛ و دیگری تا حد اعتقاد به پاکسازی نژادی پیش رفته است. چیزی که هر دو گروه را تبدیل به کاریکاتور کرده است، وابستگی شدید آنها به ایدئولوژی است.
اما در میانهی این دو طیف، سنسی سرجیو قرار دارد، یک جنگجوی به شدت کاریزماتیک که دغدغهاش حفاظت از آدمهاست. سنسی یک پراگماتیست (عملگرا) به تمام معناست، شخصیتی که تبلور تمامعیار «لیبرال آیرونیست» (با ترجمهی سردستی، میشود «آزادیخواه طناز») در نظر ریچارد رورتی است؛ لیبرال به این معنی که اعتقاد دارد خشونت و ظلم بدترین کاری است که ما میکنیم؛ و آیرونیست به این معنی که عقاید و امیالش را کف دست میگیرد و غیر قطعی بودن آنها را میپذیرد. سنسی امید دارد که رنج و ظلم و تحقیر انسانها به دست انسانها روزی خاتمه پذیرد؛ اما پذیرفته که این امید هم غیر قطعی و دور است، خیلی دور.
او کسی است که به تعداد زیادی از مهاجران غیر قانونی از کشورهای لاتین در ساختمانش پناه و شغل داده است. و او کسی است که به محض احساس خطر، دست به کار میشود و همهی آنها را نجات میدهد و تا آخرین نفرشان از پلهها پایین نرفته، خودش پایین نمیرود. و همهی اینها را نه به خاطر ایدئولوژی، که از روی نوعدوستی و آرامشی که از همبستگی به دست آورده، انجام میدهد.
باب به دخترش عشق میورزد. سنسی به همهی آدمها. این سنسی است که در چند کلام محکم، راه زندگی را در این خرابآباد نشان میدهد: به ویلا که شاگردش در ورزش رزمی است میگوید «نفس بکش»، و به باب یک تفنگ میدهد و میگوید «شجاع باش.»
یکی از صحنههای نمادین دیگر در فیلم، آنجاست که بعد از یک تعقیب و گریز با پلیس و فراری دادن باب، پلیس ماشین او را نگه میدارد و به سمتش میآید؛ و سنسی با وانمود کردن به مستی، شروع به رقصیدن میکند، سرخوش از این که امروز هم چند نفر را از رنج رهانیدم. رقصی چنین میانهی دو طیف چپ و راست، نکتهی عطف جهتگیریِ سیاسی و اخلاقی فیلم است.
اقتباس غیر ممکن، لذت سختیاب
خلاصه، بله، پل توماس اندرسون که قبلا دست به یک کار غیرممکن زده بود و رمان «شر ذاتی» Inherent Vice از پینچن را تبدیل به فیلمی به همین نام کرده بود، این بار هم در الهام گرفتن از یکی از بزرگترین رمانهای پینچن موفق عمل میکند.
اما شما میتوانید کل این مطلب را نادیده بگیرید، چون دید من نسبت به فیلم از همون اول طرفدارانه بود. اگر فیلم درهم برهم و آشفتهتر از این هم بود، من انتظارش را داشتم. آمده بودم که لذت ببرم، و بردم.
