هفتبرکه – سمیه کشوری: «تراژدی در هارلم» مجموعهای منتخب است از بهترین داستانهای کوتاه اُ. هنری O. Henry با نام اصلی ویلیام سیدنی پورتر است. این گزیده، تصویر خوبی از آثار کوتاه این نویسنده آمریکایی ارائه میدهد که شهرتش را به دلیل پایانهای غیرمنتظره و شخصیتپردازی دقیق کسب کرده است. داستانهای کوتاه ا. هنری ترکیبیاند از رنج و شادی، رویاهای شهرنشینی، امید، فقر، و البته مهارت بینظیر او در خلق سوژههایی که در عین سادگی، به تراژدی یا غافلگیری ختم میشوند.
فضای غالب داستانهای ا. هنری اغلب نیویورک اوایل قرن بیستم است؛ شهری پر از تضاد، آدمهای معمولی که در زندگی روزمره خود با مشکلات بزرگ دست و پنجه نرم میکنند، اما در زیربنای زندگی ساده، احساساتی عمیق دارند. به عبارت دیگر هر داستان، جهان کوچکی است که در آن احساسات انسانی، شوخطبعی و گاه تراژدی با هم ترکیب میشوند و تصویری واقعی و باورپذیر از عمق نگاه انسانی و مهمتر از همه پایانبندیهای شوکهکننده کلاسیک ارائه میدهند.
ا. هنری استاد روایت کوتاه است و توانایی منحصربهفرد او در خلق «پایان شوکهکننده» باعث میشود هر داستان مانند یک معما باشد که تا آخرین خط خواننده را درگیر نگه میدارد.
داستانهای ا. هنری اغلب بر محور زندگی شهری، رویاها و ناکامیهای شخصیتها در جامعه مدرن میچرخند و تصویری انسانی و همزمان طنزآلود از زندگی ارائه میدهند. اما چیزی که ا. هنری را از دیگر نویسندههای داستان کوتاه جدا میکند، حفظ شوخطبعی در پایان داستان و ضربهی نهایی خود در پایانبندی متاثر از کل داستان است. تبحری که ا. هنری در تمام داستانهای خود آن را تا انتها حفظ میکند.
اگر به داستان خواندن علاقه دارید ولی وقت ندارید، داستان کوتاه بهترین پیشنهاد است و اگر دوست دارید هر داستان لبخندی روی لبتان بنشاند، این مجموعه داستان نمونهای از اوج هنر روایت مختصر و اثرگذار است. از طرفی پایانهای غیرمنتظرهی هر داستان ذهن شما را درگیر میکند و تجربهای متفاوت از داستانخوانی برایتان به وجود میآورد.
به عنوان نمونه، یکی از داستانهای خیلی کوتاه اُ. هنری به نام «انتخاب سوپی» را بخوانید.
انتخاب سوپی
سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابهجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولاً زمستانهایش را اینگونه سپری میکرد.
و حالا وقتش بود؛ چون شبها روی نیمکت میدان، با سه روزنامه هم نمیتوانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشهاش کرد. نقشه سادهای بود: در یک رستوران سطح بالا شام میخورد، سپس به آنها میگفت که پول ندارد و آنها پلیس را خبر میکردند. ساده و راحت، بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد و آهسته به راه افتاد. چیزی نگذشت که به یک رستوران در برادِوی رسید. آه! خیلی عالی بود. فقط میبایست یک میز در رستوران پیدا کند و بنشیند.
آن وقت همهچیز روبهراه بود؛ چون وقتی مینشست مردم تنها میتوانستند کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچکس شلوارش را نمیدید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه، اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوران شد، گارسن شلوار کثیف و کهنه و کفشهای افتضاح او را دید. دستهای قویای یقه او را گرفت و به او کمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالا مجبور بود که نقشه دیگری بکشد.
از برادِوی گذشت و خودش را در خیابان ششم دید. جلوی ویترین مغازهای ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همهچیز تمیز و براق بود. همه میتوانستند او را ببینند. آرام و با دقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست. مردم به آن طرف دویدند. سوپی خوشحال بود، چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود.
سوپی حرکت نکرد. در حالی که دستهایش در جیبش بود ایستاد و لبخند زد.
با خود اندیشید: «بهزودی در زندان خواهم بود.»
پلیس به طرفش آمد و پرسید: «کی این کار را کرد؟»
سوپی گفت: «من بودم.»
اما پلیس میدانست کسانی که چنین کاری میکنند، نمیایستند که با پلیس صحبت کنند؛ بلکه پا به فرار میگذارند. درست در همین موقع، پلیس مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنابراین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظهای این صحنه را تماشا کرد، سپس راهش را کشید و رفت؛ باز هم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی میشد. اما آن طرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: «عالیه!» و وارد شد.
این بار هیچکس متوجه شلوار و کفشهایش نشد.
شام خوشمزهای بود. بعد از شام به گارسن نگاهی کرد و با لبخند گفت: «میدانید… من هیچ پولی ندارم. پلیس را خبر کنید. زود باشید، چون خیلی خستهام.»
گارسن جواب داد: «پلیس بیپلیس! هی، جو!»
پیشخدمت دیگری به کمک او شتافت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد. با سختی از جا برخاست؛ عصبانی بود. با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره به راه افتاد.
زن زیبای جوانی مقابل ویترین مغازهای ایستاده بود. کمی آنطرفتر هم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را میپاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت؛ سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن میتوانست در عرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد؛ اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت: «بسیار خوب! به شرط یک گیلاس مشروب. تا پلیس متوجه نشده، راه بیفت.» و سوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود، به راه افتاد.
سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود. با خود اندیشید: «با این وضع، هرگز به زندان نخواهم افتاد.»
آهسته به راه افتاد و به خیابانی رسید که تئاترهای زیادی در آن بود. آدمهای زیادی آنجا بودند؛ آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی میبایست کاری کند تا به زندان برود. نمیخواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سر کند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سروصدا کردن. این بار باید نقشهاش کارگر میافتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت: «زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه.»
اما درست در همین وقت، چشم سوپی داخل یک مغازه به مردی افتاد که چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را کنار در گذاشت و سیگاری بیرون آورد.
سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت و آهسته بیرون آمد.
مرد به سرعت دنبالش آمد و گفت: «چتر مال منه.»
سوپی جواب داد: «راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمیکنی؟ زود باش؛ پلیس آنجاست.»
صاحب چتر با ناراحتی گفت: «اشتباه از من است. امروز صبح آن را از یک رستوران برداشتم. خوب… اگر مال شماست، معذرت میخواهم.»
سوپی گفت: «البته که مال منه.»
پلیس متوجه آنها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که میخواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود.
چتر را دور انداخت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پلیسها. درست حالا که او میخواست به زندان بیفتد، آنها نمیخواستند او را به آنجا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمیرسید. به طرف میدان مَدیسون و خانهاش، یعنی نیمکت، به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد.
اینجا، در وسط شهر، یک کلیسای قدیمیِ زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره صورتیرنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون میآمد. ماه در بالای آسمان بود. همهجا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت؛ یاد روزهایی که مادر، دوستان و چیزهای قشنگی در زندگی داشت. بعد به یاد زندگی امروزش افتاد: روزهای پوچ، رویاهای بر بادرفته… و سپس ناگهان یک چیز شگفتانگیز اتفاق افتاد.
سوپی تصمیم گرفت که زندگیاش را تغییر دهد و آدم تازهای باشد. با خود گفت: «فردا به شهر میروم و کار پیدا میکنم. دوباره زندگی خوبی پیدا خواهم کرد. آدم مهمی میشوم. همهچیز عوض خواهد شد. باید…»
دستی را روی بازویش احساس کرد. از جا پرید و بهسرعت اطرافش را نگریست. پلیسی مقابلش ایستاده بود.
پرسید: «تو اینجا چه میکنی؟»
سوپی پاسخ داد: «هیچی.»
پلیس گفت: «پس با من بیا.»
فردای آن روز سوپی فهمید که باید سه ماه زمستان را در زندان بگذراند.
