هفتبرکه – صادق رحمانی: مجتبی بنیاسدی، نویسنده و داستاننویس اهل گراش، علاوه بر فعالیت در آموزش و پرورش به عنوان مدیر مدرسه و معلم زیستشناسی، یکی از چهرههای فعال در عرصه ادبیات داستانی جنوب ایران به شمار میرود. نوشتن را از ۲۱سالگی آغاز کرده است و با تمرکز بر واقعنمایی و بازتاب زندگی واقعی مردم زادگاهشان، توانسته است جایگاه مشخصی در میان نویسندگان معاصر ایران پیدا کند. بنیاسدی به موضوعات جدی انسانی مانند مرگ، تنهایی و بحرانهای اجتماعی توجه ویژه دارد و در آثار خود، مانند رمان «از این شهر میروم…» و داستان کوتاه «سردخانه شلوغ»، این دغدغهها را به شکل ملموس و بومی روایت کرده است. همچنین، با نقشآفرینی در انجمن داستان گراش، زمینهای برای پرورش نسل جدید داستاننویسان در منطقه فراهم کرده است.
سبک بنیاسدی، گرایش به واقعنمایی با تأکید بر محیط محلی و زندگی روزمره مردم، همواره با نگاه انسانی و تأملبرانگیز همراه است. در آثار او شخصیتها غالباً با مسائلی چون مرگ، فقدان، مهاجرت و بحرانهای شخصی و اجتماعی مواجهاند و این مواجهه را با لحن شاعرانه و در عین حال ساده و روان روایت میکند.
هفت پرسش هفتبرکه و پاسخهای مکتوب او را بخوانید.
صادق رحمانی: شما نوشتن را بدون آموزش رسمی آغاز کردهاید و بعدها از طریق کارگاههای مجازی تجربه خود را تقویت کردهاید. چه ویژگیهای شخصیتی و شرایط محیطی گراش میتواند در این تصمیم و مسیر رشد شما نقش داشته باشد؟
مجتبی بنیاسدی: استاد خوب حرف اول را میزند! آن اوایل که تازه با ادبیات رفیق شده بودم، شعری نوشتم بردم برای شاعری که بخواند و با ستایش شعر، موتورم را روشن کند. اما خوشبختانه شاعر من را با واقعیت روبهرو کرد و گفت «شعرت به درد نمیخورد.» و نمیدانم در شعرِ من چه دیده بود که گفت «برو سراغ داستان.» استاد مصطفی کارگر، موتورِ من برای قطعی کردن تصمیمم برای نوشتن و رشد بود. او گفت از داستانک شروع کنم. داستان زیاد بخوانم. رمان بنویسم. ساعتها دو نفری با هم حرف میزدیم که چرا باید نوشت، چرا باید خواند. چرا باید یکنفر در گراش باشد که داستان بومیِ جدی بنویسد. و اصلا چرا داستان مهم است؟
آن اوایل که داستان را تازه شروع کرده بودم، کمتر از بومِ گراش مینوشتم. تاثیر میگرفتم از داستانهایی که خوانده بودم. اما به مرور که خودم را توی داستان پیدا کردم، گراش را بهتر دیدم. یک رَسم قدیمی میتواند ایدهی یک داستان شود. یک مَثَل قدیمی، جرقهی اولیه داستان میشود. یک خانهی تاریخی. حتی از محلهی پاقلعه داستان و روایت نوشتهام. چون محیط، محیطِ داستانی است. یکمدت کتاب «جامعهشناسی گراش» آقای صلاحی را همیشه روی میزم داشتم. هی ورق میزدم تا به ایدهای برسم. حتی اگر ایدهای برای نوشتن پیدا میکردم، باز هم به کتاب سر میزدم تا ایدهام را پر و بال بدهم. خیلی از کتابهایی را که از گراشیها منتشر میشود جدی میخوانم. حتی شعر. بهدنبال نگاهِ جدیدی به گراش هستم. گراش، معدنِ ایدههای داستانی است. یکوقتی به خودم اجازه نمیدادم داستانی، جز از گراش بنویسم. احساس میکنم منطقی نیست این همه سوژه و ایدهی بکر دور و برم داشته باشم و بروم داستان شهریِ آپارتمانی بنویسم.
رحمانی: در آثار شما، به ویژه «از این شهر میروم…»، محیط و فرهنگ بومی گراش با جزئیات دقیق بازتاب یافته است. این تمرکز بر واقعنمایی و مکان محلی چه تأثیری بر فهم جهانی و انسانی داستانهای شما دارد؟
بنیاسدی: جشنواره خودنویس که برگزار شد، باید طرح رمان میفرستادیم برای داوری. من چهار-پنج طرح نوشتم و فرستادم برای جشنواره. طرحِ رمان «از این شهر میروم…» از بین حدود هشتصد طرح از کل کشور پذیرفته شد. چرا؟ این را خود داوران جشنواره گفتند که «محیط بومیِ داستان را پسندیدهاند.» علتِ مهماش حتما این بوده که خب من در این شهر زندگی میکنم و نفس میکشم و خرید میروم و کار میکنم. پس وقتی داستانی مینویسم در محیطی که لمسش کردهام از نزدیک، بهتر به من کمک میکند که جهانِ داستانی را باورپذیر کنم. خیلی از جزئیاتی را که در داستان آمده من نمیشناختم از ابتدا.
طرح که پذیرفته شد و باید رمان را شروع میکردم، دویدم دنبال جزئیات. خیلی از کتابهای مرتبط به گراش را توی آن مدت خواندم. من استاد روستایی را داشتم که ریزاطلاعاتی پژوهشیِ ناب از آبوهوایِ بومی در اختیارم گذاشت. به کارگاه سفالگری سر زدهام. با استادکارها گپ زدهام. از نزدیک دیدهام و لمس کردهام. با شخصیتِ اولم که برگرفته از عبداللهاحمد باشد، گفتوگو کردهام. حتی اسمهایی که برای رمان انتخاب کرده بودم که با فرهنگ گراش همخوانی داشت. یک گراشِ کوچک در رمان خودم ساخته بودم. شهری که پلیس نداشت. شهری که مسئول نداشت. اینگونه بگویم که مسئول و پلیسی توی داستان من پیدا نبودند. خب البته نقدهایی هم به این شهرِ ساخته شده در رمان هم در شبِ نقدِ کتاب، مطرح شد که بعضی از اهل فن بجا میدانستند. اما بهگمانم باید خوشحال باشم که گوشههایی از فرهنگ شهرم را در رمان وارد کردم. که تا حدی کتاب موفق بوده و به جمع چهار نامزد نهایی کتاب سال جوانان در بخش نثر معاصر در سال ۱۴۰۴ هم راه پیدا کرد.
رحمانی: شما مرگ را «دوستداشتنیترین موضوع برای نوشتن» میدانید. چگونه نگاه شما به مرگ، هم در داستان کوتاه «سردخانه شلوغ» و هم در رمانتان، بیانگر فلسفه زندگی و نگرش انسانی شما است؟
بنیاسدی: از مرگ خیلی میترسم. ولی سعی میکنم قبولش کنم. ازش فرار نمیکنم. به استقبالش میروم با نوشتن. چندی پیش نامهای نوشتم به عزرائیل. دو سه خط آخر نوشتم « …همهچیزِ این دنیای لعنتی در این «وقت» خلاصه میشود. وقت باشد، میشود زندگی کرد. زندگی بیوقت، یعنی تو سر رسیدهای. دلم میخواهد دوستت داشته باشم. کار سختی است. ولی نشدنی نیست. «وقت» خداحافظی است. به امید روزی که وقتی میآیی سراغم، ایستادهقامت سینه جلو بدهم و بیحرفوحدیث فریاد بزنم «خیلی وقت است منتظرت هستم رفیق.».»
ترسم از مرگ چند دلیل میتواند داشته باشد؛ خب وارد دنیای ناشناخته شدن، ترس دارد. چون نمیدانم آنجا چه خبر است، میترساند من را. بدبختیِ مرگ این است که در نمیزند. بیخبر میآید. حتی یکنفر بیخبر از پشت سر صدایتان بزند هم ترس دارد. و ترسِ بزرگ این است که «لحظهی مرگ چه میشود؟ بعدش چه میشود؟ دستپر میروم یا دستخالی؟ در حال چه کاریام که مرگ سر میرسد؟…» فکر کردن به همهی اینها ترس میاندازد به جان آدم.
ولی کیف میکنم وقتی از ترسم مینویسم. هیجان دارم. هر بار میخواهم با نوشتن ِگوشهای از مرگ، بابِ آشنایی را با این کلمهی هولناک باز کنم. بیشتر آشنا شویم. بارها از تشییع جنازه نوشتهام. یکبار از خبرِ مرگ داستان نوشتهام. رمان اولشخصی نوشتهام از مرگ که جرأت ندارم منتشر کنم. البته حرفِ ششهفت سال پیش است. خیلی وقتها مرگ را سوژهی روایت میکنم. یعنی مواجههی عریان با مرگ. خیال را درگیر نمیکنم که بشود داستان. واقعیت محض. همین من را میکشاند به سویی که بروم قصاصِ در ملأ عام را از نزدیک ببینم و روایت چهار هزار کلمهای بنویسم از تماشای مرگ. همهی این قلمزدنها از مرگ، به این امید است که با هم رفیق شویم. تا جایی که غافلگیر نشوم. آدم وقتی رفیقش صدایش میکند که نمیترسد! میترسد؟
رحمانی: شما با مدیریت انجمن داستان گراش، بستری برای نویسندگان محلی فراهم کردهاید. چگونه این فعالیت اجتماعی و ادبی میتواند در شکلدهی به سبک و محتوای آثار شما و دیگر داستاننویسان منطقه تأثیرگذار باشد؟
بنیاسدی: آن زمانی که نویسندگان و شاعران قدیمی گراش لطف کردند و من را به عنوان دبیر انجمن داستان معرفی کردند، آنقدرها جدیجدی داستان نمینوشتم. انجمنی به نام داستان، که فقط روی داستان تکیه داشته باشد بهگمانم در گراش سابقه نداشته. یکیدو تا کارگاه نویسندگی و جشنواره روایت و خاطره برگزار کردیم که مثل آهنربا عمل کرد و آنهایی را که دستی بر قلم داشتند به سمت خود کشید. مدتی انجمن غیر فعال بود که با همراهی دوستان علاقهمند به داستان، جلسات حضوری انجمن هم پا گرفت.
این ادعا را نداریم که در این یکسال و خردهای که انجمن سر و شکل بهتری گرفته، در بهتر شدن قلمِ بچهها نقش داشتهایم. اما بستری فراهم شده که کودک و بزرگسال میآید توی جمع مینشیند و از داستان میشنود و داستان میخواند و تشویق میشود و در کنارش نقد. این را همهی علاقمندان به داستان و نوشتن باید قبول کنند که راهِ پیشرفت، عرضه کردن اثر است. باید نوشتهها در جایی منتشر شود، زخم ببیند و بهبود پیدا کند و باز زخم ببیند و سرآخر روی پا بایستد. در جلسات انجمن بارها و بارها مطرح کردیم که از بومِ خودمان گراش، که تجربهاش کردهایم بنویسیم. و آنهایی که اثر میخوانند در جلسات انجمن، متوجه این قضیه هستند که واکنشهای مثبت به نوشتههای بومی چقدر متفاوت و مثبت است.
الآن که مدیریت انجمن بر عهده خانم کریمی است، همهجوره تلاش میکنیم این بسترِ داستان و نقد همیشه مهیا باشد. حتی در این چند مدت اخیر، با پیگیریهای خانم کریمی، توانستهایم دو تن از نویسندگان منطقه را به انجمن دعوت کنیم و اثرشان را بخوانیم و دربارهاش گفتوگو کنیم. یک نویسنده از لار و دیگری از صحرای باغ که در این چند ماه اخیر دعوت شدهاند. حتی در شبِ نقدِ رمان از این شهر میروم، یکی از منتقدان از خنج بود و یکی از لار و یکی هم از گراش. ما، اهالی جنوبِ مرکزیِ ایران، فرهنگِ گستردهای داریم که میتوانیم با کمک به همدیگر، پلهپله این فرهنگ را بکشانیم بالاتر. البته با کمک ادبیات این کار آسانتر و البته فنیتر است.
رحمانی: در رمان و داستان کوتاههای شما، استفاده از روایت خطی یا غیرخطی، دیالوگها و توصیفها چگونه با اهداف موضوعی شما همراستا شده است؟ آیا ساختار داستانی در بازتاب دغدغههای انسانی نقش دارد؟
بنیاسدی: اقتضای داستان یا رمانی که میخواهم بنویسم، در انتخاب ساختار خطی یا غیرخطی تأثیرگذار است. قبل شروع داستان شخصیتم را خوب شناسایی میکنم که آیا حرفبزن هست یا نه. میتواند قصه تعریف کند یا باید دیگری بنشیند از زاویهای متفاوت او را به قصه بیاورد. به طور کلی طرفدارِ روایتِ خطی نیستم. فراز و نشیبهای داستانی را میخواهم با پرش به گذشته و رفتن به خیالِ شخصیت و این قبیل تکنیکها در داستان و رمانم بیشتر کنم که خواننده خسته نشود. البته که قصه اگر قصه باشد، خطیاش هم خواننده را به داستان قلاب میکند. از طرفی دیالوگها و توصیفها اگر زیاده از حد باشد که ترمزِ خواننده را میکشد. من تا جایی که بتوانم، از زیادهگوییِ شخصیتها و توصیفهای قرن نوزدهمی پرهیز میکنم. انسانِ امروز خیلی حوصلهی این را ندارد که بنشیند داستانی بخواند که حالا بخواهد یک صفحهای فقط این باشد که میز و صندلی کجایِ اتاق و چطور چیده شده است! زندگی رویِ دور تند افتاده. خودم «از این شهر میروم…» را یک داستان بلند میبینم تا رمان. حتی داستانهای کوتاهی که مینویسم کموبیش سعی میکنم از دو هزار کلمه فراتر نرود. شاید این ناشی از این باشد که نثر و داستان کوتاه چِخوف و همینگوِی را میپسندم.
رحمانی: آثار شما در جشنوارهها و مسابقات ادبی با توجه به موضوعات اجتماعی و انسانی مورد تقدیر قرار گرفتهاند. چه عواملی باعث شده است که آثار شما در فضای ادبی جنوب ایران و فراتر از آن بازخورد مثبت پیدا کند؟
بنیاسدی: چند سال پیش در یک جمعِ غیرگراشی که همه نویسنده بودند، روایتی از غربتِ پدرهای جنوبی خواندم. از پدرم نوشته بودم که سالها بحرین و قطر بوده. نُهماه و ششماه کنار ما نبود. همین فرهنگِ غربت، که حالا برای ما گراشیها شده روزمرگی، یک سوژهی فوقالعاده به حساب میآمد برای آنها. در واقع من سوژهای داشتم به گستردگی خلیج فارس و دلِ یک آدمِ تنها که قدِ آسمان است. چه روایتها و داستانها میشود از همین تکسوژه درآورد.
خب اغلب داستانها و روایتهایی که از من در جشنوارهها پذیرفته شده، ردی از فرهنگِ گراش در آن دیده میشود. و متاسفانه در شهرهای بزرگ و پایتخت، فرهنگ ما، جنوب مرکزی ایران، با خوزستان و بوشهر یکی گرفته میشود. گرچه شباهتهایی دارد، اما تفاوتهای زیادی هم با هم دارند. شاید مهمترین دلیلِ برگزیده شدن نوشتههایم، بومی بودن آن است. البته که حداقلهای سالمنویسی و استفاده از تکنیکهای نویسندگی محکِ اول داوریِ یک اثر است. ولی اگر اثر از مرحلهی اول رد شد، مرحلهی بعد من خیالم راحت است؛ چونِ بومِ پُرایدهای توی چنته دارم.
رحمانی: از لحاظ سبک، موضوع و نگاه به پیرامون، شما در میان نویسندگان معاصر جنوب ایران چه ویژگی متمایزی دارید؟ چگونه آثار شما میتوانند به درک بهتر واقعیتهای اجتماعی و فرهنگی منطقه کمک کنند؟
بنیاسدی: اگر بخواهیم خوزستان و بوشهر و شیراز را هم بهحساب جنوب بگذاریم، به شاخصهای نویسندگانِ جنوب، به احمد محمود و سیمین دانشور و صادق چوبک میرسیم. که اغلب آثار این نویسندگان هم در قالب واقعگرایانه روایت میشود. شاید این خاصیتِ جنوب و روستاهای جنوب باشد که با واقعیت بیشتر پیوند میخورد و کارِ داستان را درمیآورد. اما اگر بخواهم بگویم داستانهای من چه دارند که دیگر نویسندگان جنوب ایران ندارند، باید بگویم که «داستان من گراش دارد. ولی داستان آنها ندارد.» خب نویسندهی اهل لار و اوز و خنج و لامرد هم میتواند این حرف را بزند. خب حرف غلطی نیست.
من سعی کردهام زادگاهم و فرهنگش را به داستانم وارد کنم. با افتخار و سری برافراشته. بهنظر خودم در اولین رمانم و برخی داستانهای کوتاهم موفق هم شدهام. جایزه هم بُرده. اما من کم میبینم داستاننویسِ لاری، فرهنگ و رسوم لار را بیاورد در داستانش. یک نویسندهی اوزی ندیدهام که این کار را در داستان واقعگرایانهاش انجام بدهد. احتمال دارد اینکار انجام شده باشد. حداقل من ندیدهام. مثلا رستم فتوت در «برکه و کنار» داستانی برای کودک و نوجوان نوشته که برای همان سن پذیرفته شده است. اینکه بهگمان خودم، «از این شهر میروم…» توانسته جایِ خودش را پیدا کند و نشر صاد سرمایهگذاری کند رویش، این است که بومِ جدیدی به ادبیات داستانی ایران اضافه کرده است. لار هم میتواند بومِ جدید را با فرهنگی که دارد اضافه کند. اوز هم به همین شکل. فرهنگ و بوم شهرهای جنوب فارس شبیه است، اما فقط شبیه است. دقیقا خودش نیست. هر بومی شخصیتِ خاصِ خودش را دارد. در داستانی که در گراش شکل میگیرد، شخصیتهایی پا میگیرند که خاصِ جغرافیا و آداب گراش است. و این داستان را خاص میکند. هر شهری از جنوب ایران، میتواند یک قصه به ادبیات ایران اضافه کند. داستان، معجزه میکند. و احتمالا ما جنوبیهای منطقه، چندان این معجزه را باور نکردهایم.
